خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - ۱۵۹

تو آنی نبودی که فکرش را می کردم، زیرا باعث شدی آنی شوم که فکرش را هم نمی کردم. (شکسپیر)

ستاره کویر - قسمت یازدهم

وقتی زخم زبون های نانا رو میشنیدم دیگه وجدان درد نداشتم و خودم رو تبرئه میکردم از اشتباهاتی که انجام دادم و میگفتم من هم آدمم، احساس دارم، دلیل نمیشه که مرد شدم خشن باشم و یا ادای خشن های بی احساس رو در بیارم، باید خواسته های معقولم رو تو خونم پیدا میکردم ولی وقتی میسر نیست خوب مسلمه که اکثرا بیرون خونه اون رو جستجو میکنن و گاهی ابراز محبت مصنوعی رو میخرن، خودتون میدونید خریدنش از چه نوعی هست،  غرق در افکارم بودم که با سوختن انگشتام فهمیدم که سیگارم به انتها رسیده بدون اینکه پکی به اون زده باشم، اون رو خاموش کردم و یه سیگار دیگه روشن کردم و بعد از چند تا پک زدن حس کردم به خوابه عمیقی احتیاج دارم، سیگار رو خاموش کردم و چراغ ها رو هم خاموش کردم، فقط تلویزیون روشن بود ولی صداش رو کامل قطع کرده بودم، خیره به تصویر تلویزیون خوابم برد ، فردای اون روز تمام سعیم رو گذاشتم تا گزارش لعنتی رو در بیارم و نهایتا اون گزارش تکمیل شد و موقع رفتن خونه یک نسخه به دفتر مدیر عامل فکس شد تا نظر نهائی رو بده و در صورت تصویب همون رو تو جلسه فردا به کارگروه ممیزی تحویل داده بشه که تو ماشین بودم که مدیر عامل خودش زنگ زد

من: سلام مهندس

مدیر عامل: سلام مهندس جان آقا همین خوبه ، همین رو ارائه بدین

من: مدیریت پروژه کامنتی ندارن؟

مدیر عامل: نه اون هم اینجا پیش منه و دید گزارش رو و تائید کرد، امیدوارم که از جلسه با دست پر برگردید

من: مهندس از حمید خبری نشد؟؟

مدیر عامل: والا یه بار دیگه آگاهی اومده بود کارگاه و منصور رو سین جیم کرده بودن و رفتن

من: بسیار خوب، ممنون، امری نیست؟

مدیر عامل: موفق باشی  ، خدانگهدار

قبل از اینکه راه بیفتم سعی کردم با موبایل منصور تماس بگیرم که گوشیش خاموش بود و تصمیم گرفتم به اسماء زنگ بزنم

من: سلام خانوم

اسماء : سلام آقا، احوال شما؟ کجائی بی معرفت

من: باور کن یه جورائی اصلا از اون شهر و حوادثی که پیش اومده متنفر شدم

اسماء: تو از کرمان بدت اومده یا از من؟

من: تو چه گناهی داری؟ راستی بگو ببینم حالت چطوره؟

اسماء: دارم داروهام رو میخورم و مبارزه میکنم، سختیش تموم شده و دو روز دیگه میتونم داروها قطع کنم

من: به به ، تبریک میگم، آفرین، حالا به خاطر اینکه شادت کنم یه خبر خوب برات دارم

اسماء: چی؟

من: فردا کرمانم

اسماء: از پشت تلفن جیغ کشید آخ جووووووووون ، راست میگی علی؟

من: آره ولی با یه کار گروه میام کرمان و صبح نمیتونم ببینمت ، نمیدونم هم این جلسه تا کی بطول میکشه، شاید هم نبینمت، نمیدونم

اسماء: من نمیدونم، به هر ترتیبی که شده باید هم رو ببینیم، من شام میزارم تو هم شام میای اینجا

من: اسرار نکن، ببینم چی میشه، وقتی رسیدم کرمان وضعیت رو میسنجم و باهات تماس میگیرم

اسماء: منتظرم

من: از حمید و منصور و نسرین خبری نداری؟

اسماء: از حمید که میدونم تو بازداشتگاه بوده منتقل شده آگاهی، منصور هم موبایلش خاموشه، نسرین هم هر وقت تماس میگریم ریجکت میکنه

من: که اینطور، سراغ تو که نیومدن؟

اسماء: نه، چون تزریق دوم رو تو بیمارستان انجام دادن و همونجا حالش بد شده، رفتم بیمارستان، طفلی مادرش و خواهرش خودشونو میکشتن

من: خوب حق هم دارن

اسماء: خواهرش با همون لباس محلی اومده بود، مادرش هم که یه دفعه خشکش میزد و یه دفعه تو سر خودش میکوبید

من: خیلی سخته، خیلی،  بچه ها کارهائی میکنن که والدینشون رو خیلی اذیت میکنن، چند لحظه لذت ببین چه آتیشی به پا کرد، آتیشی که شرش دامن خیلی ها رو گرفته

اسماء: برا ی اومدنت دقیقه شماری میکنم، مراقب خودت باش

من: بسیار خوب خدا نگهدار

سر راه رفتم انجمن معتادان گمنام و از یکی از دوستان خواستم یه راهنمای خانم برای اسماء پیدا کنه تا بتونه بعد از اتمام دردهای فیزیکی و سم زدائی بره پیش اونها و راهکارهای لازم برای پاک موندن رو ازشون بپرسه

محمود ، دوست دوران پاکیم هم دونفر رو معرفی کرد که یک زن و شوهر بودن و یه جورائی خودشون رو وقف انجمن کرده بودن، دیدم این دو نفر خیلی بهتر هستن و بهتره با همونها شروع کنه و به هر حال تو انجمن میتونه دوستان جدید هم پیدا کنه، اینطوری دیگه تنها نبود و میتونست تنهائی خودش رو پر کنه، با محمود میخواستم خداحافظی کنم که بهم گفت

محمود: علی؟ نمیخوای یه جلسه پر کنی؟

من: چرا داداش، من لغزش داشتم و باید 90 جلسه دیگه بیام ولی الان سرم شلوغه و خیلی کار رو دستم مونده که ناتمام هست و باید اونا رو به یه سر و سامونی برسونم ، ولی میام داداش

محمود: مراقب سلامتیت باش، سلامتیت از پول درآوردن مهم تر هست، تو که نمیخوای دوباره به اون وضعیت بیفتی؟

من: راست میگی، انگار من زود فراموش کردم که با چه وضعیتی اومدم انجمن، یادم رفته که چقدر تخریب شخصیتی شدم

محمود: ولی عیبی نداره، دوباره میخوای شروع کنی، هر وقت بیای قدمت روی چشم

من: خیلی باحالی، یا علی

محمود: حق یارت داداش

با اون هم خداحافظی کردم و رفتم دفتر بحجت

منشی دفتر: بله بفرمائید؟

من: با خانم دکتر کار داشتم

منشی: وقت قبلی داشتین؟

من: خیر

منشی: در چه رابطه ای هست؟ دستگاهی برای ارائه دارید؟

من:  خیر از دوستان هستم، منتظر میمونم تا وقتشون آزاد بشه

منشی: باشنیدن از دوستان هستم کمی شک کرد و ظاهرا پیش خودش گفته اگر اینا با هم دوست هستن پس چرا به موبایلش زنگ نزده و با شک و تردید به بهجت خبر داد که یه آقائی اومدن اینجا وقت قبلی ندارن و میگن از دوستان هستن و منظر میمونن تا وقتتون آزاد شه، بله گوشی رو گذاشت و خیره به در اطاق موند

بهجت اومد بیرون و با دیدن من گفت

بحجت: سلام علی، چرا به گوشیم زنگ نزدی؟ با هم دیگه رو بوسی کردیم و دعوتم کرد برم اطاق خودش

قضیه آشنائی من با بحجت هم بر میگرده به سالهای خیلی دور، به قبل از ازدواجم و یه دوستی ساده که تو کوه شکل گرفت و این دوستی همینطور ادامه پیدا کرد و تا به امروز، صمیمیت فوق العاده ای بینمون برقرار بوده و سوای مسئله جنسیت مثل دو تا رفیق هوای هم رو داشتیم ، تا اینکه من ازدواج کردم و چند سال بعدش بحجت ازدواج کرد ولی طفلی بعد از 5 سال مجبور شد طلاق بگیره چون همسرش بد جور اعتیاد پیدا کرده بود و هیچ رغمه حاضر به ترک نبود و هر روز بد تر میشد

بگذریم

بحجت: خوب ، داداش اینورا؟

من: خیلی مخلصیم آبجی، اومدم ازت تشکر کنم بابت اسماء

بحجت: دختر جالبیه، با هم روزی دو بار تماس داریم، اینو از کجا میشناسی؟

جریان اون شب رو براش تعریف کردم و بقیه قضایا و اتفاقاتی که افتاده

بحجت: عجب ، نمیدونم بگم بد شانسی یا خوش شانس

من: خوش شانسی به خاطر چی؟

بحجت: به خاطر اینکه بالاخره سهمت رو به انجمن پرداختی، و پیامت رو به یک نفر رسوندی که پاک بشه

من: منتها خودم وا دادم

بحجت: خودت رو محاکمه نکن، سعی کن خودت رو ببخشی، الان وقت مناسبی برای سرزنش خودت نیست، تو باید به این زن کمک کنی، فعلا دلخوشیش توئی

من: د از همین میترسم، با توجه به کارها و زخم زبون های نانا، و محبت های این بابا، تو شیش و بشش موندم

بحجت: هر وقت دیدی داری خارج از محدوده میزنی با من تماس بگیر

من: ممنونم بحجت، تو همیشه تو بدترین شرایط کمک حالم بودی

بحجت: من خوبی های تورو از یاد نمیبرم، وقتی حسن با اون اعتیاد وحشیانه و اون کارائی که انجام میداد تو همیشه کمک حالم بودی و مادر مهربونت، راستی مامانی چیکار میکنه؟

من: اونقدر بی معرفت شدم که ماهی یکبار هم اونم برای رفع مسئولیت بهش سر میزنم

بحجت: منم خیلی گرفتارم و کم بهش زنگ میزنم، میخوای بریم پیشش؟

من: نه بحجت، خودت برو، رفتن من و تو با هم اونجا برای خیلی ها سوال برانگیز میشه و باید بعدش تقاص پس بدم

بحجت : آره درکت میکنم، باشه خودم امشب دخترمو برمیدارم و با مامان جون میریم بیرون

من: بسیار خوب، مزاحمت نمیشم، من برم

بحجت: کجا؟ تازه اومدی، من هنوز پذیرائی نکردم

من: قربونت آبجی، وقت زیاده، بزار واسه یه وقت دیگه، خدانگهدار

بحجت: به نانا سلام برسون

من: میدونی که اون از هر زنی که با من چه الان و چه قبل حتی سلام علیک داشته متنفره پس انتظار نداشته باش سلامت رو برسونم چون اینطوری برای خودم شر خریدم

بحجت: آره من یکی دو بار بهش زنگ زدم ولی دیدم خیلی سرد جواب داد و به همین خاطر دیگه باهاش تماس نگرفتم، مشکل اون این هست که روابط اجتماعی رو با یه چیز دیگه اشتباه میگره

من: سهم من از زندگی این بوده دیگه، تو به بزرگی خودت ببخش، ما رفتیم، خداحافظ

بحجت: خدا نگهدارات داداشی

روزانه - ۱۵۸

من نمی گویم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد, اما اعتقاد دارم باید برای بار دوم هم نگاه کرد

ستاره کویر - قسمت دهم

فردا رفتم دفتر ولی تنها کاری که نمیکردم کار بود، فقط حضور داشتم ولی روحم کرمان بود، نمیدونم چه مرگم شده بود، انگار من هم به اسماء وابستگی پیدا کرده بودم و هی داشتم به خودم نهیب میزدم که علی خر نشو، هیچ رغمه این افکار صحیح نیست، ولی وقتی دل میخواد عقل گاهی کم میاره، از طرفی هم میخواستم نتیجه کارم یعنی پاک شدن اسماء رو بدونم، فکر مریم و لحظه های آخر موقع اومدن فرودگاه هم بد جور دلمو خراش میداد، یک دفعه با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، منصور بود

من: جانم مهندس؟

منصور: سلام، آقا حمید رفت و کلانتری خودش رو معرفی کرد و موضوع رو گفت، حالا هم تو بازداشتگاه هست، خانواده مریم هم اومدن و داداش مریم نشسته روبروی کلانتری و میگه من تا خون این رو نریزم از اینجا جم نمیخورم، یه جورائی حمید تحت الحفظ هست،

من: عجب، بلاخره اون اتفاقی که نباید بیافته افتاد و حالا بیا و درستش کن

منصور: زنگ زدم به خاطر یه چیزی

من: بگو

منصور: از خانواده حمید شماره تماسی داری؟

من: آره ، شماره مادرش اینا رو دارم، ولی مادرش تازه جراحی قلب باز کرده، پدرش هم همچین تعریفی نداره، بهترین کار این هست که بری تو کلانتری و یا از خودش و یا تو موبایلش شماره برادرش اینا رو گیر بیاری و به داداشش اینا بگی، اونا بهتر میدونن چیکار باید بکنن

منصور: خودش رو که نمیزارن ببینیم، ستوانه هم آدم نروئی هست، ببینم به سربازه اونجا میشه یه پولی بدم که بره از خود حمید شماره برادرش رو بگیره یا نه، کاری نداری؟

من: مریم رو چیکار کردن؟

منصور: هیچ چی، درخواست کالبد شکافی کردن تا ببینن چرا اینجوری شده و قراره فردا ببرنش مسجد سلیمان، اونجا خاکش کنن

من: دختر بیچاره، اوکی آقا من رو بی خبر نذار، خدا نگهدار

منصور: خداحافظ

دیگه اوضاع و اخباری که میشنیدم بدجور اذیتم میکرد، تو همین افکار بودم که تلفن دفترم به صدا در اومد، خط داخلی بود

من: بله؟

مدیر پروژه: سلام مهندس جان خوبی؟

من: سلام مهندس، ممنونم

مدیر پروژه: با زحمتهای ما؟

من: خواهش میکنم آقای مهندس

مدیر پروژه: آقای مهندس تشریف آوردن { مدیر عامل } میخوان با شما جلسه داشته باشن، تشریف میارید بالا؟

من: بله حتما

رفتم بالا و مدیر عامل به خاطر جلسه پریروز ازمون تشکر کرد و خبر داد که یک کارگروه دیگه که کارشون تخصیص بودجه برای طرح هست قراره تا دو روز آینده برن کارگاه و میخواست که براشون یک گزارش از وضعیت پروژه و پولی که تا الان گرفته شده و پولی که هنوز وصول نشده و مبلغی که تا انتهای کار قرار هست صورت وضعیت بشه تهیه کنیم و همه اینها رو در یک صفحه طی یک منحنی میخواست، من هم عنوان کردم کمی وقت لازم دارم تا این گزارش آماده بشه، اون هم قبول کرد و گفت

مدیر عامل: گفتم براتون بلیط بگیرن، میدونم تازه برگشتین ولی حیات پروژه به نظر این کارگروه بستگی داره، اینا از طرف ممیزی وزارت خونه هستن و میخوان نداشتن بودجه طرح رو توجیح کنن تا براش بودجه از محل دیگه تهیه کنن

مدیر پروژه: مهندس نمیشه گزارش رو همینجا بهشون بدیم

مدیر عامل: به نظر شما اگر میشد ، من حاظر بودم این همه هزینه مهمان کنم و براشون هتل و غذا و اینجور چیزا آماده کنم؟ میدونم خسته هستید ولی این جلسه با حضور عوامل گاز منطقه برگزار میشه و ممکنه معاون وزیر هم حضور داشته باشه، آقای مهندس هم شده عزیز معاون وزیر و میگه من فقط از گزارشهای اون مهندس جوونه سر درمیارم، اون باید باشه، البته فقط اسم کوچیکش یادش مونده و گفته علی آقا هم باشن تو جلسه

من: شانس من همیشه برای کار اسم ما رو یادشون میمونه حالا اگر درخواستی داشتیم طرف میگفت اصلا تو کی هستی؟

همه خندیدن و مدیر عامل ادامه داد

مدیر عامل: البته شما بابت جلسه پریروز یک پاداش ویژه پیش من دارید که بعد از این جلسه میتونید برید حسابداری و نقدش کنید

من: ممنونم از لطفتون

مدیر عامل: خوب من دیگه باید برم دفتر خودم، پس اگر گزارشت آماده شد بده مهندس ببینه و امضاء کنه و برای من ارسال کنید، ممنون

بلند شدم که برم مدیر عامل گفت شما بمونید کارتون دارم،

من: چشم

مدیر پروژه : پس با اجازه

مدیر عامل: به سلامت، بعد از رفتن مدیر پروژه رو به من کرد و گفت شما از جریانی که برای پرسنلت تو کارگاه اتفاق افتاده خبر دارید؟

من: خودم رو زدم به اون راه که چه جریانی؟

مدیر عامل: خوشم میاد که هوای پرسنلت رو خوب داری و راز نگهدارشون هستی، ولی من میخوام اگر میشه کمکی کرده باشم، به من درست بگید مشکل چی بوده ، شاید بشه براش کاری کرد

من: خبر ندارم

مدیر عامل: ببین مهندس، از آگاهی اومده بودن کارگاه و راجع به نفر زیر دست شما پرس و جو میکردن، من میدونم شما خبر دارید چی بوده قضیه، خبر های جور و واجوری شنیدم میخوام یکی درست و حسابی بگه ببینم چی بوده قضیه

من: شما چی شنیدین؟

دیدم موضوع رو کاملا میدونه و برام لپ مطلب رو گفت، دیدم دیگه پنهان کاری بسه و اون حتما میدونه ماها کجا بودیم و چه کردیم

من: والا من هم در همین حد میدونم نه بیشتر و نه کمتر

مدیر عامل: طرف کی حمید میشده؟ زنه صیغه ایش بوده؟ دوست دخترش بوده یا اینکه ...

من: تا اونجائی من میدونم یه ارتباطی بینشون تو محرم سر پخش کردن غذای نذری بوجود اومده بوده و چون لحجه حمید رو شنیده بود و دیده بود خوزستانی هست با هم گرم گرفته بودن و دختره که دانشجوی دانشگاه کاربردی کرمان بوده به خاطر همشهری گری و دانشجو بودن درخواست غذای بیشتر و بدون صف از حمید کرده بود، خوب جوون بودن و با یک نیگاه دلباخته هم شدن، گویا یه قول و قرارهائی برای ازدواج هم بینشون رد و بدل شده بوده ولی در این حد که بین خودشون بوده و از خانواده ها کسی خبری نداشته، یکی از شبهائی هم که پیش هم بودن هم اون اتفاقی بین پنبه و آتش میافته بین اینا هم افتاده بوده و گویا دختره حامله میشه، چون عشیره ای هم بوده و از مطلع شدن خانوادش میترسیده خواسته بود جنین رو سقط کنه که این اتفاق بد افتاده، حالا دیگه نمیدونم چی میشه

مدیر عامل: شانس آوردیم که این بچه برای خودش خوابگاه شخصی جدا اجاره کرده بوده، میبینی مهندس؟ وقتی من قبول نمیکنم کسی خوابگاه جدا داشته باشه به خاطر اینجور چیزاست، با این حساب کاری نمیشه براشون کرد، فقط من یه دوستی دوری با عموی حمید دارم، باید بهش خبر بدم تا خانواده حمید رو در جریان بزاره و برن دنبال کار این بچه

من: به اونا اطلاع دادن کاری رو حل نمیکنه تا دادگاه تشکیل بشه، در ضمن حمید رو نمیشه با ضمانت بیرون آورد، باید منتظر باشن تا روز دادگاه، مادرش تازه جراحی باز قلب کرده، پدرش هم اوضاع خوبی نداره، اگر برن کرمان زا براه میشن، بهتره از طریق عموش به برادراش خبر بدن، اونا باز بهتر میدونن چیکار باید بکنن، شنیدم برادر کوچیکش حقوق خونده، شاید بتونه براش کاری بکنه

مدیر عامل: بسیار خوب، هر چی که گفتیم همینجا میمونه، نمی خوام اسم شرکت برای اینجور مسائل تو زبون این و اون بیفته

من: از اینجا که مطمعن باشین، بهتره این سفارش رو به کارگاه بکنید، اونجا سه چهار نفر سرشون درد میکنه برای اینور اونور بردن اینجور اخبار

مدیر عامل: بسیار خوب، من صحبت میکنم، شما هم این گزارش رو آماده کنید تا بلکه بتونیم از کارفرما یه پولی به پروژه تزریق کنیم و از این رکود در بیایم، خداحافظ

من: خدانگهدار مهندس

وقتی از دفترش اومدم بیرون مدیر مالی صدام کرد و پاداش مدیر عامل رو بهم داد، اصلا به داخل پاکت توجه نکردم چون حواسم پیش اونا بود، شب که رفتم خونه دیدم یه میلیون تو پاکت هست، پاداش رو بین اعضای خونه تقسیم کردم، پولاد 50 تومن، پویا 150 تومن، نانا400 تومن و باقیش موند برای خودم، به همه گفتم با اینا هر چی دلتون میخواد برای خودتون بخرید، شما هم تو این پاداش سهیم هستید

نانا: پولهائی که رو که من پخش کرده بودم جمع کرد و گفت این پول خرج یه مسافرت میشه که همگی با هم لذتش رو ببریم

پویا: مامان؟ من میخواستم با این پول کتونی و شلوار بگیرم

پولاد: من هم میخواستم بازی PS3 بگیرم

نانا: خیلی خوب شماها پولتون رو بردارید، با سهم من و بابا میریم مسافرت

من: پیشنهاد خوبی هست ولی باید صبر کنی تا من از کرمان برگردم

نانا: دوباره؟ چرا آخه؟ تازه برگشتی که

موضوع رو براش توضیح دادم و قول دادم به محض اینکه برگردم مرخصی میگیرم و میریم شمال

نانا: حالا کی میری؟

من: پس فردا

پویا: کی بر میگردی بابا؟

من: بلیط برگشت ندارم، باید دید این ممیزی ها تا کی اونجا هستن

نانا: از اونجا به من خبر بده تا بتونم از آموزشگاه مرخصی بگیرم

من: حداکثر دیگه آخر هفته میام، تو برای هفته آینده مرخصیت رو بگیر

نانا: اوکی، حالا بیا شامت رو بخور

من: خیلی گرسنه هستم ولی میلی ندارم

نانا: دیگه برای غذا خوردن ناز کردن ندیده بودیم

من: نانا سر به سرم نزار، و موضوع امروز مدیر عامل رو بهش گفتم و نگرانیم به خاطر حمید

نانا: اونی که این غلط زیادی رو کرده حتما باید فکر اینجاش رو هم میکرد، در ضمن بچه که نبوده 30 سالشه

من: آره ولی بعضی ها تا 100 سالگیشون هم هنوز بچگانه فکر میکنن

نانا: با دست اشاره ای به من کرد و گفت یکیش حی و حاضر

من: از تو بیشتر از این هم انتظار نمیرفت

نانا: دروغ میگم؟ یه آدم احساساتی 45 ساله که تو سن 25 سالگی گیر کرده

سکوت کردم و شامم رو زود خوردم و رفتم تو اطاق خودم

روزانه - ۱۵۷

هیچ کس نمی تواند ما را بهتر از خودمان فریب دهد .