خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت سوم

متوجه گذشت زمان نبودم، یک دفعه دیدم که هوا تاریک شده و یکی دو نفر بیشتر تو دفتر نموندن، بند و بساط رو جمع کردم و راهی خونه شدم،

من: سلام، دشمن فرضی وارد شد، هر کس از صبح جلوی خودشو برای متلک انداختن گرفته بیاد که آماده دریافت زخم زبوناتون هستیم، نبووووووووووووووووووود ؟

فرح: سلام، چائی میخوری؟

من: بله، چائی که شما بریزین مگه میشه نخورد، شما زهر حلاحل هم بدین نوش جان میشه، چه خبرا؟

فرح : هیچ چی

من: فرح؟ چرا تو مهمونیای شرکتمون شرکت نمیکنی؟ اصولا تو هیچ جا با من نمیای

فرح: مسعود من حال و حوصله کسائی رو که نمیشناسم ندارم،

من: تو که پیش من هستی و لازم نبود که با کسی هم کلام بشی

فرح: به هر حال راحت نبودم

من: باشه، بچه ها کجا هستن؟

فرح : بیرون

من: این وقت شب ؟

فرح : بردیا که خونه همسایه هست و داره با پسر همسایه گیم بازی میکنه فرشید هم با دوستاش قرار داشتن برن جشن تولد یکی از بچه ها

من: چه عجب ما تا الان 3 دقیقه هست که با هم بدون دعوا و جر و بحث داریم صحبت میکنیم

فرح: مثل اینکه آلان آمادگی هرگونه جر و بحث رو داری و دلتنگی میکنی

من: نه فرح، جان مادرت بیخیال، پاهام از بس کلاج ترمز کردم خیلی درد میکنه

فرح : شام چی میخوری؟

من : من که میدونی که من تو قید و بند نوع شام نیستم، هر چی باشه میخورم

فرح : اصلا چیزی نداریم، منظورم اینه که از بیرون چی سفارش بدم

من: ای بابا ، بازم غذای بیرون، ظهر غذای بیرون، شب بیرون، فرح جون ناراحت نشو از حرفم ولی یه کم به غذای این بچه ها برس، زیر چشمای بردیا کبوده، این به خاطر نرسیدن ویتامین هست، فرشید هم شده یه دراز بی قواره

فرح : مسعود به خدا من بی تقصیرم، هر چی درست میکنم، یا میگن این مال دیشبه و یا اینکه الان این غذا رو دوست نداریم، زنگ میزنیم بیرون

من: خوب مقصر خودتی، طبع غذای بچه ها رو عوض کردی اونوقت انتظار داری هر چی میزاری جلوشون بخورن، به هر حال، من غذای برنجی میخوام، هر چی گرفتی ، گرفتی

رفتم تو اطاق خودم و یه سیگار روشن کردم، خیره به دود سیگار بودم، یعنی الهام با من چیکار داشت؟ اصلا" چرا میون اون همه آدم که از من هم جوونتر بودن و هم خوشتیپ تر، چرا من؟

فرح: مسعود، شام رو آوردن، میری از پائین بگیری؟

من: باشه میرم

یه شام دو نفری همراه با سکوت، بدون یک کلمه حرف، حتی بدون یه نگاه به همدیگه، بعد خوردن شام،

من: فرح من خیلی خسته هستم، به بچه ها بگو سر و صدا نکنن، تا من بتونم یه ذره بیشتر بخوابم

فرح: تو بخواب، منم میرم بنزین بزنم، بردیا رو هم از خونه همسایه با خودم میبرم

من: باشه و شب بخیر

فردای اون شب رفتم دفتر ، دوباره به محض ورود، سلام سلام سلام

بعضی از همکارا : سلام آقای مهندس ، صبح به خیر

رسیدم دم میز الهام، تا سلام کردم، دیدم اصلا" امروز یه جور دیگه هست، پژ مرده، با چشمای خیس، فقط یه ذره سرش رو بالا کرد و به زور یه سلام کرد و باز سرش پائین بود، رو کردم به اون یکی منشی و گفتم این چشه امروز؟ اینجا مشکلی پیش اومده؟ گفت نه، از صبح که اومد همینجوری بود

رو کردم به الهام و گفتم

من: خانم ؟ کمکی از من بر میاد؟

الهام: نه جناب مهندس، ممنون،

من: مطمعنی؟

الهام: موضوع شخصی هست، ممنون نه کمکی از کسی بر نمیاد

من: کارتابل من کجاست؟

الهام: الان براتون میارم

من: بسیار خوب، منتظرم، در ضمن با آقای مهندس ریاضی هم تماس بگیرین ببینید قرار امروز سر جاشه یا تغییری نداره

الهام: بله ، الان تماس میگیرم، چشم

از صورتش کاملا" میشد فهمید که حسابی حالش گرفته هست، هر وقت سرش میرفت پائین و میومد بالا چشماش سرخ و خیس بودن، یک ساعت گذشت و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم

من: خانم؟ یه لحظه تشریف بیارین دفتر من

الهام: بله، چشم

من: لطفا در رو ببندین

الهام: در رو بست و همونجا دم در ایستاد

من: باور کن صبحانم رو خوردم و نمیخوام بخورمت، پس بشین ببینم مشکل چیه؟ البته اگر صلاح میدونی که درد دل کنی وگرنه که ...

الهام: یه لبخند مصنوعی رو لباش اومد و گفت اتفاقا" میخوام باهاتون صحبت کنم، ولی نه الان وقتش هست و نه اینکه ... مدتی مکث کرد و میخواست ادامه بده که گفتم

من: بسیار خوب، متوجه شدم، بزارین ساعت یک که همه رفتن با هم صحبت میکنیم

ساعت انگار نمیگذشت، هر وقت ساعت رو میدیدم ، فقط 5 دقیقه رد شده بود که یک دفعه صدای تلفن منو به خودم آورد

من: بله خانم کیه ؟

الهام: جناب مهندس همسرتون پای خط هستن

من: بله وصل کنید، الو ؟ فرح چرا پس به گوشیم زنگ نزدی

فرح: سلام مسعود، موبایلت که خاموشه، کشتم خودمو تا شماره دفترت رو به یاد بیارم

من: مگه تو گوشیت نیست؟

فرح : نه ، بگذریم، مسعود امروز از دندونپزشکی تماس گرفتن و گفتن که ساعت 3 برات وقت گذاشتن، خواستن باهات تماس بگیرن دیدن گوشیت خاموشه و به خونه زنگ زدن، منم گوشی خونه رو دایورت کرده بودم رو گوشی خودم

من: بسیار خوب مرسی که زنگ زدی، کاری نداری؟

فرح: پس تو زود نمیای دیگه

من: مگه کار خاصی داشتی؟

فرح: کار خاص که نه ولی لی لی زنگ زده بود ..

من: نگذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم، متوجه شدم باشه برو

فرح: اومدی خونه برای خودت چائی درست کن تا سر بودن لثه هات از بین بره

من: فرح یه چیزی بگم؟

فرح : بگو

من: تو همیشه یه مادر خوب بودی چون همیشه مراقب  جسم بچه ها بودی، ولی روحشون ...، الان هم که میگی چائی واقعا نگران سلامتی من هستی یا اینکه ..

فرح: خودت چی فکر میکنی؟

من: تو که به فکرای من اهمیت نمیدی

فرح: خوب معلومه که نمیخوام مریض باشی، میخوام همیشه شاد ببینمت

من: چقدرم تو شاد بودنم کمکم میکنی

فرح: مسعود بی خیال اصلا الان دعوامون میشه، کاری نداری؟

من: خداحافظ

فرح : خداحافظ

تو تمام لحظاتی که داشتم با فرح صحبت میکردم الهام هم خیره به من داشت نگاه میکرد، در حین صحبت کردن با فرح فکر میکردم مثل اینکه خدا میخواد این ملاقات انجام بشه، اینم بهانه دیر رفتن به خونه، آخه فرح معمولا میدونست من در ایام هفته چه ساعتی خونه میرسم، و روز 5 شنبه بهانه ترافیک و این چیزا بهانه خوبی برای دیر اومدن نبود، مضاف بر اینکه من قاعدتا" بلافاصله بعد اتمام ساعت کاری میرفتم طرف خونه و این ور اونور وقتم رو هدر نمیدادم و سعی میکردم از وقتم درست استفاده کنم و راستش بیشتر به استراحت و یا راحت بگم به ولو شدن روی تخت میگذشت، به همین خاطر همه تو خونه میدونستن که من همیشه بعد اتمام ساعت کارم میام خونه و رو تخت خودم ولو میشم

اون روز این دختر از من خواسته بود یکساعت وقت براش بزارم و نمیدونستم برای دیر رفتن به خونه چه بهانه ای باید برای فرح میتراشیدم، فرح هم اونقدر جنبه موضوع رو نداشت که بخوام در حضور اون این ملاقات رو انجام بدم و باید در خفا انجام میشد، و تو زمان صحبت با فرح دیدم که بهانه دیر رفتن به خونه هم خدا داره جور میکنه و تو رفت و برگشت به مطب دندانپزشک میتونیم صحبتهامونو هم بکنیم، به همین خاطر تو یه برگه نوشتم، ساعت 13:15 انتهای دوتا کوچه پائین تر، لطفا این برگه رو از بین ببر و روی نامه ها گذاشتم و الهام رو صدا کردم و گفتم این هم نامه های امروز و رفتم بیرون دفتر تا یه سیگار بکشم، برنگشتم که ببینم خوند یا نه ولی با شنیدن صدای پاره کردن کاغذ متوجه شدم خونده و داره از بین میبره

ساعت مورد نظر رسید و من حرکت کردم، الهام هم با 10 دقیقه تاخیر اومد، تا نشست شروع کرد به گریه کردن

من: خانم سالارکیا؟ میخوای همینجوری گریه کنی منم منتظر بمونم تا گریه ها تموم بشه یا اینکه بالاخره میگی موضوع چیه؟

الهام: مسعود برو راه برو ، اینجا نمون

من: ببخشید ، چه زود دختر خاله میشی، هنوز با هم یه نوشابه هم نخوردیم، من هنوز به خودم اجازه نمیدم شما رو به اسم کوچیکت خطاب کنم، اونوقت

الهام: در ماشین رو باز کرد و گفت، اگر حوصله نداشتی پس ...

من: بشین ببینم، چه زود هم قهر میچوسونه

الهام نشست و من هم حرکت کردم

من: من وقت دندانپزشکی دارم باید برم دکتر ترجیح دادم توی راه با هم صحبت هامونو بکنیم، بهتره که من حرف نزنم و شما صحبت کنید

الهام: بسیار خوب، اولا ببخشید شوما رو با اسم کوچیک خطاب کردم

من: بابا با تو نمیشه شوخی کرد؟ من اینو گفتم که یه لبخند رو لبات بیاد، دوست ندارم اینطوری ببینمت، اونم با این چشمای تابلو

الهام: بهزاد شوهرم ، خیلی اذیت میکنه

من: خوب بگو ببینم چه کاری میکنه که تو اسمش رو اذیت میزاری

الهام: میتونم باهاتون راحت باشم

من: به یک شرط

الهام: منتظر شنیدن شرط من بود

من: ببین یک - این ارتباط همین اول سری باید حد و مرزش مشخص بشه، دو اینکه از من انتظار نداشته باش به مناسبت ملاقات امروزمون باهات تو دفتر خودمونی بشم و همین انتظار رو هم از تو دارم که رعایت کنی، سه اینکه اگر ، اگر احتمال میدی که این ملاقات باعث دلبستگی های آتی میشه، همین الان یه خط قرمز کلفت دورش بکش

الهام: دیگه شرطی نداری؟ این که شد سه شرط

من: هان اینه، مثل اینکه حالت داره جا میاد، خوب من به گوشم

الهام: میدونی مسعود، من اصلا به پول اینجا هیچ احتیاجی ندارم و کار کردنم فقط برای این هست که وقتم رو پر کنم، من الان دو سال هست که ازدواج کردم ولی بچه نداریم و این مشکل هم به بهزاد شوهرم برمیگرده، ازش خواستم که یه بچه از پرورش گاه بیاریم و بزرگ کنیم، آخه من خیلی  بچه دوست دارم، اون هم مخالف سفت و سخت که اگر این کار رو بکنی باید از خونه من بری بیرون، وقتی که به من میرسه اصلا صحبتی بینمون برقرار نیست ولی به محض اینکه یکی از مشتریان خانم با گوشیش تماس بگیره اونقدر خوش زبون و مودب میشه که نگو، بزارین کمی باهاتون راحت تر باشم

من: لطفا از افعال جمع استفاده نکن به من نگو شما، این شما فقط برای دفتر هست و بس، کاملا هم راحت باش

الهام: میدونید، اون آدمی هست که به نجس و غیر نجس خیلی اهمیت میده، همیشه من دوست دارم وقتی نزدیکی داریم بعد اینکه ارضاء شد، تو بغلش بمونم، ولی اون زود جمع میکنه و میخواد بره حمام غسل کنه، بارها حتی تو تخت با گریه بهش التماس میکردم که من میخوام، ولی اون بدون اینکه به خواسته من اهمیت بده روشو میکنه اونور و میخوابه یا خودش رو به خواب میزنه، ما الان حدود شش ماهی هست که با هم نزدیکی نکردیم،

من: یه لحظه صبر کن، بزار تیکه تیکه جوابت رو بدم، اولا من چون حرفای همسرت رو نشنیدم فقط میتونم به عنوان یه سنگ صبور اینجا نقش خودم رو ایفا کنم، دوما اینکه، تو اگر میخوای میتونی برای حق مادر بودنت اقدام کنی، سوم اینکه، بیا به خودت نگاه کن، کارهای خودت رو در مقابل این بابا قشنگ نگاه کن، آیا کارهای تو باعث نشده که اون باهات حرف نزنه، اصلا این بابا از اول اینطوری بوده یا تازگی ها اینجوری شده؟

الهام: به تازگی ، 6 ماهی میشه

من: با کار کردنت مخالف نیست؟

الهام: چرا مخالفه ولی من برای اینکه تو یه خونه سوت و کور نشستم و دائم فکر نداشتن بچه اذیتم میکنه، خوب اومدم سر کار که مشغول باشم ، یه جوری برای فرار از تنهائی هست

من: خوب ، بچه رو چرا نمیخواد؟ ببینم نکنه تو مشکلش رو مثل پتک تو سرش کوبیدی؟

الهام: نه بخدا،

من: حالا یه سوال

الهام: بگو

من: چرا میون این همه جمع تو دفتر من رو برای صحبت و یا باز گو کردن مشکلاتت انتخاب کردی؟

الهام: نمیدونم، یه حسی بهم میگفت میشه رو تو برای یه دوستی سالم حساب کرد

من: خوب ، جوابم رو گرفتم، ادامه بده، در ضمن، بقیه جوابت ، گاهی میشه که تو زمانی که نیاز به سکس داری، اون بابا خسته و کوفته رسیده و شاید شرایط جسمیش اجازه نده که سکس برقرار کنه، چون فقط سکس که نیست، اگر فقط تخلیه انسان باشه که ... وگرنه باید ..

الهام: دنبال کلمه مودبانه نگرد، راحت حرفت رو بزن

من: ممنون که این اجازه رو دادی

الهام: میفهمم که چی میخوای بگی، ولی یه شب دوشب سه شب نه اینکه الان 6 ماه هست

من: توی بقیه اوقاتی هم که وخونه هست هم سعی کردی دلیل این کارش رو بپرسی؟ چون بعید میدونم مردی مایل به سکس برقرار کردن نباشه، مگر اینکه یا خیلی خسته باشه و یا از طرف متنفر باشه

الهام: فکر میکنم از من متنفر شده

من: خوب دلیلش رو هم میدونی؟

الهام: نمیدونم، شاید

من: الی جان این که جواب نشد

الهام: به من میگه تو خیلی بی حیائی، آخه اگر من نخوام برای شوهرم عشوه کنم پس برای کی باید این کار رو بکنم، موضوع از اینجا شروع شد که بهزاد یکی دوتا دوست داره که باهاشون صمیمی هست و یکشون یه روز به من اظهار علاقه کرد، موضوع رو خیلی سربسته به بهزاد منتقل کردم و اون به جای اینکه از دوستش ناراحت بشه از من گلگی کرد که اگر تو با لباس پوشیده میومدی جلوی دوستم اون به خودش اجازه یه همچین پیشنهادی رو نمیداد، در ضمن من به دوستم مثل چشمم اطمینان دارم، تو حتما با دوستای من مشکل داری و داری بهشون انگ میچسبونی، من عادت دارم همیشه لباس باز میپوشم و بهزاد از این موضوع آگاه بود، بهش گفتم این افراد رو نیار خونه، کسی که به ناموست چشم داره رو چرا میاری خونه، از همون روز مینمون شکرآب شد، چند بار دوستش با گوشیم تماس گرفت و من باز ردش کردم بره، فکر کردم شاید بهزاد میخواد من رو امتحان کنه و خودش از تماس های این دوستش آگاهه، واقعا موندم که چیکار باید بکنم

من: والا تو اینا رو که گفتی باید بگم من هم مشکل دارم، یعنی همه دارن، حالا مال یکی حاد میشه و مال یکی کم رنگ تر،من خودم تو روابطم با زنم مشکل دارم، اون هم آدم سرد مزاجی هست و اصولا از سکس بدش میادو برعکس اون من آدم گرمی هستم، مثل شما دوتا، میفهمم چی میگی ولی تو 3 تا راه داری

1-     اینکه خیلی منطقی بشینی باهاش راحت صحبت کنی و خواسته هات رو عنوان کنی خواسته های اونو بشنوی و یه جوری با هم صلح کنید،

2-    اینکه راه آخر رو انتخاب کنی و درخواست طلاق بدی

3-    میتونی بزاری قضیه مشمول گذشت زمان بشه و شاید درآینده موضوع خود به خود حل بشه

الهام: میگه اگر درخواست طلاق هم دادی اگر مهریه رو نمیخوای باشه وگرنه من که پولی ندارم بهت بدم

من: تو که میگفتی به پول این بابا احتیاجی ندارم

الهام: الان هم میگم، ولی ببخشید بعدش نمیگه طرف چیز خل بود، دو سال گائیدمش و بدون یک ریال رفتم؟

من: بله این موضوع هم درسته ولی گاهی میشه که آدم اونقدر عرصه بهش تنگ میشه که میگه باشه بابا هیچ چی نمیخوام فقط امضاء کن برو

الهام: من یه راه چهارم به نظرم میرسه

من: بگو

الهام: راه چهارم این هست که من و تو بیایم خلاء های هم دیگه رو پوشش بدیم و بزاریم موضوع شامل گذشت زمان بشه

من: چطوری؟

الهام: الان میگم

دیگه رسیده بودیم دم مطب و من باید میرفتم تو، به الهام گفتم

من:صبر کن، رسیدیم دم مطب، من میرم بالا ، یه ربع نیم ساعت تنها میمونی، کارم که انجام شد میام و بقیه صحبتهامونو میکنیم، باشه؟

الهام: مسعود، خیلی ازت ممنونم ، باشه، برو به کارت برس و برگرد، حس میکنم کمی سبک شدم، یه سیگار روشن کن، بهم بده، نمیخوام سیگار بکشم، میخوام بوش تو ماشین بپیچه

من سیگار رو روشن کردم و رفتم مطب دندانپزشکی

ورود الهام به زندگی - قسمت دوم

اون شب وقتی برگشتم خونه مهمونای فرح رفته بودن، فرح همسرم بود، ولی خونه یه ریخت و پاشی بود که نگو و نپرس، فرح هم یه طرف خسته رو مبل داشت چرت میزد، به محض اینکه درآپارتمان رو وا کردم متوجه ورودم شد و چشماشو وا کرد

فرح: سلام، کی اومدی

من: سلام، میبینی که ، همین الان

فرح: با طعنه ، خوش گذشت

من: تو مثل اینکه اگر جونت رو هم بگیرن اون زبون عین نیشت همیشه کار میکنه، واقعا نمیتونی یه جمله محبت آمیز بگی؟ نمیتونی یا غرور بی دلیلت بهت اجازه نمیده؟ یا دوستات یادت دادند که با همسرت وقتی از راه میرسه و خسته هست با این لحن صحبت کنی

فرح: من نمیدونم مشکل تو با دوستای من چیه؟

من: من اگر با دوستات مشکل داشتم که نمیگفتم من میرم بیرون تا شما ها راحت باشین، اصلا نمیذاشتم این مهمونی سر بگیره

فرح: ببخشین ها مثل اینکه من صاحب خونه هستم و خونه به نام من هست

من: فرح!!!، میشه ضر نزنی؟، آخه نه اینکه خانم دختر نخست وزیر بورگینا فاسو هستن و باباشون ایشون رو با هلی کوپتر هلی برد میکردن به همین دلیل خانم از حساب شخصیشون مبلغ این منزل رو پرداخت کردن، برو فرح خجالت بکش، خودت میدونی و من میدونم مشکل کجاست، تقصیر منه که به خاطر تشکر از زحمتای تو تو مدت زندگیمون اومدم این خونه رو به نام تو کردم و الان باید هم نیش و کنایه بشنوم

فرح: مسعود بس کن، خسته هستم و حال جر و بحث رو ندارم

من: آره خوبه که حال نداری وگرنه منو الان باید درسته قورت میدادی، خدایا ؟ چرا ما نمیتونیم 5 دقیقه با هم درست مثل آدم صحبت کنیم؟ یعنی میشه رنگ اون روز رو ببینم ؟

فرح : الهی آمین

رفتم طرف اطاق خودم و لباس هامو درآوردم و یه شلوارک پوشیدم و رفتم تو رختخوابم، نگاهای الهام همش میامد جلوی چشمم، شیطون رو لعنت میکردم ولی  هر کاری میکردم اون دوتا چشم که عین آتیش میدرخشیدن هی میومد جلوی چشمم رو فراموش کنم نمیشد، به خودم نهیب میزدم که مسعود، عنتر اون شوهر داره، تو زن داری، این چه افکاری که تو سر داری؟ جالب اینجا بود که خودم هم جواب وجدان خودم رو میدادم و میگفتم، خوب من که کاری نکردم، من که شروع نکردم، من که.... و همش داشتم خودم رو تبرئه میکردم، بلند شدم برای خودم یه چائی بریزم، بد جور تشنم شده بود، وقتی اومدم بیرون دیدم فرح رو زمین پیش بردیا خوابش برده بود و فرشید هم داشت پای کامپیوتر چت میکرد، رفتم کتری رو آب ریختم و دکمشو زدم، قل قل قل، نمیدونم چرا به جای اینکه آب جوش بیاد به جاش، صدای قل قل کتری بلندمیشه، بله، سر و صدای حاصله از کتری باعث شد تا فرح با غرغر بیدار بشه و بره سرجاش،

فرح: این وقت شب چائی نمیخوردی میمردی؟

من: عزیزم قرصاتو خوردی؟ یا داری تو خواب هذیون میگی؟

فرشید: بخدا شدت علاقه شما دوتا رو من رو هیچ جای کره زمین ندیدم

من: باباجون تا آخر عمرت هم نخواهی دید

فرح: مامانی علاقه هست دیگه هیچ کاریش هم نمیشه کرد

من: آره بابا، غلظت علاقه مون از توش خودمونو کشته از بیرون هم مردم و آشنا ها رو

فرشید: مامان، اونجا وانستا و تو افکارت دنبال جواب نباش، توروخدا برو بخواب و بزارین این همسایه هامون یه شب بدون سر وصدای دعوا مرافه شماها سرشون رو زمین بزارن

من: فرشید؟ با مامانت درست صحبت کن بچه، چتت رو بکن و به این کارا دخالت نکن، اصلا ببینم کی به تو گفته تا این وقت شب بیدار باشی؟

فرشید: بابا کتری جوش اومد

من: بله، خیلی ممنون که محترمانه میگی خفه شو

فرح: از تو اطاق خواب با صدای بلند گفت آخه باباش خیلی مودبه ، بچم هم به باباش رفته

من: گفتم که داری خواب میبینی برو بقیه خوابتو ببین ، ببین لیلی جون چی گفت، اونوقت نازی جون چی جوابشو داد، بعد اختر جون و عنتر جون و بقیه چی گفتن و کمی هم فکر کن ببین چه جوابی الان به من بدی منو چزوندی، بخواب عزیزم بخواب

فرح: مرده شور همه تونو ببرن

من: خدایا تو کمکم کن صبور باشم

چائی رو ریختم و باز رفتم تو اطاق خودم، باز دوباره اون نگاها و اون خنده ها میومد جلوی چشمم، دوتا فلورازپام 15 خوردم تا خوابم ببره، بعد از چائی یه سیگار روشن کردم و همونجوری سیگار به دست خوابم برد و از سوزش انگشتام بیدار شدم و دیدم سیگارم رو به انتها هست و داره انگشتامو میسوزونه، بلافاصله سیگار رو گذاشتم تو جا سیگاری و باز خوابم برد، چه خواب سنگین و راحتی، خیلی وقت بود که به یه همچین خوابی نیاز داشتم، صبح زود بلند شدم و خونه رو نگاه کردم دیدم که ظرفای دیشب همینجوری وسط خونه رو مبل و میز ناهار خوری مونده بود، بعضی از میوه ها پلاسیده شده بودن، رفتم یه موز ورداشتم و حرکت کردم به طرف دفتر، توی راه یه نوشیدنی گرفتم و با یه کیک که مثلا" میشد صبحانه من خودم رو سیر کردم و از پله ها رفتم بالا،

همکارا: سلام ، سلام ، سلام

من: سلام ، صبح به خیر

الهام: سلام

من: سلام خانم ، صبح به خیر، آقای مهندس کی میان؟ برای جلسه ساعت 10 که حضور دارن؟ به اطلاعشون رسوندین؟

الهام: بله جناب مهندس، هم براشون یادداشت گذاشتم و هم دیشب شفاهی به خودشون گوش زد کردم

من: ممنون،

رفتم طرف اطاق خودم و در رو به صورت نیمه بسته، بستم

کارهای اون روزم کم بود ولی هر کاری میکردم انگار دستم از حرکت وا مونده بود، نمیدونم این اتفاق براتون پیش افتاده که گاهی کار شما میتونه ظرف یک ساعت انجام بشه ولی حسش نیست و اون کار میمونه رو میزتون گاهی به چند روز هم میکشه، اون روز هم از همون روزا بود، اصلا نمیدونستم بهانم برای این حس و حال چی بوده، مدارک رو گذاشتم جلوی روم و حدود نیم ساعت فقط خیره شدم، الهام اومد تو و توی قسمتی که در بسته بود ایستاد و گفت وقت دارین ؟

من: خانم سالار کیا الان وقت مناسبی نیست، میبینید که من کلی کار دارم

الهام: بله دیدم که نیم ساعته خیره موندین

من: امرتون

الهام: نه، مثل اینکه الان عصبانی هستین، بزارین بعدا میگم، فقط یه خواهش

من: بفرمائین

الهام: فردا که نیمه وقت هستیم ، میشه یکساعت به من تخصیص بدین؟ میخوام یه موضوعی رو با شما در میون بگذارم

من: بسیار خوب، موضوع کاری هست؟

الهام: نه ، همون موقع بهتون میگم

 

 

ورود الهام به زندگی - قسمت اول

موضوع برمیگرده به درست 7 سال پیش و قتی که تو شرکت سازه اندیشان مشغول به کار بودم ، عصر یه روز داغ بود که الهام  وارد دفتر شد، آگهی استخدام منشی داده بودن، خانمها رنگ و وارنگ تو صف منتظر مصاحبه بودن تا مسئول مربوطه با اونا مصاحبه رو انجام بده ولی نمیدونم چرا الهام ما بین اونا متمایز بود نه اینکه تیپ خاصی و یا مشخصه خاصی داشته باشه ولی ... بگذریم  و بعد از یک ساعت بالاخره شخص مربوطه مشخص شد و به مابقی گروه منتظران خبر دادن که شخص مورد نظر مشخص شد و بقیه به سلامت،

اسمش الهام بود، الهام سالار کیا، از روز اولی که اومد با یه تیپ معمولی و کاملا کارمند معابانه سر کارش حاضر شد، کارمندی بود که بسیار خودش رو فعال نشون میداد ولی بعد از یکی دوباری که باهاش کار داشتم متوجه شدم دقتش بسیار کمه و کارها رو سر سری میگیره،

کنجکاو شدم در مورد الهام یه اطلاعات اولیه گیر بیارم و یه وقت وسط همکلام شدن با اون به قول امروزی ها سوتی نداده باشم، تو یکی از روزهائی که اکثرا" ساعت کاریشون تموم شده بود، رفتم سراغ پرونده پرسنلی افراد و اپلیکیشنش رو پیدا کردم و خوندم، نام، نام خانوادگی، متولد، نام...... و و و

ایشون مدت دوسالی بود که ازدواج کرده بود و همسرش کارمند یکی از بنگاههای املاک تهران بود،

تو ردیف افراد تحت تکفل و فرزندان فقط نام مادرش به چشم میخورد، متولد سال 1350

بعد از یکی دو ماهی که به عنوان منشی و پاسخگوئی تلفن ها تو شرکت مشغول به کار بود همگی مدیرای مربوطه از کار اون اظهار رضایت میکردن و همین باعث شد تا الهام رو برای دفتر مدیریت کاندید کنن، بعد از اینکه الهام رو رئیس دفتر مدیر عامل کردن ارتباط کاری من با الهام بیشتر شد، البته نا گفته نمونه که تو همین مدت کوتاه تنها بین من و الهام فقط چند تا لبخند که اون هم بین همکارا متداول هست رد و بدل شده بود ولی ته دلم یه چیز دیگه رو حس میکردم، یه حس غریبی که به من میگفت این زن میتونه به عنوان یه سنگ صبور با من همراه باشه، نمیدونم اسم این حس رو چی بزارم و یا چی صداش کنم ولی میدونستم که به غیر از حس همکار بودن یه حس دیگه ای این وسط وجود داره، یواش یواش وقتی که ارتباط کاریمون بیشتر شد، حس کردم که اون هم همین احساس رو نسبت به من داره ولی هر کدوم از ماها منتظر بودیم که اول نفر مقابل ابراز احساسات کنه ، تا اینکه شرکت تصمیم گرفت برای تشکر از پرسنلش یه جشن خانوادگی تو یکی از باغهای اطراف تهران ، تو جاده اوشان فشم، ترتیب داد و الهام اون روز یک ساعت زود تر از شرکت رفت، من هم چون میدونستم همسرم با من به هیچ وجه تو یه همچین مراسمی شرکت نمیکنه، تنها عازم اون باغ شدم، یه جورائی متوجه شده بودم که مابقی همکارا بین خودشون پچ پچ میکردن که این بابا متارکه کرده؟ چرا ما هیچ وقت زنشو رو نمیبینیم؟ چرا از بچه هاش حرفی نمیزنه، و در آخر اینکه این بابا چرا همیشه اخمو هست و و و

وقتی رسیدم دم اون باغ مسئول هماهنگی مهمونی اومد جلو و خوش آمد گفت

مسئول هماهنگی : سلام، خیلی خوش اومدین

من: سلام ، ممنون

مسئول هماهنگی : آقای مهندس پس خانواده؟ تشریف نمیارن ؟ یا اینکه بعدا به جمع ملحق میشن؟

من: نه متاسفانه ایشون مهمون داشتن و من هم به مناسبت اینکه مهمونش خانم ها بودن و در واقع جمعشون یه جمع زنانه بود ترجیح دادم که به اینصورت بیام

مسئول هماهنگی : بسیار خوب، هر جا دوست دارین انتخاب کنید و بنشینید تا ازتون پذیرائی بشه

من: ممنونم، شما برید به کارهاتون برسین و نگران من نباشین، بلد هستم چطوری باید به خودم برسم

اون رفت و من هم سعی کردم یه گوشه دنج گیر بیارم تا هم راحت بتونم سیگار بکشم و هم اینکه زیاد هم از جمع دور نباشم و بتونم به قول امروزی ها آمار بگیرم ببینم کی با کی میاد و یا کی با چی میاد،متوجه هستین که ؟

پرسنل شرکت یکی یکی پیداشون میشد، یه سریا یکی دو ساعت زود تر رفتن خونه تا لباسی عوض کنن و یا اینکه با خانواده بیان، تو آدمهائی میامدن ، یک دفعه چشمم به الهام خورد، الهام شده بود یه آدم دیگه، آخه هر وقت که من میدیدمش با لباس اداری بود و بدون آرایش، ولی اون روز تازه متوجه شدم چرا زودتر رفت خونه، به هر تقدیر الهام با شوهرش اومد و یه میز که نزدیک من خالی بود اونجا نشستن، رفتم جلو تا با اونا سلام و علیکی داشته باشم

من: رو کردم به طرف شوهر الهام، سلام، من مسعود محبی هستم و بسیار از آشنائی با شما خوشبختم

الهام: سلام آقای مهندس، رو کرد به شوهرش و ادامه داد، ایشون نفر دوم شرکت هستن ، البته تو مسائل فنی، آدم بسیار با هوش و خودمونی بگم زیرکی هستند

شوهر الهام: مختصر مفید جواب داد، سلام،

من: ببخشید، تنهاتون میزارم، خیلی خوشحال شدم از آشنائیتون

رفتم سر میز خودم و خودم رو یه جوری مشغول نشون دادم ولی حواسم بود که این دو نفر انگار با هم غریبه هستند و با هم زیاد صحبتی رد و بدل نمیکنن، البته هر از گاهی هم متوجه میشدم که الهام زیر چشمی یه نظری هم به طرف من میندازه، بلند شدم برم ته باغ تا هم یه گشتی خورده باشم و هم اطراف رو نگاهی انداخته باشم، یه سیگار روشن کردم و داشتم پشت به جمع مهمونا به درختای سر به فلک کشیده باغ نگاه میکردم یک دفعه یه صدا از پشت سرم شنیدم

الهام: سلام مهندس

من: سلام خانم، احوال شما

الهام: تنهائی سیگار میکشین؟

من: ببخشین، نمیدونستم شما هم سیگار میکشین، ورگرنه تعارفتون میکردم

الهام: من سیگاری نیستم ولی عاشق بوی سیگارم

من: همسرتون سیگاری نیست؟

الهام: نه آقای مهندس، همسر من اصولا" آدم پاستوریزه ای هست، نه اهل سیگاره ، نه مشروب میخوره و کمی هم مذهبی هست

من: خوب اینکه خیلی خوبه، خیلی از خانمها به دنبال یه همچین تیپ شوهری هستن

الهام: آره، ولی من یه کم با بقیه فرق دارم، دوست داشتم شوهرم حداقل یکی از این کارها رو میکرد

من: اینطور که دیدم آدم کم حرفی هم هست، ظاهرش هم نشون میده که آدم مظلومی باید باشه، نه؟

الهام: ای بابا، دست به دلم نزارین، اینو اینجوری نبینید، یک شیطونی هست که ابلیس باید بیاد پیشش لنگ بندازه،

من: خانم سالار کیا؟ مطمعنی غلو نمیکنی؟ من که فکر میکنم تو درسته شوهرتو قورت میدی، اون طفلی که تا الان که من میبینم بچه آروم و معقولی به نظر میرسه

الهام: نه هیچم اینطور نیست،

من: مطمعنی یک طرفه قضاوت نمیکنی؟

الهام: فرصتش اگه پیش اومد باهاتون در موردش صحبت میکنم، من دیگه باید برم؛ اجازه میدین؟

من: خواهش میکنم، بفرمائین

الهام: شما نمیاین تو جمع؟

من: اینجا راحت ترم، میام بعدا"

الهام راه افتاد و رفت به طرف میزشون، حقیقتش وقتی داشت برمیگشت بی اختیار از پشت به هیکلش نگاهی انداختم و اون هم انگار متوجه نگاه من شده بود یه مقدار لوندی کرد و رفت سر میز خودشون

اول به حرفاش زیاد توجهی نکردم و پیش خودم گفتم: ای بابا اینم از اون تیپ آدمهائی هست که یه همسر خوب گیرش اومده ولی طبق معمول همیشه از وضع موجود شاکی هستن، و اصلا"   شاید هم عین این زنائی که همیشه غرغر میکنن، همیشه ناراضی هستن، نمونش زن خودم، با اینکه همه چی داره ولی همیشه غر میزنه و به تنها چیزی که توجه نمیکنه وضعیت احساسی من هست، مگه من گناه کردم که آدم احساسی هستم، اصلا" این جور خسایس هر کس مگه دست خودشه؟ آخه اینجور عادت ها به ذات آدم ها هم برمیگرده و گاهی هم خارج از کنترل آدم هست

بگذریم، اون شب من مجددا" سر میز اونها دعوت شدم و خود الهام اومد طرف میز من و گفت شما هم تنها هستین بیاین سر میز ما با هم شام بخوریم ورفتم سر میز اونها و شام رو خوردیم، همونطور هم که گفتم شوهر الهام آدم کم حرفی بود و تقریبا بین ما به غیر از تعارف های معمولی هیچ حرفی رد و بدل نشد و آخر شب هم همگی رفتن به سمت ماشین هاشون و راه افتادن طرف تهران، وقتی داشتم با ماشینم از جلوی باغ رد میشدم، دیدم الهام و شوهرش منتظر یه ماشین هستن

من: مسیرتون کجاست؟

الهام: مزاحمتون نمیشیم، از همینجا یه ماشین میگیریم

من: نترس کرایشو ازت میگیرم، آخه تو این وقت شب اونم اینجا چطوری میخواین ماشین بگیرین؟ تعارف نکنید و بیاید بالا تا یه مسیری میبرمتون

اومدن بالا و باز سکوت، البته هر وقت از آینه عقب رو نگاه میکردم نگاهم با نگاه الهام تلاقی میکردو نمیدونم چرا یه شرمی باعث میشد که سرم رو بندازم پائین و یا روم رو به یه طرف دیگه بکنم