خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت هفتم

اسماء: چیه؟

من: میدونی من و تو هم یه غلطی عین اینا انجام دادیم؟ حالا من با وجدانم چیکار کنم؟ هر وقت میخوام پیش همسرم بخوابم اون صحنه که بدون لباس پیش تو بودم یادم میاد، من اومده بودم برای کمک، ولی انگاری الان خودم به کمک نیاز دارم، چرا؟

اسماء: چرا چی؟

من: خودت رو به اون راه نزن، تو هم زیبائی، هم امکانات داری، هم میتونستی از من بهتراش رو تور کنی، هم خیلی چیزای دیگه ، حالا این وسط چرا من که از تو 15 سال بزرگترم

اسماء: طاقت شنیدنش رو داری؟

من: منتظرم

اسماء: چون تو همون نیگاه اول عاشقت شدم

من: چی؟ میفهمی چی داری میگی؟ تو چطور میتونی رو آشیونه کسه دیگه آشیونه بسازی؟ پس این وسط تکلیف همسر من چی میشه؟ اون طفلی که از هیچ جای قضیه خبر نداره

اسماء : دلیلی نداره که اون چیزی بفهمه، تو هر وقت میای اینجا ، میای خونه همسر دومت

من: همسر دوم ؟ من تو همین اولیش زائیدم، دو میش؟ نه اسماء نه به هیچ وجه

اسماء : چرا؟ من که عیبی نمیبینم

من: سرتا پای این قضیه عیب و ایراده، من اصلا نباید تو اون مهمونی گه شرکت میکردم ،

اسماء: عزیزم سختش نکن، خواهش میکنم

من: چطور میتونم به کسی که هنوز از همسر اولش جدا نشده اعتماد کنم؟ اعتمادی که به هیچ چیز بند نیست، اعتماد کنم که فقط به من پا بند خواهد بود، من به همسر خودم پابند نبودم، اونوقت چطور میتونی به من اعتماد کنی که پابند تو خواهم شد

اسما: تو با هر کس میخوای باشی باش، این حق رو بهت میدم هر چند تا دوست دختر و زن که میخوای اختیار کنی، اصلا خودم برات جور میکنم،

من: اسماء دیگه داری هذیون میگی، توهم برت داشته، بریم سمت هتل

اسماء: نه، هتل نه

من: پس کجا؟ من که حرفات رو شنیدم، تا اونجائی هم که میشد سعی تو آروم کردنت داشتم ولی تو .... انگاری موضوع یه جور دیگه حالیت شده

اسماء: تو با اونائی که قبلا تو زندگیم بودن فرق داری، نمیدونم چه چیز تو باعث شده که من به طرفت جلب بشم، فقط این رو میدونم که دوستت دارم

من: تو میتونی من رو دوست داشته باشی، ولی بدون که این دوست داشتن یکطرفه هست و از قدیم گفتن، عشق یکسره ، مایه دردسره

اسماء : اگر قول بدم مزاحم زندگیت نشم ، قول میدی دفعه بعدی که اومدی کرمان بهم زنگ بزنی ببینمت؟

من: حالا شما فردا دادگاهت رو تموم کن تا ببینیم چی میشه، اسماء عزیز ، تو زن بسیار مهربونی هستی ولی هوس باز، تو بسیار بخشنده هستی ولی من با وجود تو دوباره به اعتیاد و روزهای گذشتم بر میگردم، همونطور که امروز لغزیدم، بزار من تو راه خودم باشم، تو حاضری به خاطر با تو بودن من باز بلغزم؟

اسماء: پس یه لطفی بهم بکن، من هم میخوام از مواد پاک بشم

من: راست میگی؟ مخلصت هم هستم و بی اختیار بوسیدمش

اسماء: یعنی پاک موندن من برای تو اینقدر اهمیت داره؟

من: من زجرش رو کشیدم و بارها به خاطر این موضوع ترور شخصیتی شدم، تو که اینقدر خوبی چرا آخه تریاک؟ این راه مناسبی برای ریلکس کردن نیست

اسماء: تو اینجا نیستی تا بدونی بی کسی یعنی چی، تمام خانواده من بم هستندو من اینجا، چیکار کنم؟ تنها هستم

من: من این مشکلت رو حل میکنم ، بهت قول میدم، یکی از دوستان نت که حدود هشت سالی بود با هم مصرف کننده بودیم الان تو کار ماشینهای پزشکی هست و اون خوب میدونه باید چیکار کنیم اگر تصمیمت جدی هست بهش همین الان زنگ میزنم

اسماء: باشه، زنگ بزن

من: الو؟ سلام بهجت، خوبی؟

بهجت: به به شازده پسر پاک

من: بابا خیلی وقته دیگه بهمون میگن مثلا مرد

بهجت: ای بابا مرد کجا بود، دیدیش سلام من رو بهش برسون، مرد یکی بود که ....

من: بیخیال بابا، نرو تو اون وادی ها، ازت کمک میخوام

بهجت: من دربست و رسما در خدمتم

من: بهجت جون یکی از دوستان هست که مصرف کننده هست و میخواد پاک بشه

بهجت: فردا بیارش دفتر من معرفیش کنم به دکتر فرزانه

من: عزیزم تهران نیست، کرمان هست

بهجت: اونجا چیکار میکنی؟ علی مشکوک میزنی ، طرف کی هست؟

من: یه دوست

بهجت: میتونم باهاش صحبت کنم؟

من: آره ، داره گوش میده ، گوشی رو اسپیکر هست

بهجت: دوست من سلام،

اسماء: سلام خانم دکتر

بهجت: علی نگفته بودی که خانم هستن

من: بهجت جون خواهش میکنم فکر بد نکن و راهکار بده

بهجت : دوست گلم من شما رو چی خطاب کنم؟

اسماء: اسمم اسماء هست

بهجت: میدونم که مثل اسمت قشنگی

اسماء: شما لطف داری

بهجت: من قبل از اینکه بخوایم به بقیه موضوع برسیم یه سوال دارم، چرا میخوای پاک بشی؟

اسماء: بخاطر علی

بهجت: نچ فایده نداره، اگر به خاطر علی هست که من میگم همین الان برو بشین بزن

اسماء: چرا؟

بهجت: تو باید بگی به خاطر خودم، چون بخاطر هر کس که باشه، البته علی جون تو خیلی عزیزی

من: بهجت جون پرونده ما دوتا برا هم بازه، خیالی نیست آبجی، به موعضت برس

بهجت: میدونی اسماء خوشگله، اگر به خاطر علی یا هر کس مثل علی باشه، یه روزی که از اون آدم دلگیر شدی، میگی ای بابا من به خاطر این پاک شدم، و اون ضد حال میاد

اسماء: خنده ای کرد و گفت خانم دکتر ببخشید برام جالبه یه خانم دکتر لاتی حرف بزنه

بهجت : تو عزیز من هستی، من نمیدونم تحصیلات شما چقدره به خاطر همین عامی صحبت کردم

اسماء: به پای شما نمیرسه، لیسانس ادبیات انگلیسی هستم

بهجت: ای جونم بشه لاو یو، علی میکشمت

من: من این وسط چیکاره بیدم؟

بهجت: بگذریم از بحثمون دور نشیم، خوشگلم، من به علی یه سری قرص و دارم میدم اینا رو میبری پیش دکتر که بعدا آدرسش رو بهت میدم و مصرفش رو تحت نظر اون پزشک شروع میکنی یه خورده هم باید تحملت رو ببری بالا چون دو روز اذیت میشی ولی با اعتماد به نفسی که از دوستای گلی چون تو سراغ دارم میدونم که از پسش بر میای، خوب امر دیگه؟

من: آبجی خیلی مخلصیم، میخوامت هوار تا

بهجت: با من تماس بگیر کارت دارم

من: باشه حتما، شب از هتل باهات تماس میگیرم

بهجت: اسماء جون مراقب این داش علی ما باش شیطونه ها گولش رو نخوری

اسماء: نه بچه خوبیه دست از پا خطا نمیکنه

بهجت : شماره من رو از علی بگیر با من در تماس باش، قربان همگی ، فعلا

من: قربونت، بای

اسماء: خدانگهدار

من: خوب اینم از این، خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم یکی دیگه از دام اعتیاد رهائی پیدا میکنه

اسماء: نگفتم تو ستاره کویر من هستی؟

من: ولی این دفعه دست یافتنی شدم

اسماء: بریم خونه من ، نرو هتل

من: باید برم وسایلم رو جمع کنم و فردا از همونجا برم فرودگاه

اسماء: ااااااااا یعنی من نمیبینمت؟ نه تو برو هتل وسایلت رو جمع کن، امشب بیا خونه من، فردا هم با ماشین من برو سر کارت و یه ساعت زود تر بیا کرمان تا خودم برسونمت فرودگاه

من: نخیر مثل اینکه خیال هائی داری ها

اسماء: به جان دخترم قول میدم مثل دو تا هم خونه باشیم

من: اینطوری قبوله باشه

راه افتادیم طرف هتل و من لباس هام و لپ تاپ و بقیه وسایل رو جمع کردم و راه افتادیم طرف خونه اسماء، وقتی رسیدیم یه کم گرسنم شده بود ازش خواستم یه چیزی آماده کنه

اسماء: چی دوست داری؟ گوشت مرغ یا گوشت قرمز؟

من: سیب زمینی سرخ کرده با کمی گوشت چرخ کرده

اسماء: تا تو لباس راحتی بپوشی برات آماده کردم

نشستم و خیره به ذوقی که این زن داشت ، یه مرد میتونه یکی رو به وجد بیاره و یا بر عکسش و یا یک نفر میتونه کابوس یکی دیگه بشه، عجب رسمی داره این زمونه

اسماء: داری به چی فکر میکنی؟

ستاره کویر - قسمت ششم

من: اسماء جان چشماتو وا کن برات چائی ریختم

بعد دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و من رو جلو کشید و شروع کرد به بوسیدن، اولش مقاومت کردم ، نمیدونم چی شد که بهش اجازه همچین کاری رو دادم، شاید به خاطر این بود که ته دل خودم هم ... خودمو کشیدم کنار،

من: عزیزم بسه خواهش میکنم با احساسات من بازی نکن، تو که نمی خوای من احساس بد داشته باشم، تو که نمیخوای من به خانوادم خیانت کنم؟ گرچه تا همینجاش هم کردم

خودم رو از آغوشش دور کردم و اون هم عین یک تکه گوشت رو مبل ولو شده بود، از خودم بدم اومده بود که اصلا چرا دلم براش سوخته و اومدم به حریم خصوصیش، کار ما بر عکس شده بود، معمولا مردها با نقشه و اینجور چیزا میخوان به خواسته های نامعقولشون برسن و اینجا بر عکس شده بود، بد جور اعصابم خورد شده بود ، تو آشپزخونه تمام وسایل مصرف آماده بود، چشمم که بهش خورد بد جور وسوسه شدم، نهایتا اون غلطی که نباید انجام میدادم ، انجام دادم و پاکی خودم رو به گه کشیدم و نشستم و کشیدم، خودم رو گول میزدم که هیچ کس من رو نمیبینه و بگذار این هوس رو همینجا تمام کنم، با کشیدن چند تا پک حس کردم خودم هم گیج شدم، اومدم رو مبل و من هم ولو شدم ، هیچ کنترلی از خودم نداشتم، از یه طرف لذت و کرختی مواد و از طرفی هم ندامت و پشیمانی که ای وای که من چه کردم،

اسماء : علی با موزیک موافقی؟

من: با آرومش آره

یه موزیک لایت گذاشت و اومد رو پاهای من نشست، دیگه هیچ کنترلی نداشتم و یک وقت به خودم اومدم دیدم لخت تو بغل هم خوابمون برده، وقتی چشمم رو باز کردم دیدم ساعت 10 شب هست و اولش تعجب کردم که من چرا لخت هستم ؟ تو بغل این چیکار میکنم، بعد فهمیدم که نخیر علی آقا تو هم وادادی ناجور، با تکونی که خوردم دستش رو محکم تر گره کرد و گفت نرو، همینجا باش

من: اسماء میدونی چیکار کردیم یا نه؟

اسماء: سخت نگیر، یه شب که هزار شب نمیشه

من: اصلا چطوری من رو کشوندی تا اینجا؟

برگشتم که تو صورتش رو نیگاه کنم، باز با بوسه غرق تمنا بود، نمیدونم چرا باز اجازه دادم هر کاری دوست داره انجام بده

من: خدا بگم چیکارت کنه، تو نمیگی وجدان درد میگیرم؟ خدائیش من رو فقط بخاطر این کارآوردی اینجا؟

چشماش رو کامل باز کرد و به چشمام خیره شد، به جان خودت که خیلی برام عزیزی من تا حالا بعد از همسرم فقط با تو سکس داشتم

من: من نمیفهمم چرا من اینقدر عزیز شدم برات؟ تو که نمیتونی خودتو کنترل کنی و محتاج سکس هستی خوب چرا از همسرت داری جدا میشی؟

اسماء: گاهی یه نیگاه کافیه تا یک نفر برای آدم عزیز بشه ، بشه اون ستاره ای که تو شبا دنباش میگردی، بشه علی کوچولو

من: آره با اختلاف سنی 15 سال من حالا تو سن 45 سالگی میشم کوچولو، پاشو، پاشو بریم بیرون که اگر بمونیم باز کار دست خودمون میدیم

بلند شدیم و بعد از یه دوش سریع رفتیم لابی هتل تا شام بخوریم، بعد از شام رفتیم یه دوری تو خود کرمان زدیم و یه کم پیاده روی

من: اسماء ؟ باور کنم که واقعا به غیر از من با کس دیگه ای نیستی؟

اسماء: من با خیلی ها هستم، البته از طریق تلفن و اینجور چیزا ولی تو اولین کسی هستی که من تو حریم خصوصیم راهش دادم

من: راه دادی؟

اسماء: علی با کلمات بازی نکن، خوب من ازت خواستم که بیای تو نخواستی، حتی حمید رو هم به خونم راه ندادم، با اینکه خیلی دلش میخواست بیاد و همین ساعاتی رو که با تو داشتم با اون داشته باشم

من: تورو خدا دیگه نگو ، اعصابم بد جور ریخته به هم، احساس یه خیانت کار درست و حسابی رو دارم

اسماء: خوش به حال نانا که یه همچین شوهری داره، علی قدرت رو هم میدونه؟

من: میدونی ، نانا همسر ی هست که محسنات بسیار زیادی داره و تنها چیزی که برای من کم میزاره پر کردن احساساتم هست، خیلی کد بانو هست، پرستار خوبی هست و .... ولی ببخشید میشه حساب اونی که نه من شیر میده، این همه خوبی داره و با یه لگد همه رو خراب میکنه

اسماء: خوب چرا مشاوره نمیرید؟

من: بگذر اصلا، چون هر وقت به هر کسی میگم فکر میکنه که ما راه نرفته ای داریم و پیشنهاد میده که اینکار رو چرا نمیکنی و و و

اسماء: بلیطت مال کی هست ؟

من: فردا عصر

اسماء: یعنی من نمیبینمت؟

من: نمیدونم تماس میگیرم

اسماء: میشه بیام فرودگاه بدرقه؟

من: نمیدونم اگر تنها بودم باشه ولی اگر مدیر پروژه هم با ما بود که ...

اسماء: با چشمهای اشک بار گفت تو داری میری و ....

من: قرار نبود وابستگی ایجاد بشه

اسماء: حالا که شده، چیکارش کنم؟

من: اینجور چیزا همیشه باید دوطرفه باشه وگرنه یکی از طرفین اذیت میشه

رفت تو افکار خودش، دستم رو گرفت،  ....

من: فردا دادگاه ساعت چنده؟

اسماء: ساعت یازده

من: امیدوارم که همه چی بخیر بگذره

اسماء : بهتره تموم بشه

من: یعنی هیچ امیدی نیست ؟

اسماء: به چی؟

من: به بازگشت مجدد

اسماء: فکر نمیکنم، اگر هم باشه دیگه من حاضر نیستم

من: طاقتش رو داری؟ می دونی رفتار اطرافیانت باهات عوض خواهد شد؟

اسماء: پی همش رو به تنم مالیدم

باز چند لحظه به سکوت گذشت، صدای زنگ تلفن اسماء بلند شد

اسماء: جانم؟

حمید: شما دوتا کجا هستید؟

اسماء: تو خیابون داریم چرخ میزنیم

حمید: مهمون نمیخواین؟

اسماء: مهمون که حبیب خداست یه لحظه گوشی، رو به من علی حمید هست میگه با بچه ها تو خیابون هستیم یه جا قرار بزارید هم دیگه رو ببینیم، نسرین میخواد بابت دیشب عذرخواهی کنه

من: اگر تو مشکلی نداری مهم نیست ولی بگو علی میگه به عذر خواهی نیازی نیست

اسماء: بیاید کافی شاپ خیابون شفا، اونجا میبینمتون، فعلا

ظرف مدت سه دقیقه رسیدیم همونجا و بچه ها هم خیلی زود اومدن،

نسرین: آقای مهندس من جدا شرمنده رفتار دیشبم هستم، من رو ببخشید

من: عزیزم تو قصدی نداشتی و فقط میخواستی کمی بخندیم که اونجوری شد

نسرین: اوه اوه منم چنگال دارم به جای ناخن ها

من: اگر رسیدگی اسماء نبود که الان بدتر بود

حمید: خوبه دیگه آقا از راه رسیده تشریف میبرن منزل خانم ، اونوقت ما همیشه پشت در باید خداحافظی میکردیم

من: شما هم اگر درست عمل میکردین همینطور میشد، راستی منصور تو همسرت نمیگه شبا کجائی؟

منصور: اون مشغولیات خودش رو داره و هر شب خونه یکی از دوستاش دور هم جمع میشن، خوب من هم از فرصت سوء استفاده میکنم و میزنم با بچه ها بیرون و آخر شب میرم دنبالش

من: پس بچه هات؟

منصور: مادرم خونه روبروئی هست و معمولا بچه ها همونجا هستن، پیر زن و پیر مرد رو خوشحال میکنن و مشغول

من: مریم ساکتی؟

مریم : چیزی نیست

من: میتونم کمکی بکنم؟

حمید: نه داداش تو به همین یکی داری کمک میکنی کافیه

مریم: زد زیر گریه که آره راست میگه، همش قول های الکی، همش امروز و فردا، آخه تا کی میخوای با من بازی کنی حمید؟

منصور: بابا فیتیله رو بکشین پائین همه دارن نیگاه میکنن

من: بزنیم بیرون

رفتیم بیرون و مریم خواست بیاد تو ماشین اسماء، حمید دیگه داشت کفری میشد، اصلا تقصیر منه که این مهندس رو ...

من: نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و غضب آلود نیگاهش کردم، دستش رو گرفتم و بردم پشت ماشین منصور، حمید، یه بار بهت گفتم من نه خوشم میاد از اینجور چیزا و مطالبی که بین شماها هست به خودتون مربوطه ولی تا کی میخوای به این روش ادامه بدی ؟ آه یکیشون بگیره دهنت سرویسه ها

حمید: مهندس تورو خدا آرومش کن برگرده، من تنها هستم و هیچ موقعیتی برای ازدواج ندارم

من: خوب چرا اینو خودت بهش نمیگی؟

حمید: نمیخواد بشنوه

کمی تو نیگاه حمید شک کردم رفتم طرف ماشین اسماء

من: اسماء؟  میشه یه لحظه از ماشین پیاده شی؟

اسماء: ببببببببببببببله بفرما

نشستم تو ماشین و در ها رو از تو قفل کردم ، رو کردم به مریم ، عزیزم چی شده اگر با من راحتی به من بگو

مریم: مهندس روم نمیشه، دیگه داره اوضاع خراب میشه

من: با کمی مکث، بارداری؟

با قطره های اشکی که از گوشه چشمهای مریم بیرون اومد فهمیدم قضیه چیه،

من: حالا میخوای چیکار کنی؟

مریم: بهتره از اونی که این بلا رو سر من در آورد بپرسین چه غلطی میخواد بکنه

از ماشین پیاده شدم ، حمید اومدم طرفم ،

من: حمید حرف نزن ، فقط ساکت باش، اسماء ما باید یه جلسه اضطراری با تو و حمید و مریم داشته باشم، منصور جون هوا خوری بسه داداش، برو به خانوادت برس، بخاطر پر روئیم از همه عذر میخوام ولی این جلسه لازمه، حمید تو هم بیا تو ماشین ما

حمید هم مغموم بود که چی شده که من اینجوری شدم و به همه غضب میکنم،

من: اسماء منتظر باش تا منصور و نسرین برن ، بعد راه بیفت بریم دیگه اینجا زیادی تابلو بازی در آوردیم الان گشت سر میرسه

اسماء : میشه خودت رانندگی کنی؟ میخوام پیش مریم بشینم ، کمی استرس دارم

حمید: مهندس موضوع چیه ؟

من: الان حالیت میکنم، بچه پر رو

بعد از جا بجا شدن بچه ها راه افتادم و رفتم دم یه فضای سبز و پارک کردم، تو همین مدت کم هم به سکوت گذشت، سکوتی که خودش گویای همه چیز بوده و هست

من: خوب ، بچه ها میخوام با یه هم فکری یه مشکلی که پیش اومده رو حل کنیم، لطفا به قضاوت نشینید، فقط نظر برای راه حل بدین

حمید: یکی به من میگه موضوع چیه؟

من: موضوع گندی هست که تو زدی و باید حلش کنیم

حمید: رو به مریم موضوع چیه؟

مریم: دست کرد تو کیفش و یه برگه درآورد ، موضوع اینه که من از تو حامله هستم

حمید: این امکان نداره، ببین به جز من دیگه با کی بودی

مریم: حمید خیلی پستی، خیلی

من: یه لحظه صبر کنید ببینم، ما اینجا نیومدیم شما دو تا به هم بپرید، موقعی که تو بغل هم بودین جفتتون میدونستید دارید چیکار میکنید، حالا کاسه کوزه ها رو سر هم خراب نکنید

اسماء: این مشکل رو میشه با یه آمپول حل کرد و من هم آدمش رو سراغ دارم

من: خوب ، هزینه چقدره؟

اسماء: حداقل سه تا آمپول نیازه، یک هفته استراحت و یک میلیون پول

حمید: با آنجیلینا جولی طرف میشدم کمتر هزینه داشت

مریم: مشکل تو این هست که همیشه این روابط رو به دیده سکس نیگاه میکنی و هیچ وقت نفهمیدی که من عاشقت شدم ، دوستت داشتم

حمید: چه خوب که الان نداری

من: گفتم بسه دیگه، حمید؟ میخوای چیکار کنی؟

حمید: چیکار میتونم بکنم

من: پای کاری که کردی مرد باش و واستا

حمید: آخه؟!!!

من: آخه و درد بنال ببینم چی میخوای بگی؟

حمید: دست و بالم بسته هست

مریم: ولی من بچمو میخوام نیگه دارم

اسماء: دختر میدونی چی داری میگی؟ تو شناسنامت میخوای اسم کی رو بزنی؟ کدوم بیمارستان هست که میتونی فارغ بشی؟

مریم: من لر هستم و عشیره ای، میرم عشیره خودم و همونجا بدنیاش میارم

من: آره ، فکر بدی نیست، فقط نمیدونم جواب عشیره رو چی میخوای بدی؟ دختر سرت رو میبرن

مریم: میدونم، داداشم بفهمه سرم رو بریده گذاشته رو سینم، بعدش هم میاد این نامرد رو که مسئولیت قبول نمیکنه رو میکشه

حمید: علی تو اصلا چرا دخالت میکنی

در های ماشین رو باز کردم و گفتم اگر ناراحتید میتونید پیاده شید و خودتون اونقدر بزنید تو سر و کله هم تا مشکلتون بشه شصت و نه تا، نه اصلا بهتره که من پیاده شم

مریم: علی آقا لطفا بمونید

من: تا وقتی شما دوتا مسئولیت کاری رو که انجام دادین نپذیرین هیچ حرفی ندارم، مریم خودتو بی گناه ندون، کاری رو که کردین با خواست جفتتون بوده، واقع نگر باشین، شماها تا کی میخواین فرار کنید؟

اسماء: تازه هرچی سن جنین بره بالا تر کار مشکل تر میشه

حمید: باشه، هر کاری لازم هست بکنید،هزینه اش رو من پرداخت میکنم ، فقط به شرط اینکه بعد از اتمام کار دیگه ما همدیگه رو نبینیم

مریم: حمید چی بگم بهت، تو نبودی که به من میگفتی نفس؟ من به اعتماد تو خودم رو در اختیارت گذاشتم

من: مریم جون بزار مشکل حل بشه تا بعد ببینیم چی میشه، خوب حمید تو و اسماء مسئول حل این موضوع هستید، اسماء ؟ کمکمون میکنی دیگه

اسماء: آره حتی به خاطر اینکه هم خونه های مریم و دانشگاه هاشون مطلع نشن مریم رو میبرم خونه خودم ، خودم هم ازش پرستاری میکنم

حمید؟

باشه آقا من فردا پول رو میدم به اسماء تا کار رو شروع کنه

مریم: آخه امتحاناتم؟

من: دیگه اون رو باید یه جورائی خودت حلش کنی

حمید: اسماء شماره کارتت رو بده الان سر راه به کارتت پول بریزم، ازت ممنونم

اسماء: از من تشکر نکن، از علی تشکر کن، من این کار رو به خاطر علی و مریم انجام میدم وگرنه خودم هم دل خوشی از تو ندارم

من: خوب دیگه گله گذاری هاتون رو بزارید برای بعد، الان کجا بریم؟

حمید: من که حال جائی رو ندارم میرم خونه

مریم: من هم میخوام برم خونه

اسماء: پس تماس بگیرید

اونها همونجا پیاده شدن و ما همونجور تو ماشین ساکت خیره به اونها نشسته بودیم، اسماء اومد جلو خواست دستم رو بگیره که من بی اختیار مثل کسی که برق گرفته باشدش دستم رو کشیدم

ستاره کویر - قسمت پنجم

نسرین : علی لختش قشنگه، علی لختش قشنگه

من: ای بی حیاء ، فقط منتظر این هستی حوله از روم بیفته ؟ منتظر دیدن چی هستی؟ بابا صاحب داره

خوب دیگه شوخی بسه و باید راه بیفتیم لطفا جمع کنید بریم ساعت 5.5 صبحه

راه افتادیم طرف کرمان و اول دخترا رو تا یه جا رسوندیم که برن دانشگاه و من رو هم تا دم هتل رسوندن و موقع پیاده شدن

اسماء: من امشب کی بیام دنبالت؟

من: به حمید میگم به گوشیت زنگ بزنه

اسماء: اوکی

حمید: مهندس من نیم ساعت دیگه اینجا هستم

من: اوکی، فعلا بچه ها

رسپشن هتل با دیدن سر و وضع من کمی نگران شد

رسپشن: چی بلائی سرتون اومده؟

من: هیچ چی چند نفر خفتم کردن

رسیپشن: میخواین به پلیس اطلاع بدم؟

من: نیازی نیست، پلیس همون موقع درگیری خودش رسید فقط یه کم بتادین و وسایل کمکهای اولیه به من بدین

رسپشن: تشریف بیارید اینور من خودم ترتیبش رو میدم

طفلی خیلی مهربون بود با دقت که من دردم نگیره صورتم رو بتادین زد و ازش تشکر کردم و رفتم بالا اطاقم

لباس هام رو در آوردم رفتم طرف آئینه تازه به عمق فاجعه پی برده بودم، لباس ها رو سریع عوض کردم تا بتونم تو لابی یه چیزی به عنوان صبحانه بخورم و آماده رفتن بشم

بیست دقیقه بعد حمید و منصور اومدن و با هم راهی شدیم طرف کارگاه توی راه یه داستان ساختگی درست کردیم و قرار شد همگی همون رو تعریف کنیم

جلسه تشکیل شد و معاون وزیر اومد و بازدیدش رو انجام داد و در نهایت رو به من کرد و گفت بهت نمیخوره آدم شرری باشی چی شده؟

من: دیشب خوابم نمیبرد از هتل زدم بیرون تو پارک روبروئیش قدم بزنم چند تا جوون فکر کردن بچه پولداریم و خفت گیری میخواستن بکنن

معاون وزیر: میخوای اینجا سفارشی چیزی به شهردار بکنم؟

من: نه قربان لازم نیست ، وسطای درگیری پلیس خودش رسید و اونا رو با خودش برد

معاون وزیر: بسیار خوب مراقب خودت باش

من: ممنون قربان

معاون وزیر: گزارشات حرف نداره، از روند پیشرفت کار هم راضی بودم، دست همگی درد نکنه، با یک صلوات ختم جلسه اعلام میشه خداحافظ

با رفتن اونها مدیر پروژه اومد و گفت دستت درد نکنه، رو سفیدمون کردی، میخوای بری هتل استراحت کنی؟

من: راستش بدم نمیاد چون دیشب رو خوب نخوابیدم

مدیر پروژه: آقای حسنی، آقای مهندس رو ببرین هتل استراحت کنن

من: من آن کال هستم اگر کاری داشتیم رو موبایلم تماس بگیرید

مدیر پروژه : برو جوون کارم همین معاون وزیر بود که راحتم کردی

قبل از رفتن رفتم دفتر حمید

من: حمید یه لحظه بیا بیرون کانکس

حمید: جانم مهندس؟

من: بیا اینور ، نمیخوام بچه های کانکس از پنجره صدامون رو بشنون، ببین من دارم میرم هتل، اگر مشکلی با روبرو شدن من با اسماء نداری بهش خبر بده در غیر اینصورت اصلا حرفم رو فراموش کن

حمید: بخدا من مشکلی ندارم، فقط نمیخوام آویزونت بشه

من: این اتفاق هیچ وقت نمی افته

حمید: باشه لان بهش اس ام اس میدم، عیبی نداره شماره تماس شما رو براش بفرستم؟

من: بفرست، بنویس من یک ساعت دیگه تو لابی هتل منتظرش هستم

راه افتادم طرف کرمان، وسطای سایت منصور رو دیدم به راننده اشاره کردم بایسته و به منصور اشاره کردم که بیاد

منصور: جانم مهندس

از ماشین پیاده شدم ، منصور جون اوضاع امنه؟ مشکلی نیست؟

منصور: حله آقا، هیچ کس چیزی نمیدونه

من: ببین با اینکه حمید رو دوستش دارم، ولی چون آبادانیه و لاف ، میترسم تو یکی از لاف هاش گاف بده، مراقبش باش من هم دارم میرم طرف هتل

منصور: آقا جلسه پر باری بود، همه راضی برگشتن

من: خوب ، شکر خدا، من فعلا برم

منصور: مهندس شب بیام دنبالت؟

من: والا فکر کنم اسماء تا شب مخم رو بزنه و درگیر اون باشم، اگر فرصتی شد تماس میگیرم

منصور: اوکی، به سلامت

من: شما هم امشب رو بخوابید یه تجدید قوا کنید

منصور: حتما

راه افتادم سمت کرمان، آفتاب بدی توی راه بود، صورت رو میسوزوند، خوابم بردو دیدم راننده صدام میکنه و میگه مهندس رسیدیم، پیاده شدم و راننده منتظر،

من: آقا واسه چی واستادی

راننده: مهندس گفتن در اختیار باشم

من: ماشین لازم ندارم برگرد کارگاه جوون

راننده: خداحافظ

من: بسلامت جوون

رفتم بالا و یه لباسی عوض کردم، یه عادتی که دارم نمیدونم بد هست یا خوب این هست که حتی اگر قراره دو سه روز یه جا بمونم باید به ازاء هر روز یه دست لباس داشته باشم، ترجیح دادم لباسی که میخواستم موقع برگشتن به تهران بپوشم رو بپوشم،  رفتم تو لابی و سفارش یه قهوه دادم که این خواب از سرم بپره، یه ربع دیگه تلفنم زنگ زد

من: بله؟

اسماء: سلام آقاااااااااااااااااااااااااااا

من: بببببببببببببببببببببهههههههههههه خانم

اسماء : کجائی

من: تو لابی هتل

اسماء: مهمون نمیخواین

من: تشریف بیارین

هنوز گوشی قطع نشه بود که دیدم صدای قدم های یکی داره میاد، بله خودش بود، کلا تیپش با دیشب فرق داشت، دیشب خیلی اسپرت و امروز رسمی،  البته من هم لباسم رسمی بود

بلند شدم و بعد از دست دادن سلامی رد و بدل شد و گفتم چی میخوری؟

اسماء: هیچ چی، فقط بریم من تو خونه همه چی آماده کردم

من: اااااااااااا پس یه مهمونی توپ افتادیم

اسماء : بله ، تو یه مهمون عزیز هستی

من: اوکی ، ما بقی قهوه رو سرکشیدم و بلند شدم، اسماء اینجا جائی هست من رو ببری صورتم رو یه ضد عفونی کنم؟

اسماء: خودم برات ضد عفونی میکنم، حالا جواب زنت رو چی میخوای بدی؟ تابلو هست جای چنگه

من: داستانش رو قبلا درست کردم

اسماء: خودت میدونی ، بریم؟

من: نمیخوای زنگ بزنیم آژانس بیاد؟

اسماء: آژانس در خدمت شماست با دست به خودش اشاره کرد

ماشینش رو دم در هتل پارک کرده بود یه آزرا سرمه ای

من: بابا مایه دار، کشتی منو

اسماء : سوئیچ رو به طرفم دراز کرد و گفت میشینی؟

من: چرا خودت رانندگی نمیکنی؟

اسماء : میخوام تو راه صورت تورو ببینم وگرنه تصادف میکنم

من: ای چشم چرون، باشه، منو اونقدر ببین تا دیگه حالت از من بهم بخوره

اسماء: هیچ وقت

من: همه اولش این رو میگن ولی یه مدت که گذشت ... ای وای برمن یا به قول طغرل هی وایه من

اسماء: عزیزم، همیشه شوخ طبعیش رو داره

من: فقط من کرمان رو نمیشناسم بگو کدوم طرف برم

اسماء: همین اتوبان رو مستقیم بریم

راه افتادیم و ده دقیقه بعد رسیدیم خونه

وارد که شدم با اینکه خونه بزرگی نبود ولی همه چی یه هارمونی قشنگی داشت رنگها چیدمان وسایل

اسماء : خوش اومدی

من: خونه قشنگی داری، گفته بودی دختر داری پس کوش؟

اسماء: خونه مادرم بم هست

من: موقع تنهائی چه میکنی؟

اسماء : میرم بیرون، فیلم میبینم ، کتاب میخونم ،

من: آب حوض میکشم، پیر زن خفه میکنم، مخ میزنم،

اسماء: علی؟

من: جان؟

اسماء: من اهل تعارف کردن چیزی نیستم، هر چی میخوای اینجا هست، اگر تریاک میکشی، برات بساطش رو روبراه کنم، اگر مشروب،...

نگذاشتم حرفش رو تموم کنه

من: هیچ احتیاجی به هیچ کدوم از اینها نیست، بیا بشین ببینم اوضاع دسته کیه؟

اسماء: اجازه میدی لباسم رو عوض کنم بیام؟ در ضمن یه کم الکل بیارم زخمهای صورتت رو بشورم

من: اوکی راحت باش

اسماء : تو هم اگر لباس راحت میخوای شلوارک برات بیارم

من: حالا بزار با همین لباس بشینیم ببینیم دنیا دست کی کیه؟

اسماء : آخه ممکنه موقع شستشوی صورتت با الکل بریزه رو لباس قشنگت اونوقت باید یه جواب هم برای لباست برا خانومت جور کنی

من: هی وای برمن، بده بیاد اون مامان دوز رو

اسماء: مامان دوز نداریم فقط شلوارک

من: باشه بابا بده بیاد منم پاهای بلوریم رو بندازم بیرون

اسماء رفت تو اطاق خوابش و چند لحظه بعدش صدام کرد و گفت علی جان بیا اینجا شلوارکت رو بپوش تا همینجا زخمات رو پاک کنم

وقتی رفتم تو اطاق دیدم تمام در و دیوار پر هست از اشعار و دست نوشته ها

من: اینا رو خودت نوشتی؟

اسماء: بعضی هاش شعر های بابامه و من فقط خوش نویسیش کردم، بعضی هاش مال خودمه

من: سیاه قلمت هم که عالیه،  با مداد کنته کار میکنی؟

اسماء: اینکاره، بشین حرف نزن الکل میریزه تو دهنت، چشمات رو هم ببند

من: وچیک که بودم مامان جونم قربون صدقم میرفت و میگفت قربون پسر  حرف گوش کنم برم، چشم مامان جون، بفرما

چشمام رو بستم منتظر بودم کارش رو شروع کنه، اول بوسه ای از گونه هام گرفت

من: همونطور که با چشم بسته نشسته بودم ، قرار نشد شیطونی کنی، کارت رو بکن

اسماء: چشم آقای بد اخلاق

زخمها رو که میشست سوزش بدی داشت و با هر آخی که میگفتم میگفت بمیرم ببخشید الان تموم میشه

بالاخره تموم شد و با یه پارچه مرطوب رو صورتم روبرو شدم که آروم صورتم رو ماساژ میداد،

من: اسماء یه خورده دیگه به اینکارت ادامه بدی من خوابم میبره

اسماء : خوب همینجا رو تخت بخواب

من: میترسم

اسماء: چرا؟

من: میترسم بهم تجاوز کنی

خنده بلندی کرد و گفت : ای خدا بگم نکشه تورو

من: خوب همینجوری چشم چرونی نکن پاهای پشمالو من رو دید نزن ، ما اومدیم دور هم باشیم تو یه چیزائی تعریف کنی

اسماء: از زندگیت راضی هستی؟

من: راستش نه، خیلی چیزا دارم ولی یه چیز تو زندگیم کمه و اون عشق هست، همیشه حسرت یه عزیزم شنیدن تو دلم مونده، خیلی خشک برخورد میکنه، انگار احساس نداره ، مکث کردم ....

دستمال از رو صورتم برداشته شد و گفت برو صورتت رو بشور بیا همینجا

رفتم صورتم رو شستم و برگشتم و دیدم سشوار بدست منتظره

من: توروخدا من رو نکش جرج

اسماء: این باد گرمش باعث میشه زود تر خوب بشه زیاد طول نمیکشه

بگذریم ، بعد از اینکه کار ایشون با صورت من تمام شد ازش خواستم که بریم تو پذیرائیش بشینیم و در مورد مطلبی که میخواست با من صحبت کنه صحبت کنیم

من: خوب عزیز اولا ممنونم از لطفت حالا من در خدمتم

اسماء: چائی یا قهوه؟

من: چائی

اسماء: علی ؟ میتونم از تو سوال خصوصی بکنم؟

من: بکن

اسماء: تو به دنبال چی هستی؟ یا بهتره بگم دنبال چی هستی؟

من: آرامش

اسماء: نه منظورم تو رابطه ای که با من گذاشتی؟

من: عزیزم من هنوز هیچ رابطه ای با تو نگذاشتم و اومدم اینجا همونطور که در خواست کردی با صحبت کردن تو در مورد مشکلاتت کمی آرومت کنم که فردا میخوای بری دادگاه به قول خودت آروم باشی

اسماء: یعنی هیچ؟

من: اسماء من میفهمم که چی میگی ، من از تو 15 سال بزرگترم، ولی اونی که به دنبالش هستی حداقل من یکی نیستم، من رسما که متعلق به کس دیگه ای هستم، و راستش نمیتونم به کس دیگه ای تعلق داشته باشم، چون اول از همه خودم اذیت میشم، راستش یه جورائی اگر بخوام رابطه دوستی و یا سکسی با کسی داشته باشم ، همیشه چهره نانا جلوی چشمم هست و احساس خائن بودن خفم میکنه پس خواهش میکنم که اینو از من نخواه، من نمیتونم تو این سن لاو بترکونم ، چون عشقم کس دیگه ای هست،

اسماء: همسرت هم میدونه اینقدر پایبندشی؟

من: نمیدونم، ولی سوالاتی که ازم میکنه یا عکس العمل هاش که یه چیز دیگه میگه، ولی ما داریم از بحث اصلیمون که تو بودی داریم دور میشیم و زندگی من داره وسط میاد، اسماء جان تو به یکی نیاز داری که هر وقت خواستی در دسترست باشه، که من نیستم و این ارتباط نهایتا میتونه تلفنی باقی بمونه چون من در ماه یکی دو روز اینجا هستم، و چیزی که ذهنم رو مشغول کرده این هست که توئی که نمیتونی تو چهارچوب باقی بمونی چرا این چهار چوب رو جای دیگه داری جستجو میکنی؟

اسماء : من به دنبال یه هم دم هستم نه یک عشق و یا همسر، من نمیخوام تو از زندگیت به خاطر من دست بکشی

من: با تمام احترامی که برای تو قائل هستم ، بدون که من به خاطر مادرم هم از زندگیم نمیگذرم، چون اینی که همین الان ازش ناراضی هستم حاصل کار من و نانا بوده که بیست سال هست که ادامه داشته، حالا بعضی ها میتونن زندگیشون رو قشنگ بسازن، بعضی ها معمولی ، بعضی ها هم مثل من و نانا گاف اساسی دادن ولی فیلم که نیست برگردونم عقب بگم خوب حالا از اول، نمیتونم بچه هامو حذف کنم تازه اگر هم بخوام جدا بشم بچه ها تکلیفشون چیه؟ فعلا ترجیح دادم حتی به صورت یک همخونه هم که شده به خاطر بچه ها همدیگه رو تحمل کنیم، خودم رو میشناسم خیلی احساساتی هستم و طاقت دوری هیچ کدومشون رو ندارم

اسماء: منم همینطورم ، با اینکه مملی  شوهرم خیلی از من دور بود ولی حضورش کمی آرومم میکرد همین الان هم اگر دست از اذیت های قبلیش برداره باز هم پذیراش هستم

من: خوب چرا باهاش صحبت نمیکنی؟ تو توی اینجور مجالس آخرش خراب میشی ها؟ دوست داری همه به چشم یه فاحشه باهات برخورد کنن؟

اسماء: همین دیشب هم رفتار حمید و منصور با من کمتر از این نبود و اگر تو نبودی شاید ...

من: خیلی خوب ادامش نده، قصه حمید چی بوده؟

اسماء: یه شب با چند تا از دخترای فامیل رفته بودیم بیرون و حمید با هم خونش اومدن بغل ماشین ما و شماره دادن، دخترای فامیل گفتن بابا این که موش سفیده به ما نمیخوره و من هم سر کنجکاوی شمارش رو گرفتم، بعد ملاقات ها بیشتر شد ، رفت و آمد و اوایلش به من میگفت نفس

من: ای کثافت ، اون به همه همینو میگه

اسماء: بعد هی میگفت تو هر کاری لازمه انجام بده که جدا بشی من تعهد میدم که تورو به عقد خودم در بیارم و هزینه های بچه خودت رو هم پرداخت میکنم

من: با ماشینی که از تو دیدم نباید مشکل مالی داشته باشی

اسماء : ای بابا ، اینم سهم من از باغ پسته بابام بوده وگرنه همین خونه هم اجاره هست و من از مستمری پدرم گذران میکنم

من: خوب تو اگر این ماشی ررو تبدیل به یه ماشین سبک تر کنی میتونی با پولش یه سرمایه گذاری و یا کار و کسبی رو به هم بزنی چرا اینکار رو نمیکنی

اسماء : راست میگی ، هنوز به این موضوع فکر نکرده بودم

من: بگذریم ، فقط یه خواهش

اسماء: بگو

من: میدونی که من متاهل هستم و خانم ها خیلی رو مسئله تماس های بیگانه حساس، من با اینکه تو خونم مشکل دارم نمیخوام که از این بابت مشکل جدیدی برام درست بشه ، لطفا هوا مو داشته باش و فقط بین ساعت های 12 الی 17 تماس بگیر

اسماء: با اینکه خیلی دلم میخواست همیشه در دسترسم باشی ولی باشه چشم، مطمعن باش از طرف من هیچ آسیبی به خانوادت نمیخوره همونطور که نمیخواستم کسی به خانواده من آسیب بزنه

من: خوابم گرفته

اسماء : الهی من بمیرم ، بزرا تخت رو برات آماده کنم بخواب

من: اگر دیگه کاری نداری من برم هتل، شاید درست نباشه که من اینجا بخوابم

اسماء: تو مهمان من هستی امشب و باید شام رو اینجا بمونی ،  پس تا من میرم شام درست کنم تو هم بخواب، راستی چی میخوری

من: آخه اینطوری که درست نیست تو هم دیشب نخوابیدی تو هم استراحت کن شب با هم میریم بیرون شام میخوریم

اسماء : حالا تو برو استراحت کن

من: همینجا میخوابم

اسماء : رو مبل چرا؟ برو رو تخت من بخواب دیگه چقدر تو مقید هستی

بلند شدم و رفتم رو تختش دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد و با نوازش های اون بیدار شدم،  چشمام رو باز کردم و دیدم با دستهاش داره صورتم رو نوازش میکنه و چند لحظه خیره به چهرش نیگاه کردم ،

اسماء: بیدار شدی خوشگلم؟

من: وقتی خواب بودم که بهم تجاوز نکردی

خنده بلندی کرد و گفت : ای جونم بشی که وقتی صورتت اینقدر جدی هست شوخ طبعیت از بین نمیره، نه نترس، حالا راستش رو بگو کی ترتیب رو داده

من: اوه اوه بحث دیگه داره سیاسی میشه، چائی داری شما؟

اسماء: بله تا بلند شی میارم همینجا با هم بخوریم

من: باشه

اسماء: نمیخوای دوش بگیری؟

من: بدم نمیاد

رفت و حوله تمیز آورد و حمام رو آماده کرد

اسماء: علی جون ببخشید تو حمام کمی لباس تو سبد هست

من: نترس خود من از تو شلخته تر هستم

بعد از حمام و یه چای دبش دیدم خودش بلند شد و گفت من با اجازه یه کم تریاک میکشم اگر ناراحت نمیشی بیا پیش من بشین

من: میدونی من مدت چند وقتی اعتیاد داشتم و با هزار جور بد بختی گذاشتمش کنار ، میخوای تو هم تعطیلش کنی؟

اسماء: چطوری؟

من: چطوریش رو من بهت میگم ، فقط شرطش این هست که خودت بخوای

اسماء: بخاطر تو میخوام، تو از زنهائی که این کار رو میکنن بدت میاد؟

من: نه به خاطر من اینکار رو نکن چون هر وقت از من رنجش بگیری دوباره شروع میکنی به خاطر خودت، زیبائیت، دختر خوشگلت،  هیچ میدونی اگر به همین روش ادامه بدی دیگه از صورتت چیزی برات باقی نمیمونه؟ نمیخوام نصیحت کنم ولی هر وقت تصمیم جدی گرفتی بگو تا استارت کار رو بزنیم، در ضمن من از آدمهایی که مصرف کننده هستند بدم نمیاد چون خودم هم یه روزی مصرف کننه بودم، و به مدت بیست و سه سال میکشیدم

اسماء: بیست و سه سال؟

من: بله درست شنیدی ،  حالا هم تو کارت رو انجام بده من هم تو همین سالن پذیرائی خودم رو با مخلفات و مزه ها مشغول میکنم

راستش دلم نمیخواست بعد از این همه مدت بوش به مشامم برسه، ته دلم میترسیدم که نکنه خودم هم وسوه شم، به هر بدبختی بود تموم شد و خونه شده بود پر از دود، اظهار کرد کمی سرش گیج میره و یه تلوئی خورد که دستش رو گرفتم و آوردمش روی مبل

من: چرا مراقب نیستی ؟ خوب مصرفت رو کنترل کن، این چه حالی بهت میده که کرخت بیفتی

رفتم براش چائی ریختم و آوردم براش ولی چشماش بسته بود، به چهرش خیره شدم و دیدم خیلی زیباست ولی همونقدر که زیباست آدم ساده ای هست که به دنبال عشق گمشده خودش میگرده و داره تبدیل میشه به یک ایستگاه که هر کسی میاد و ....

ستاره کویر - قسمت چهارم

من: برگردیم طرف بچه ها؟ من یه کم سربه سر حمید بزارم

اسماء : باشه بریم

من: بابا این ساقی کجاست ؟ کی مشروب من رو بالا میکشه؟

منصور : بیا داداش بیا پیش خودم

حمید همونجوری که تو بغل مریم خودش رو جمع کرده بود خیره به ما بود بهش اشاره کردم بیا اینور کارت دارم

اومد

جونم؟

من: حمید تو فکر میکنی من دوست دختر تو بر زدم؟

حمید: نه مهندس، این بابا رسما از مخ تعطیله و حسابی به خاطر موضوع بم افسرده هست،

من: خوب چرا یه همچین آدمی رو به من معرفی کردی؟ تو که میدونستی من دلم براش میسوزه و دستشو برای کمک رد نمیکنم چرا این؟

حمید: والا یه جورائی تقصیر منصور بود من کس دیگه ای رو در نظر داشتم

من: حتما یکی هم سن بچه من نه؟ برو کو.... بیییییییییب جون به جونت کنن بچه بازی حمید تو واقعا غیر از سکس تو این جور دوستی ها دنبال چیز دیگه ای هم هستی؟ جدا برات متاسفم که مزه عشق رو هیچ وقت نخواهی چشید ، چون نمیتونی عاشق باشی

آقا ساعت نزدیکه 3 صبحه چیکار کنیم؟

حمید: بپریم تو آب

من: حمید من خر بشم بیشتر از تو خر میشم ها بیا دستت رو بده با لباس بپریم

حمید: نه جون من میمیریم از سرما اینجا، الان باد های موسمی شروع میشه اونوقت میفهمی چه دهنی ازمون زده میشه

تو همین احوال بودیم که دیدم نسرین داره میاد طرف ما و در چشم به هم زدنی ما دوتا هل داد تو استخر البته بنده هم نگذاشتم ایشون در برن و گوشه لباسش رو گرفتم و با خودمون ایشون رو هم مستفیض کردم، بعد که اومدم بالا دیدم نسرین نیست و منصور بلا فاصله پیرهنش رو کند و بدو اومد طرف استخر، من نمیدونستم نسرین شنا بلد نیست و منصور گفت

منصور: علی نسرین ، نسرین شنا بلد نیست

رفتم ته آب و گوشه لباسش رو گرفتم و کشیدم بالا البته بگذریم که اون هم از ترسش اونقدر چنگ به سر و صورتم انداخته بود که بابت جائی که باقی گذاشت مدتها برای همه مجبور بودم یه داستان تخیلی از یه دعوا تعریف کنم

منصور هم شیرجه زد تو استخر و دو نفری نسرین رو کشوندیم لب استخر فقط نمیدونم تو این مدت حمید کجا بود

من: منصور حمید؟

منصور: نمیبینمش

من: ای دختره دیونه و دوباره رفتم ته استخر

متاسفانه حمید به دلیل مصرف تریاک و شوک آب سرد دچار سنگ کوب آنی شده بود و ته استخر مونده بود با هزار بد بدختی اونو تا نیمه های عمق استخر بالا آوردم که منصور هم به کمکم اومد و حمید رو کشوندیم بیرون و شروع کردیم به تنفس مصنوعی، همه بهت زده بودن نسرین هی میگفت حمید جون غلط کردم چشماتو واز کن، اسماء با دهن باز خشکش زده بود، مریم از همه ما هشیار تر بود و ماساژ قلب امیر رو شروع کرد ، منصور حمید رو به بغلش خوابوند و بعد از یه سرفه که مقداری هم آب بالا آورد خیالمون راحت شد، منصور با صدای بلند داد زد احمق تو نمیدونی چی کار میکنی؟ صد دفعه گفتم شوخی شهرستانی ممنوع،

من: آقا الان وقت مناسبی برای سرزنش نیست، تو ویلاتون پتو یا حوله دارین؟ داره میلرزه بیاین دست و بالش رو بگیریم ببریم تو همون آلاچیق رو تخت بخوابونیدش و یه چیزی بندازیم روش تا گرمش بشه

بعد که حمید رو منتقل کردیم به آلاچیق اوضاع کمی آروم تر شد، حمید هول کرده بود و هیچ چی نمیگفت فقط خیره به بالا نیگاه میکرد دیدم نسرین با دستمال کاغذی داره صورتم رو پاک میکنه تازه محل چنگهاش افتاده بود به سوزش

من: دختر اینا ناخن هست یا چنگال

نسرین : زد زیر گریه بخدا نمیخواستم اینطوری بشه

من: عیبی نداره خودتو سرزنش نکن، منصور تو باغتون چوب خشک دارید آتیش روشن کنیم ؟

منصور : الان ترتیبش رو میدم مهندس

من: صبر کن با هم بیاریم

یه آتیش روشن کردیم و همگی دور و بر آتیش باز نشستیم

حمید یه دفعه زد زیر خنده و بقیه هم با دیدن خنده های اون زدیم زیر خنده بلند شد دور آتیش ادای سرخپوست ها رو در آورد و ....

اسماء هنوز تو بهت بود

من: حاج خانم کجای کاری؟

مریم : اون وسط مسطا گیره

من: تکونش دادم چرا چیزی نمیگی

یک دفعه اسماء بغلم کرد و سرش رو رو سینم گذاشت و شروع کرد به گریه، حمید میخواست متوقفش کنه که اشاره کردم بزار راحت باشه،

من: خودتو خالی کن عزیزم، میخوای من هم با تو گریه کنم؟ و صدای الاغ درآوردم

دیگه همه ترکیدن از خنده و اسماء هم زد زیر خنده خیالم که از طرف اون راحت شد گفتم آقایون و خانوما به چشم خواهر برادری نیگاه کنید میخوام استریپتیز کنم لباس هام خیسه و اینطوری من رو هتل راه نمیدن، منصور حوله رو طرفم پرت کرد و حوله رو دور خودم پیچیدم و لباس هام رو درآوردم

منصور: لامصب شورتهاش هم مارک داره

حمید: علی ازت ممنونم

من: بخواب بابا حال نداریم ، اگر من هم اینطوری شده بودم تو حتما اینطوری عمل میکردی

حمید: جونمو مدیون تو هستم

من: بیخیال، بابا ساقی پرید همش

منصور : ای جونم بشه ، الان دوباره میسازمت، به مریم هم اشاره کرد چند تا ذغال بزاره

رفتم طرف استخر و یه شیرجه دوباره زدم تو استخر ، دو تا طول استخر رو شنا کردم و دیدم اسماء با لیوان مشروب من اومده لب آب، به طرفش شنا کردم ، دیدم داره به چشمهام و صورتم نیگاه میکنه،

من: دنبال چیزی میگردی؟

اسماء: از صورت خودت خبر نداری، پر از خونه

من: درست میشه، سرم رو کردم زیر آب و وقتی دست کشیدم باز سوخت

باید اعتراف کنم خانم ها با این ناخن هاشون ابزار دفاعی خوبی دارن

خودمو کشیدم بالا و لیوان رو از دست اسماء گرفتم و لاجرعه سرکشیدم ، تنم کمی گرم شده بود، هوا داشت روشن میشد،

من: با صدای بلند رو به بقیه، آقا شما انگاری نمیخواین شر رو کم کنید ها داره آفتاب میزنه و من باید برم هتل وسیله هام رو برای جلسه ردیف کنم

منصور : آقا جمع کنید بریم راست میگه نیم ساعتی هم تو راه هستیم

اسماء : یک دفعه همون حادثه جلوی چشمم اومد و ...

من: من هم متوجه میخ شدنت شده بودم به خاطر همین صدای الاغ درآوردم که بخندی و تو اون حال نمونی

اسماء : تو خیلی گلی، و خم شد یه بوسه از گونه هام برداشت

وقتی به لبهاش نیگاه کردم دیدم لباش خونیه

من: ای خون آشام، رو به بقیه، این خون من است که از دهان ایشون میچکد

حمید: پریود شدی هواست نیست

من: حمید جون تو معمولا با صورتت جیش میکنی؟

بقیه باز هم خندیدن و دیگه خودمو از آب کشیدم بالا اسماء حوله رو روی دوشم انداخت

من: ممنونم عزیزم

ستاره کویر - قسمت سوم

صدای منصور از آلاچیق بلند شد که بابا شما دو تا عاشق و معشوق نمیخواین بیاین اینوری؟

من: راه بسته است ، لطفا از مسیر جایگزین استفاده کنید، اومدیم بابا یه دقیقه کم نیارین از سر و صدا ها

بلند شدم و دست اسماء رو به منظور کمک گرفتم تا اون هم بلند شه، رفتیم طرف بچه ها،

حمید : میبینم که بد نمیگذره

من: والا دیدیم شما مشغول فوت فوتک بازی شدین به خاطر همین تنهاتون گذاشتم تا خودتون رو حسابی خفه کنید

نسرین: مهندس تو با من دوست میشی؟

با این حرف نسرین همگی زدیم زیر خنده که این دختر چقدر ساده هست ، تا همون موقع تو بغل منصور داشت وول میخورد واقعا نمیدونم چرا نسل جدید اینقدر قبیح شدن

من: نسرین جان چند سالته خوشگلم؟

نسرین: چند سال بهم میخوره؟

من: خیلی بخوره بیست یا بیست و یک

نسرین : درست زدی به هدف

منصور : مهندس همیشه میزنه به هدف، سیبل به این بزرگی رو نمیبینی { اشاره به اسماء }

من: عزیزم تو هم سن پسر بزرگه من هستی آخه من چه موضوع جالبی میتونم برای تو داشته باشم؟

اسماء: آقا دعوا نکنید ، ایشون اولا صاحب دارن و صاحبش همسر گرامیشون هستن، دوما همگی در جریان باشید ایشون فردا شب مهمون من هستن، البته تنها

حمید: یه مقدار سرخ شد و گفت خوبه دیگه هنوز آقا نیومده دوست ما رو رو هوا میزنه

من: حمید جون تو اگه دوست نگه دار بودی، کمی مکث کردم ، { در حالی که روی صحبتم به اسماء بود } بگم باقیشو؟

منصور : ای بابا اومدیم حال کنیم ها

من: والا ضد حال از طرف این بچه پرتاب میشه

حمید: از تو بغل مریم بیرون کشید خودشو و کمی بینیش رو خاروند و گفت دست ما نمک نداره

من بلند شدم دستش رو گرفتم بردمش دم استخر، عنتر اگر میخوای دستت نمک داشته باشه به این بد بخت قول ازدواج نمیدادی که این به خاطر تو یه گ ه بخواد با شوهرش به هم بزنه که چی تو میخواستی بازیش بدی، میخواستی ب ک ن ی ش،

حمید: خوب سکس بخشی از اینجور دوستی هاست

من: بله، هست ، ولی نه اینکه سر طرف رو بکوبونی به طاق یا رو زندگی کسی قمار کنی که چی تو بخوای دو بار یا سه بار سکس داشته باشی، حمید با این روش خیر نمیبینی ها، حتما به اون مریم بیچاره هم قول ازدواج دادی نه؟

حمید سرخ شده بود انگار صورتش گر گرفته بود، بهش گفتم والا من این روی تو رو ندیده بودم، اون منصور شرف داره به تو چون اگر هم با کسی میپره لا اقل طرف رو به عشقش امیدوار نمیکنه و راحت میگه من متاهل هستم و تمام، نکن داداش چوبشو میخوری بد جور، حالا هم به روی خودت نیار تا برای منصور هم ضد حال نشه، اصلا اگر این موضوع که من برم خونه اونا تو رو ناراحت میکنه نمیرم خوبه؟

حمید: نه موضوع این نیست، موضوع این زنیکه خر هست که چرا لو داده قضیه رو

من: حمید تو چه انتظاری داری ها، طرف رو زندگیش به خاطر تو قمار کرده و باخته اونوقت میخوای ساکت باشه؟ اصلا چرا دعوتش کردین؟ اه بیخیال فعلا تا بعد بریم پیش منصور

من: آقا ساقی کی بود؟ پک ما خالیه

منصور : مخلص آقای مهندس هم هستم

رو کردم به نسرین و گفتم خال ریزه تو با این همه زبونت رقص هم بلدی؟

نسرین: اوووووووووووف تا دلت بخواد،

منصور: رو به نسرین پاشو داش علی رو مستفیض کن

من: آها یعنی شما ها نیگاه نمیکنید و فقط من اینجا نیگاه میکنم دیگه نه؟ اصلا نسرین جون بریم لب استخر منم با تو میرقصم تا اینا چشمشون بشه شصت و هشت تا خوبه؟

دیدم اسماء شروع کرد به رقصیدن و الحق هم رقصش بینظیر بود، دیگه بقیه هم هنر نمائیشون گل کرده بود و من هم نشسته بودم داشتم با مشروبم بازی بازی میکردم به سیگارم پک میزدم

یک دفعه مریم گفت: آقا قبول نیست این علی همه مارو رقصوند ولی خودش نشسته

من: مریم جون من رفتم گل بچینم اگر میخواین من برقصم باید آهنگ خوشگلا باید برقصن رو بزاری

خلاصه بعد از مدتها که فکر کنم حدود 15 یا 16 سالی یه بابا کرم و یه برک دنس براشون اومدم

گرمیه الکلی که تو خونم به جریان افتاده بود رو حس میکردم موقع بابا کرم هم اسماء همراهیم کرد

مریم: حمید خوشم اومد رئیست همه فن حریفه

حمید: حالا تو کار باید باشی و ببینی همه رو میزاره تو جیب ساعتیش

منصور: بابا لا اقل اینجا دیگه از کار بیاین بیرون

متوجه گذشت زمان نشده بودم ، به یکباره به حال دیروزم تو تهران فکر کردم و به وضعیت الان نیگاه میکردم، نمیدونستم دارم کار درستی انجام میدم یا نه ولی به هرحال فکر نمیکردم دارم خیانتی انجام میدم ولی ته دلم هم یه جورائی ... بگذریم

من: آقا موافق باشید یه چیزی بزنیم و بخوابیم لا اقل شما دوتا که میدونید من فردا با کی جلسه دارم؟

حمید: به جان هر چی مرغه امشب خوابیدن ممنوعه، فردا ساعت 4 صبح با خودم میپریم تو استخر و هر چی خوابه از کلمون میپره

منصور: داداش ما این همه زحمت کشیدیم نپره حالا تو میخوای با یه پرش بپرونی؟ اونم همشو؟

خنده بلندی بین همگی رد و بدل شد

من: نه خوشم اومد جنسش حرف نداشته همتون چت کردین

حمید: یه نیگاه به صورت گل انداخته خودت کردی

من: گفتم خدا به خیر کنه

اسماء : حمید تو مشکلی نداری من و علی یه گشتی تو باغ بزنیم

حمید: با دستش اشاره کرد میتونی بری

من: ببخشید اونی باید ازش اجازه بگیری منم، ایشون دیگه تعهدی نسبت به تو نداره، رو کردم به حمید داری؟

منصور: نه خوشم میاد مهندس وقتی مشروبش رو میخوره لات هم میشه البته از نوع پر خطرش

راه افتادم به طرف استخر

اسماء: علی لطفا بریم ته باغ یه آلاچیق دیگه هم اونجا هست، لب استخر سایه نگاه های حمید رو سرم سنگینی میکنه

من: اتفاقا میخوام یه کم بچزونمش تا بفهمه قول الکی دادن یعنی چی، ببین حمید پرسنل من هست و این برنامه رو میدونم اون و منصور برای من درست کردن شاید کم لطفی باشه که بخوام در موردش بد بگم ولی وقتی داشتی صحبت میکردی خودم رو جای تو فرض کردم ، قمار بدی کردی ، من واقعا موندم که تو چطور به یه همچین کسی که هیچ اعتمادی به حرفاش نیست اعتماد کردی و زندگی چندین سالت رو به فاک کشیدی؟

اسماء: حمید برای من شد بهانه برای سر باز کردن زخم های کهنه

من: خیلی متاسفم ولی نمیخواستم با حرفام اذیتت کرده باشم ولی خواهش میکنم یه کم خودتو خالی کن ، البته اگر به من اعتماد داری، میتونی به عنوان یه سنگ صبور روم حساب کنی

اسماء : قطعا همینطوره وگرنه غرغر های بعدی حمید رو برای خودم نمیخریدم

من: مهم نیست بگو

شروع کرد از دوران دبیرستانش که 17 ساله بوده تعریف کردن و اینکه تو چه رفاهی بودن ، میدونستم خالی نمیبنده، چون دلیلی نداشت، و رسید به زلزله بم ، وای چیزائی رو که تعریف میکرد من دیگه داشتم قبض روح میشدم

اسماء: یه شب که خواب بودیم، دیدیم صدا های عجیب میاد یک دفعه دیوار خونه دائیم که اونور حیاط خونه ما بودن ریخت رو سر زن و بچش این صحنه ها رو با چشم خودم میدیدم، رفتیم به سرعت کمک اونها تا بتونیم درشون بیاریم ولی زهی خیال باطل، دیوار سمت کوچه هم خراب شد و اطاق خواب برادرم آوار شد رو سر خودش و زن بچش نمیدونستیم باید کی رو از کجا در بیاریم، من و مادرم چون هوا کمی دم داشت از خونه اومده بودیم بیرون تو ایوان خونه خوابیدیم که تونستیم سالم بیرون بیایم، نمیدونستم باید آوار از سر کی اول بردارم ، فقط میدویدم اشک میریختم و موهای خودمو میکندم

هوا دیگه داشت روشن میشد و خورشید طلوع میکرد، دست و پا بود که از زیر خاک و آوار زده بود بیرون، یه مریضی اومده بود که همه زخمهای سبز رنگ گرفته بودن، نمیدونم میگفتن این لرزش به خاطر آزمایشات اتمی زیر زمینی سایت نزدیک بم بوده ، دور بم رو با کانتینر بسته بودن که کسی نتونه بره طرف اون سایت، مشکل تشعشعات اتمی داشت خودش رو به صورت زخم های سبز رنگ که بعد به صورت تاول در میان و بعد میترکن نشون میداد، خیلی سخته یک دفعه از اون همه آدم برات چند نفر بیشتر نمونن، دستهای قطع شده به خاطر طلا توسط سارقین، بچه هائی که برای فروش اعضاء بدنشون دزدیده شده بودن، و ....

دیگه نشستم ، از بی غذائی و بی آبی داشتم هلاک میشدم، وسط خیابون نشستم زمین، نفهمیدم کی من رو از رو زمین برداشته بود برده بود زیر چادر، البته شانسی که آورده بودم این بود که هیچ طلائی با خودم نداشتم که تو بی هوشیم بخاطرش دستی یا پائی از دست بدم

من: والا من دهنم بند اومده، من قبل از اینکه بیام اینجا فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمین من هستم و از خدا مرگ طلب میکردم،  ولی میبینم مشکل من کجا مشکل تو کجا

اسماء: پدرم میگفت تا مشکل خودتو برای کسی تعریف نکنی و از مشکل دیگران مطلع نشی فکر میکنی مشکل تو بزرگترین و لا ینحلترین مشکل روی زمین هست

من: کاملا درست گفتن

اسماء : یاد شعر های فروغ افتادم

من: ببین خواهشن دیگه رمانتیکش نکن

اسماء: علی تو از اینجا میری ولی بدون که با این آرامشی که داری برای من نقش یک ستاره تو کویر رو بازی میکنی، همیشه روشن ولی دست نیافتنی