خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت دوم

من: نخیر اینطور که معلومه شماها یه کارائی میخواین بکنید

حمید: خوب اون که صد البته ولی کار بدی نمیکنیم

من: گفتم که خدا به دادم برسه

راه افتادیم سمت بیرون کرمان

من: چه زیبا هستن این ستاره ها، آدم حس میکنه میتونه با دستش اونا رو بگیره

حمید: این محل جائی هست که کمترین فاصله زمین با ستاره ها رو داره و کلا هر کس بخواد ستاره ها رو رصد کنه میان این منطقه

من: که اینطور

حمید: بله ، خوب این هم ویلای منصور اینا

من: مگه منصور متاهل نیست

حمید: چرا ولی گاهی زیر آبی میره دیگه شما سخت نگیر

من: حالا مهمونا کیا هستن؟

حمید: میریم تو آشنا میشید دیگه

من: از بچه های کارگاه که کس دیگه ای نیست؟

حمید: نه خودمونیم فقط

حمید شماره منصور رو گرفت و گفت سگ رو ببند ما پشت در هستیم در رو واکن

منصور هم اومد در رو وا کرد و گفت

منصور: آقا سلام، خیلی خوش اومدین، قدم رو سر ما گذاشتین

من: سلام آقا، ببخشید که بدون گل اومدیم

منصور: شما خودت گلی، بفرمائین از این راه

بعد از طی کردن یه مسیری از وسط باغ ویلا رسیدیم به یه آلا چیق که توش سه تا خانم نشسته بودن و منصور هم شروع کرد یکی یکی معرفی کردن

من: سلام ، خوشبختم  با همشون دست دادم و من هم علی هستم و نشستم نمیدونستم نسبت اونها با منصور چیه ولی با حرفی که حمید زده بود که منصور زیر آبی میره فهمیدم که اینا باید دوست دخترای اینا باشن، به هر حال به من که ربطی نداشت کی هستن اومده بودم مهمونی

منصور : خوب آقای مهندس شما اهل چی هستین؟ مشروب یا تریاک؟

من: والا من بلد نیستم مشروب رو با چه سینی مینویسن و از دود هم نه اینکه خوشم نیاد بلکه الان تعهدی نسبت به خودم دارم و 4 ساله که پاکم، بهتره که همون اولی باشه

یکی از خانمها که اسمش اسماء بود گفت

اسماء : چند سال مصرف کننده بودین؟

من: پونزده سال،

اسماء: مهندس متاهلین؟

من: دست رو بردم سمت کیف پولم

حمید: آقا اجازه بدین من حساب کنم { با لحن شوخ و خوزستانیش }

من: اینقدر لاف نیا کوکا

مریم: رو به حمید کرد و گفت علی آقا سمتشون تو کارگاه چیه؟

من: کارت ملیم رو در آوردم و یک کپی شناسنامه تو کیفم داشتم ، اونها رو در آوردم و رو به منصور گفتم نخیر مثل اینکه اینجا باید همه زیر و بم بنده رو همون اول کاری در بیارن بفرمائید جهت استحضار حضار گرامی

منصور: بابا بیخیال مهندس

من: مهندس اینجا کیلو چنده؟ من اینجا علی هستم و بس

نسرین: بچه ها بزارید حدس بزنم با اینکه این دو تا بچه پر رو اینقدر دارن با احتیاط حرف میزنن ایشون باید سمتی بالا تر از این دو نفر داشته باشه

منصور: مهندس مسئول برنامه ریزی تمام پروژه های شرکت هستن

همه با هم گفتن خوشبختیم

من: خوب موضوع صحبت به غیر از من دیگه نیست؟

منصور: علی جون یه دقیقه صبر کنی الان هم موضوع صحبت رو میارم هم موضوع انشاء

من: از مشق شب بدم میاد

حمید: ولی معاون وزیر نظرش چیز دیگه ای بوده

منصور با دو تا شیشه ودکا SKY اومد و رو به یکی از دختر ها گفت شما هم اگر میخواین بکشین یا یکی بیاد منقل رو بیاریم اینجا یا همگی بریم تو نظرتون چیه؟

من: چیه؟ چرا به من نیگاه میکنید؟

حمید: آخه از شما خجالت میکشن

من: آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا رحت باشید، من میدونم اینجا اکثرا تریاک میکشن راحت باشید

اسماء: یعنی شما نمیخواین بکشین؟

من: ببخشید ولی نه

اسماء : یعنی کنار ما هم نمیشینید؟

من: شما به عشقتون برسین منم با شادی شما شادم

حمید: منصور جون یه موزیکی چیزی

منصور: الان ترتیبش رو میدم

دیدم یه منقل گنده اومد وسط و چند تا وافور و اونا هم شروع کردن به فور و فور کشیدن، اسماء از همه اونا بزرگتر بود و اون شروع کرد و بعد از سه بسط رد کرد به بغل دستی من هم لیوان مشروبم رو برداشتم راه افتادم وسط باغ و خودم رو با موزیک مشغول کردم یکی از آهنگاش مربوط میشد به فیلم عروسی من و نانا { جای خالیش رو خیلی احساس میکردم } که غر بزنه و اینا کین؟ اصلا واسه چی اینجا هستیم؟ آخه نانا اعتقادات مذهبیش بر عکس من خیلی بالا بود و از اینجور مجالس بدش میومد

یه سیگار روشن کردم و لب استخر نشستم و پاچه های پام رو بالا زدم و پاهام رو فرو کردم تو آب استخر یک دفعه دیدم یه سایه بالا سرم هست، برگشتم دیدم اسماء هست

اسماء : مزاحم خلوتت نیستم؟

من: شما مزاحم بی نقطه هستین، بفرمائید خواهش میکنم

اسماء هم به تقلید از من پاچه هاش رو بالا زد و پاهاش رو تو آب فرو برد و ساکت نشست، من هم تو عالم خودم بودم و راستش حرفی برای رد و بدل کردن نداشتم

اسماء: شما همیشه اینقدر آرومید؟

من: معمولا بله

اسماء: آها پس از اون دسته آدم ها هستین که مختصر و مفید هم جواب میدین، بر عکس اون دوتا جونور ، ببینین ، ویلا رو گذاشتن رو سرشون

من: خوب بالاخره اونا از من 15 سال جوونتر هستن و پر انرژی تر باید هم اینجوری باشن

اسماء : شوخی که نمیکنی؟

من: در مورده چی باید شوخی کنم؟

اسماء: در مورد سنتون

من: مثل اینکه باید دوباره دست به جیب بشم و کارت شناسائی معتبر در بیارم

اسماء : نه جو غلاف کن باور کردم ولی چطور امکان داره؟

من: خوب من ریز نقشم و به خاطر جراحی هائی که تو پاهام انجام دادم حدود نه ماه از سینه تا نوک انگشت های پام تو گچ بود و یه جورائی هیکلم همینقدی موند

اسماء : خیره به صورتم ، آخه نه رو گونه هاتون ردی هست و نه رو پیشینیتون

من: خوب دیگه، خدا دوستم داره ، فقط همین صورت جوون برام مونده، ضمنا من چون ریش و سیبیلم رو میزنم ، بیبی فیس به نظر میام در غیر این صورت همه ریش و سیبیلم سفیده

اسماء : ای پیر مرد

من: مثل اینکه زود هم دختر خاله میشی با آدم

اسماء : شما خیلی رسمی هستین، نمیشه یه کم فیتیلشو بیارین پائین؟

من: بهتره من ساکت باشم و شما از خودتون و نسبتت با این بچه ها بگین

اسماء: نسبتی که نداریم دوستیم فقط، یه موقعی با حمید دوست بودم البته حمید اوایلش برام لاو میترکوند ولی با اومدن مریم به جمع ما من یواش یواش .... کمی مکث کرد

من: خوب اگر اذیتت میکنه ادامش نده

اسماء: نه تو خودم حلش کردم، نسرین هم هم دانشگاهی مریم هست، مریم خوزستانی هست و نسرین بچه شیراز،

من: یه سوال خصوصی میتونم ازت بکنم؟

اسماء: شما 10 تا بکن

من: متاهلی؟

اسماء: در حال طلاقم، الان یکسالی میشه که با شوهرم زندگی نمیکنم و یه دختر کوچیک دارم که الان پیش خانواده مادریم هست

من: میشه بدونم شما چرا دارید جدا میشید؟

اسماء: علی میشه از افعال جمع استفاده نکنی؟

من: حتما

اسماء: جدا که شدیم ، گفتم که یکساله فقط هنوز رسمی نشده، راستش یه جورائی با هم نساختیم دیگه، حالا بماند که کی مقصر بوده

من: به نظر من همیشه تو اینجور برنامه ها هر دوطرف مقصر هستن فقط شروع کننده یکی از طرفین هست بعدش کار میکشه به اونجا که انگار مسابقه هست و همه با سرعت برا هم دیگه کرم میریزن

اسماء: آره ، تو از زندگیت راضی هستی؟

من: از چه نظر؟ مالی احساسی؟ عاطفی؟

اسماء : نمیدونم چرا کنجکاو شدم ، خودت بگو

من: مالی مشکلی نیست، به اندازه خودم نه به اندازه منصور، ولی عاطفی و احساسی خیلی در مضیقه هستم

اسماء: چرا؟

من: همیشه تو حسرت شنیدن یه عزیزم هستم

اسماء : دستش رو جلو آورد و دو دستی دستم رو فشرد، شما با یه جمله تمام خواسته های من رو هم گفتید

من: البته همسرم محسنات زیادی داره ولی خوب یه روزی کار به جائی میرسه که آدم ترجیح میده بهش بها داده بشه و دیده بشه

اسماء: من هم خیلی محتاج یک دوستت دارم همسرم بودم، من دختر یه آدم فرهنگی و شاعر بودم و شوهرم رضا بچه کاسب البته شغل خودش دیزاینر دکوراسیون داخلی منازل بود، ولی همه چی رو از دید پول میدید و خط کشش پول بود، کاشکی لارج هم بود لا اقل دلمون نمیسوخت

من: میفهمم، خیلی از آدمهائی رو دیدم که همه چی رو با خط کش پول اندازه گیری میکنن،

اسماء: علی تا کی کرمان هستی؟

من: چطور؟

اسماء : میخواستم برای فردا شب دعوتت کنم خونم

من: والا تا دو روز دیگه هستم ولی نمیدونم این کار درست هست یا نه

اسماء: نمیدونم این چه حسی هست، وقتی داری صحبت میکنی حس میکنم آروم میشم

من: نچ، نه داداش، جنسش خوب بوده نشه شدی

اسماء: خندید و گفت نه خارج از شوخی دعوتم رو قبول میکنی؟

من: آخه به چه مناسبت؟

اسماء: مناسبتش یه دوست یه همدم یا هر چیزی که میخوای اسمش رو بزاری، من خودم میام دم هتلتون میبرمتون خونم، اگر میخوای این بچه ها رو هم دعوت کنم

من: ببین اسماء من حرفی ندارم ولی به شرطی که روابط اجتماعی رو با چیزای دیگه اشتباه نگیری من نه میخوام نقش یک خائن به خانوادم رو بازی کنم و راستش هر چی فکر میکنم البته ببخشید ها میترسم این وسط یه دلبستگی هائی ایجاد بشه و اونوقت ...

اسماء: نه ، قول میدم، شما فقط بیا با من حرف بزن، من پس فردا وقت دادگاه دارم، صحبت با تو آرومم کرد، میخوام پس فردا با اعتماد به نفس برم دادگاه

ستاره کویر - قسمت اول

خوب دوستانی که از قدیم با وبلاگ من آشنا بودن بیشتر به خاطر داستانهام اینجا سر میزدن که امروزه کم لطف شدن

 

من باز هم شروع به نوشتن کردم، یه مدت بود خودم رو با روزانه ها مشغول میکردم ، نمیخواستم اینجا بسته باشه و ...

 

بگذریم

 

و این هم قصه ما

 

 

مدتی بود که دیگه زندگی برام معنای خاصی نداشت ، دنبال یک تجربه جدید و یا حال جدید بودم ، همیشه به اطرافم نگاه های طولانی داشتم و همیشه حس میکردم که اون گمشده من یه جا همینجاها هست ولی الان نمیبینمش

صدای زنگ تلفن

من: بله؟

منشی: پرواز شما برای فردا اوکی شده

من: ممنون

منشی : ضمنا از کارگاه تماس گرفتن و مدیر پروژه میخواستن با شما صحبت کنن

من: بسیار خوب ، شمارشون رو بگیرین تا من صحبت کنم

گوشی رو گذاشتم و خیره به تلفن دوباره غرق در افکارم شدم، حال و روز خوبی رو تجربه نمیکردم، با خانوادم مشکلی نداشتم یعنی داشتم و دیگه برام عادی شده بود و به خودم میگفتم شاید تو همه خونه ها هست و خیلی ها نشون نمیدن ،  ولی از همیشه تنها تر بودم، از همیشه ... حتی از اوقاتی که میرفتم تو غار تنهائی خودم

شبها وقتی که از کارگاه برمیگشتیم به جز جاده هیچ چیزی نبود و گاهی تو همون ماشین خواب که نه چرتم میبرد و تا چشمم رو واز میکردم میدیدم که دم در خوابگاه شرکت هستم

از غذائی که شرکت میداد حالم به هم میخورد، آخه تو خوردن خیلی سوسول بودم و هستم

قرار بود فردا برای ماموریت چند روزه برم کرمان، جائی که وسط کویر قرار داره و هیج چیز جالبی برام نداشتبه جز اون کوههای کنار کارگاه همیشه دربند رو یادم مینداخت ولی شبهای پر ستاره داشت و آدم همش فکر میکرد میتونه دستش رو دراز کنه و یکی یکی از ستاره ها بچینه مخصوصا اون محل خاص

تو کارگاه یکی از بچه ها که پدرش تو دوران قبل انقلاب شهردار کرمان بود کار میکرد و من نمیدونم چرا یه جورائی نسبت به اون تمایل پیدا کردم  اسمش منصور بود ، منصور از اون بچه مایه دار های بی غل و غش بود و این کار رو فقط برای اینکه وقتش رو پر کنه انتخاب کرده بود و اصلا مثل بقیه نبود که لوس باشه و یا خصوصیات بچه پولدارهای مرفه بی غم رو که خیلی از ماها از این خوی اونها بدمون میاد رو نداشت ، خاکی بودنش من رو به خودش جلب کرده بود و لبخندی که همیشه به روی لبش بود حتی وقتی گرما تمام لباس های ما رو خیس میکرد و صورتمون تو اون شرایط آب و هوائی میشد خیس عرق ولی با هر نگاهی به منصور میدیدم که اون لبخند همیشگی رو لبش مونده

صدای تلفن

من: بله

مدیر پروژه: سلام مهندس، خوبی؟

من: سلام ، ممنون به لطفتون

مدیر پروژه: پس فردا معاون وزیر میخواد از پروژه بازدید داشته باشه ، حضور شما برای اینکه کار این بچه ها و گزارشاتشون رو چک کنه الزامی به نظر میرسه

من: بله خبر دارم و گفتم بلیط بگیرن و الان خبر دادن که برای فردا اوکی شده و فکر کنم ساعت 10 صبح هم دیگه رو ببینیم ، فقط قبل از اینکه بیام از دفتر چیزی نیاز داری؟

مدیر پروژه: نه، فقط خودت حضور داشته باشی کافیه چون این سری هم باز از دفتر معاون وزیر زنگ زدن و سفارش کردن که آقای معاون تاکید دارن شما هم تو جلسه باشی ، مثل اینکه از گزارشات قبلیت خیلی خوشش اومده و اسمت رو مشخصا نام برده

من: بسیار خوب آقای مهندس من در خدمتم، خدا نگهدار

مدیر پروژه : خداحافظت جوون

دم و دستگاهم رو جمع کردم که بیام طرف خونه و باز تکرار این راه خسته کننده، اصلا دلم نمیخواست که برگردم خونه ولی جائی هم برای وقت گذرونی نداشتم، کلا از اون تیپ آدمها نیستم که به محض اینکه وقتی پیدا میکنن جاهای خاصی برای خودشون دارن و ....

رسیدم خونه

من: سلام

منتظر جواب بودم ، یه سلام سرد از تو آشپز خونه رسید

من هم یه راست رفتم طرف اطاق خودم و بهترین کاری که میشد کرد این بود که روی تختم ولو بشم و یه سیگار روشن کنم و یه پک مشروب برای خودم ریختم و رفتم تو آشپزخونه که یخ بردارم

من: چطوری؟

نانا: { نانا همسرم بود } ای بد نیستیم ، میسازیم

من: با چی میسازی؟ تو نمیتونی یه بار هم که شده زبونت رو به طعنه و کنایه باز نکنی؟ داری زجر میکشی؟ یا آزار میبینی که میگی دارم میسازم، دیگه چیکار باید میکردم که نکردم؟ واقعا که تو این خونه چه استقبال گرمی از آدم میشه

نانا: اصلا من و تو با هم حرف نزنیم بهتره ، چون تا دهنم رو واز میکنم با هم دعوامون میشه

من: من که بیمار نیستم بخوام اذیتت کنم، خوب یه کم تو لحنت مراعات کن دیگه خوبه من هم تو هر کاری میکنی کارت رو کم رنگ جلوه بدم؟ اصلا چی ثابت میشه؟

نانا از آشپزخونه رفت بیرون و خودش رو تو اطاق خودش که حدود هفت سالی میشد از من جدا کرده بود مشغول کرد که من برم و دوباره برگرده تو آشپزخونه

یخم رو بردم تو اطاق خودم و در رو بستم

غرق افکار خودم شدم و لیوانم رو لا جرعه بالا کشیدم و تنم کمی گرم شد، چشمانم سنگین، باز اون افکار پوچ میومد سراغم، یه جورائی افسرده شده بودم، نه چیزی شادم میکرد و نه چیزی ناراحت، شده بودم یه آدم خنثی، تنها دل مشغولیم تو اون حال گوش دادن به موزیک های لایت بود بلند شدم و یکی از اون لاو سانگ های قدیمی رو گذاشتم و دوباره یه سیگار برای خودم روشن کردم

نانا در اطاقم رو زد

من: جونم؟

نانا: علی دارم میرم بیرون چیزی لازم نداری؟

من: شام چیه گرسنه هستم

نانا: حالا تا شام خیلی مونده، اگر خیلی گرسنه هستی زنگ بزن برات یه چیزی بیارن

من: یه لحظه بیا تو کارت دارم

نانا: بله

من: ببین من اونقدر غذای بیرون خوردم که حالم از غذای بیرون به هم میخوره، دوست دارم برام یه سیب زمینی سرخ کنی بخورم

نانا: خوب زنگ بزن برات بیارن

من: شما درست کنی لطفش بیشتره

نانا: خودتو لوس نکن، کار دارم، خریدم مونده، خسته هم هستم

من: عزیزم ؟ مگه من گفتم بری سر کار؟ فقط خستگی سهم ما هست؟ ما نباید دو دقیقه کنار هم باشیم؟

نانا بلند شد و رفت دم در

من : البته از تو هم بیشتر از این نمیشه انتظار داشت ، گل که لگد نمیکردیم، داشتیم حرف میزدیم

نانا: ببین علی من وقت این رو ندارم که بشینم و به غرغر های تو گوش بدم

من: اوکی تشریف ببرید به خریدتون برسید، من که شدم یه ماشین پول ساز، تو هم خودت میگی شدی کلفت خونه، حالا کی باید زندگی کنیم الله و اعلم برو ، خیلی باحالی

اون رفت و من هم باز برگشتم به افکار خودم، اصلا برای چی؟ برای کی؟ کدوم؟ کی؟ چرا؟

این سوالات دیگه داشت مخم رو بد جور اذیت میکرد، چرا ما نمیتونیم بعد از بیست سال زندگی با هم دودقیقه با هم صحبت کنیم؟ چرا با من اینقدر سرده؟ چرا وقتی ازش میخوام با من از مشکلاتش صحبت کنه خاموشه و وقتی باید خاموش باشه یه ریز غرغر میکنه؟ به دنبال اثبات چی هست؟

با سوختن انگشت دستم توسط سیگار به خودم اومدم

ای دل غافل، شاید سهم من از زندگی این باشه دیگه، یک دفعه یه فکری به سرم زد و به قول امروزی ها مثبت اندیشیم گل کرد، گفتم اصلا الان من باید از این حال در بیام ، بهترین لباسم رو میپوشم و حسابی به خودم میرسم و میرم بیرون بهترین شامی رو که میشه خورد میخورم

رفتم حمام و بعد از اصلاح اومدم و آماده رفتن شدم

توی راه پله نانا رو دیدم که داره میاد بالا

نانا: یه نیگاهی سرسری به سرتا پام کرد و گفت کجا؟

من: خونه آقا شجاع، کجا رو دارم که برم؟ تو برام دوستی باقی گذاشتی؟ خانوادم رو زیاد تحویل گرفتی که بیان اینجا؟ اونها هم دیگه دیگه صدقه سری محبتهای بی دریغت دیگه اینجا نمیان،

نانا: خوش بگذره

من: البته امیدوارم وقتی برگشتم از دماغم در نیاری

نانا: راستش رو بگو کجا داری میری؟

من: خونه اون یکی زنم

نانا: سلام برسون فقط اون کراواتت رو درست کن یه وقت عشقت ناراحت نشه

من: حوصلم سر رفته، میرم بیرون یه دوری بزنم، میای با هم بریم؟ شاید یه شام دو نفره ما رو از این حال و هوا در بیاره

نانا: ولم کن علی، 45 سالته هنوز مثل 20 ساله ها رفتار میکنی الان بچه ها میان و باید به درسای پولاد برسم و پویا هم که از راه میرسه میگه شام منو بده برم تو اطاقم و بره پای هووی من همون کامپیوتر لعنتی و تا صبح با این و اون چت کنه، خدا بگم اونی که این کامپیوتر رو اختراع کرد چیکار کنه که شده بلای خانمان سوز زندگی من

من: تو چرا با تکنولوژی قهری؟

نانا: در حال بالا رفتن از پله ها، من با خودمم قهرم چه برسه با تو و تکنولوژی

رفتم بیرون و در ماشین رو باز کردم و یه مسافت یک کیلومتری رو از خونه دور شدم، زدم کنار ،

من: خوب، اول مسیرم رو مشخص کنم کجا برم و چی بخورم ولی افسوس نه جائی رو برای رفتن داشتم و نه کسی که بشه باهاش وقتی رو بگذرونی و ...

خدایا این تنهائی کی تموم میشه؟ نمیشه یه آدم بی خاصیت مثل من رو از تو زمینت حذف کنی؟  بوی روغن سرخ کرده به مشامم رسید یه نگاه به دور رو برم انداختم و دیدم تو فضای سبز  پارک دم خونه یکی چادر زده و داره توش غذا میپزه، کنجکاو شدم ماشین رو عقب جلو کردم ببینم این کیه؟

دیدم دو تا جوون دارن تو همون یه ذره چادر میرقصن و به خودشون میرسن

لبخندی به لبم اومد که بابا دمتون گرم چه حس و حالی دارن اینا، ملت با هیچ چی دلشون رو خوش میکنن، ولی من با داشتن همه چیز احساس میکنم هیچ چی ندارم

راه افتادم ، هوا داشت تاریک میشد، گرسنگی هم فشار میاورد و دلم به سر و صدا افتاده بود تصمی گرفتم که برم یه چلو کباب مشتی بخورم

رفتم دم چلو کبابی تو شمرون خواستم پیاده شم ، گفتم ای بابا من که همین دو روز پیش بود رفته بودم کبابی بناب، برم پیتزا بخورم،  راه افتادم رفتم دم پیتزا بوف اونجا هم باز دلم نخواست پیاده شم ، دردسرتون ندم اونقدر اینور و اونور رفتم آخرش به خودم اومدم دیدم تو یه کافی شاپ نشستم و دارم قهوه و کیک میخورم، بله اینم از بهترین غذا خوردن بنده، وقتی از کافی شاپ زدم بیرون و گفتم خوب حالا کجا برم؟ فرحزاد؟ چی داره اونجا؟ اگر قلیون و این چیزا بخوام که دم خونه هست اگر اگر اگر .... بهتره برگردم خونه، الان نانا هم فکر میکنه که من کجا رفتم، نمیخواستم آزارش بدم ولی همیشه به من مشکوک بود، گوشیم رو چک میکرد، میل باکسم رو توسط پویان چک میکرد، و و و

میدونید، آدم وقتی تو این موقعیت قرار میگیره احساس خوبی نداره، مثل کسی هست که بهش همیشه اتهام بزنن ولی کاری نکرده باشه و برای یکبار هم که شده به خودش میگه بزار اصلا این خلاف رو انجام بدم ببینم چیه موضوع من که همیشه در مضام اتهام قرار دارم ، حالا بزار یکبار هم که شده مزه این خلاف رو بچشم

بگذریم

برگشتم خونه

نانا: چی شد؟ نیومد سر قرار؟

من: نه تو راه تماس گرفتم باهاش گفتم نانا جون ناراحت شد من نمیتونم بیام  و مخصوصا گوشیم رو در دسترسش قرار دادم ، چون میدونستم میخواد گوشیم رو چک کنه ببینه با کی تماس داشتم

رفتم تو اطاقم و وسایل سفر کاریم رو آماده کردم و آماده شدم برای خواب ، از اطاق اومدم بیرون و گفتم حسه کنجکاویتون تو گوشی من تمومه خوشگلم ؟ ببرمش بزنم به شارژ یا اینکه  ...

من فردا تا چند روز نیستم میرم ماموریت

نانا: با بی تفاوتی به سلامت

من: چه بدرقه گرمی

فردای اون روز رفتم کرمان و با کسی که اومده بود استقبال تو فرودگاه رفتم کارگاه، بعد از طی کردن کارهای اداری با مدیر پروژه تو سایت داشتیم قدم میزدیم و کارها رو ور انداز میکردیم که منصور با همون لبخندش پیداش شد

منصور: سلام، خوش اومدین

من: سلام ، ممنون

منصور: مزاحم نمیشم الان گرفتارید بعدا مزاحم میشم

من: اوکی

اون روز گزارش کار یکماهه کارگاه رو توسط پرسنلی که در اختیارم بود آماده کردم و شب کمی دیر تر رفتیم شهر چون باید از هر گزارش هفت نسخه رنگی چاپ گرفته میشد

آخر وقت بود که تلفن یکی از بچه ها زنگ خورد و رفت بیرون کانکس، بعد از 3 دقیقه برگشت و گفت مهندس منصور پای خط هست با شما کار داره

من: بله منصور جون

منصور: آقا سلام، اگر اشکالی نداره ما امشب یه مهمونی ترتیب دادیم، میخوایم شما هم تشریف بیارید

من: از این مجالس لهو و لعب که نیست؟

منصور: استغفر الله مهندس جون، اصلا به ما میخوره؟

من: خودت بگو به شما جوونها ی امروزی چی نمیخوره

منصور: پس منتظرتون هستم

من: اومدم بیرون کانکس و بقیه صحبتم رو ادامه دادم، ببین منصور من نمیدونم اونجا چه خبره و کی اونجا هست فقط نمیخوام یه شب مهمونی بشه نقل فردای کارگاه چون میدونم جوون صداق و خوبی هستی حرفم رو زدم اگر احتمال میدی اینطوری میشه من رو از حضور معاف کن و مرسی که به یادم بودی

منصور: آقا شما خیالت راحت فقط تشریف بیارید حمید میدونه کجا باید بیاد و همراهیتون میکنه

من: بسیار خوب فعلا

حدود نیم ساعت بعد کارمون تموم شد و راهی شدیم طرف شهر تا یک نسخه گزارش رو به مدیر پروژه بدم و دیگه کارم تموم بود تا فردا صبح که روز بازدید بود

حمید: خوب مهندس میخواین یه دوشی چیزی بگیریم و بریم طرف ویلای منصور اینا؟

من: ویلا؟

حمید: آره اونا اطراف شهر ویلا دارن و این هم یه مهمونی به افتخار شماست

من: خدا به دادمون برسه، چه نقشه ای برای من چیدین؟

حمید: هیچ چی مهندس، میریم میبینید دیگه

من: والا همه هیکل شده شوره از بس عرق کردم بهتره یه دوش بگیرم برو سمت هتل

حمید من رو دم هتل پیاده کرد و گفت نیم ساعت دیگه میام لابی هتل منتظرتونم

من: اوکی برو ولی من لباس رسمی نیاوردم ها موردی که نداره

حمید: ما که عاشق اون شلوار پاره پاره هه شما هستیم همون جین آبی آسمونیه، اصلا کی میگه شما 45 سالتونه شما با اون تیپ 30 ساله میشین

من: برو بچه اینقدر چاپلوسی نکن

رفتم از رسپشن کلید اطاقم رو گرفتم و بعد از دوش اومد پائین  حمید هم رفته بود خونه خودش و خیلی شیک اومد