خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - ۱۵۶

نمیدانم چـرا..ایـنـروزهـا..در جـواب هـر کـه از حـالم می پـرسد..تـا میگـویم " خوبـم "..چشـمانم خیـس میشـود.

روزانه - ۱۵۵

مدت ها قبل از عشق تصویری از ابهام یک هوس در ذهنم بود!
اما امروز از عشق! هیچ چیز در ذهنم نیست!
هرآنچه هست در رگ و خونم جاری است
عشق مبهم نیست جزئی از من است
و هنوز هم نمی دانم
آیا جای امیدواری هست یا نه؟

ستاره کویر - قسمت نهم

راه افتادیم طرف فرودگاه و من دیگه نگذاشتم اسماء بیاد داخل فرودگاه چون مدیر پروژه اونجا بود و حال و حوصله حرف و حدیث هاش رو نداشتم کلا آدم حرف درست کنی بود

اسماء: دلم برات تنگ میشه

من: هروقت دلت برام تنگ شد به پاکیت فکر کن و به قولی که به خودت و من دادی

هم دیگه رو بغل کردیم و خداحافظی کردیم و راه افتادم طرف گیت بازرسی وردوی، از پنجره دیدم که هنوز منتظر هست که از نظر محو بشم و بعد از اینکه گیت رو رد کردم اون هم راه افتاد، کارت پرواز رو گرفتم و رفتم سالن بازرسی، دیگه گوشی رو خاموش کردم و منتظر موندم تا پرواز رو اعلام کنن، بلاخره پرواز رو اعلام کردن و رفتیم داخل هواپیما، چون خیلی بی خوابی کشیده بودم این چند وقته و به واسطه مورفینی که به بدنم رسیده بود یه احساس رخوت خاصی داشتم و تا نشستم رو صندلی خوابم برد و مدیر پروژه تکونم داد که بلند شو رسیدیم

وقتی که تو مهرآباد از راهرو ورودی عبور کردم دیدم پولاد بدو بدو اومد و بغلم کرد و گفتم اینجا چیکار میکنی؟

پولاد : با مامان و داداش اومدیم دنبالت تا از همینجا یه راست بریم درکه

وقتی رسیدم به نانا ته دلم پیش وجدانم نگران بودم ولی تعجب کردم که نانا با روی باز ازم استقبال کرد و بعد از روبوسی رفتیم طرف ماشین و پویا هم تو ماشین منتظر اومدنم بود

پویا: سلام بابا

من: سلام بابا جون

نانا: اگر خسته هستی بریم خونه، یه چیزی درست میکنم میخوریم

من: این بچه به این هوا اومده که بریم بیرون ، تو ذوقش نزن

پولاد: دیدی بابام به حرف من گوش میده

نانا: مامان بابات خسته هست، از گودی پای چشماش معلومه که خسته هست و بی خوابه، بریم خونه

من: چه عجب شما توجه کردی به این چیزا، ولی مهم نیست یکی دوساعت جلوی خودم رو میگیرم دیگه

پویا : بابا چقدر پای چشمات گود افتاده

من: مال بی خوابی هست بابا

نانا: سر و صورتت رو چیکار کردی؟ دعوا کردی؟

من: نه بابا، یه شب بی خوابی زد به سرم، رفتم پارک روبروی هتل هوا خوری چند نفر اراذل بودن و فکر کردن پول و پله دارم و اومدن خفت گیری و درگیر شدم

نانا: تو صورتم خیره موند { یعنی خر خودتی } آخه اینا چاری چنگ هست تو دعوا صورت آدم یه شکل دیگه میشه

من: راستش میدونی چیه؟ خرجی زن دومم رو نداده بودم صورتم رو اینطوری کرد

نانا: به هر جال اینا جای چنگ یه زن هست ولی خوب الان نمیخوام باهات جر و بحث کنم به قول آخونده انشاالله که گربه بوده و سگ نیست

شام رو خوردیم و دیگه آماده رفتن به خونه داشتیم میشدیم و هر بار که تو صورت نانا نگاهم میافتاد از اتفاقی که افتاده بود پیش وجدان خودم شرمنده میشدم یک دفعه صدای زنگ موبایلم من رو به خودم آورد،  اومدم گوشی رو از روی تخت بردارم دیدم نانا گوشی رو برداشت چک کنه ببینه کیه

نانا: بیاد آقای مهندس حمید معظی هست

من: الو جونم حمید جان

حمید: با صدای گریان ، سلام

من: حمید چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟

حمید: مهندس مریم....

من: د حرف بزن چی شده؟ برای مریم اتفاقی افتاده { با شنیدن اسم مریم چشمای نانا برقی زد } سعی داشتم نگاهمو ازش پنهان کنم

حمید: مریم مرد

من: چی داری میگی؟ آخه اون که سالم بود

حمید: آمپول دوم رو زدیم و یک دفعه عرق سرد رو پیشونیش نشست و بعدش دل درد و مثل آدم هائی برق گرفته باشدشون شروع کرد به لرزیدن و یک دفعه دیگه نفس نکشید

من: حالا چیکار میخواین بکنید؟ اون الان کجاست؟

حمید: تو سردخونه بیمارستان هست و باید یه جوری به خانوادش اطلاع بدیم

من: خانوادش که بیان اوضاع بد جور قمر در عقرب میشه که

نانا: با اشاره دست سوال کرد چی شده و من هم با سرم اشاره کردم هیچ چی

حمید: نمیدونم چه غلطی باید بکنم، میخوام فرار کنم

من: فرار هم که بکنی ، خر منصور رو میچسبن و آدرست رو از کارگاه میگیرن، نمیدونم یه جوری برو و خودت رو به پلیس معرفی کن، نزار کار از اینی که هست بدتر بشه اگر فرار کنی  و بگیرنت اونوقت همه چی بدتر میشه تازه قانون هم اگر کاریت نداشته باشه داداشه دختره گیرت بیاره دیگه  نمیدونم چی میشه، بهتره زندان بمونی تا گیر خانواده اونا نیفتی

حمید: باشه، تو کاری نداری؟

من: نه ، من الان با منصور حرف میزنم ببینم چیکار میتونه بکنه، خداحافظ

نانا: موضوع چیه؟ مریم کیه؟

من: جلوی بچه ها فعلا بیخیال، برات تعریف میکنم

نانا: چی شده؟

من: یه بارداری نا خواسته بوده، اومدن بچه رو بندازن، آمپول فشار زده، دل درد گرفته و بعدش تشنج و بعدش تحمل نکرده و مرده

نانا: گوشه چشمش اشکی اومد و گفت ، بیچاره، یاد خودم افتادم و بچه ای که بعد از پویا انداختم، چقدر سخته برای مادر که بچش رو بندازه

من: الان جلوی بچه ها این حرفا رو میزنی؟ مگه نگفتم بزار برای بعد

پویا: جریان بچه بعد از من چی بوده؟

من: فضولیش به تو نیومده، مگه نمیبینی مادرت ناراحته، بس کن دیگه، اگر قرار بود شما هم متوجه بشین خیلی واضح جلوی شما میگفتیم، حتما شما نباید چیزی بدونید دیگه

پولاد: مگه نمیبینی مامانم داره گریه میکنه، اومدیم کیف کنیم اونوقت تو هی حرف بزن، ساکت شو دیگه

پویا: تو یکی بشین سرجات، نیم وجبی به من دستور میده

من: این لااقل عقلش بیشتر از تو میرسه، خوب یه لحظه سکوت کن دیگه بچه

یه سکوت چند دقیقه ای بینمون برقرار شد و نانا بد جور به هم ریخت، بلند شدیم و راهی خونه شدیم، تا خونه سکوت بود و صدای حق حق نانا،

من: عزیزم خودتو کنترل کن، ببین بچه ها ناراحتن

نانا: من اشتباه کردم، شاید این اتفاق برای من هم میافتاد، خیلی پشیمونم، شاید ...

من: عزیزم خواهش میکنم، بچه ها تو ماشین هستن ها

نانا هم ساکت شد و تا خونه فقط حق حق زدو اشک ریخت، وقتی اونا پیاده شدن و رفتن بالا به منصور زنگ زدم

من: سلام منصور، خبر داری که چی شده

منصور: سلام مهندس، آره خبر دارم، اینم که چسبیده به من و ول کن نیست هنوز نرفتم خونه و زنم هم هی زنگ میزنه پس کجائی کارگاه زنگ زده آمار گرفته که تو کارگاه نیستم و داره یواش یواش شک میکنه{ صدای گریه و شیون نسرین هم از پشت گوشی میومد }

من: منصور از دوستائی که تو کرمان داری نمیتونی استفاده کنی و یه کاری برای حمید و اون طفلی بکنی؟

منصور: علی جون اگر جائی گرفتار شده بودن میتونستم برای رفع گرفتاری به دوستانی که تو منکرات و اطلاعات داشتم و یا دوستای بابام بهشون زنگ بزنم ولی چیکار میتونم بکنم؟ بگم دوستم یکی رو حامله کرده حالا سر سقط جنین طرف مرده و حالا بیاین ماله کشی کنید؟ { صدای جیغ نسرین بلند شد که من ولش نمیکنم این حمید لش رو ، من به خانوادش میگم که کی اینکار رو کرده بوده }

من: حالا یکی میخواد اینو ساکتش کنه

منصور: تو چیزی به ذهنت نمیرسه؟

من: نه چیزی به ذهنم نمیرسه در ضمن آخرین تماسی که مریم با خواهرش داشته موضوع رو گفته بوده و هیچ رغم راه در روئی نیست علت طلاق این دوتا به خاطر بچه دار نشدنشون بوده، حالا بقیه نمیگن چطور بوده که این بچه دار شده؟ اگر هم قانون کاری باهاش نداشته باشه، داداش مریم دست از سر حمید بر نمیداره ، خیلی ناراحتم، ببین این مرتیکه عن یه گهی خورده که یه تیم هم از حل مشکلش بر نمیان، از طرفی نمیخوام اون طفلی با بدنامی خاک بشه، بد جور ذهنم مشغوله، خودم هم اشکم در اومد، یاد جمله آخرش افتادم که میگفت دلم برات تنگ میشه، انگار بهم الهام شده بود که یه اتفاقی قراره بیفته

در حین صحبت با منصور بودم که دیدم شیشه ماشین رو میزنن، نانا بود

نانا: با کی داری حرف میزنی؟ ما یه ربعه منتظر تو هستیم نیومدی

من: با یکی از همکارا داریم صحبت میکنیم، بیا تو ماشین کارت دارم، نانا اومد تو ماشین نشست، خوب منصور جون من خانمم اومده تو ماشین کارم داره باید برم ، ببین کاری اگر تونستی برای حمید انجام بدی من رو هم در جریان بزار

منصور: باشه، اول بزار خودم رو از دست این سلیته نجات بدم بعد که رفتم خونه و کمی فکرم آزاد شد، خبرت میکنم

من: باشه، اگر هم دیدی کاری یا هم فکری از من بر میاد بهم زنگ بزن، موبایلم رو شب روشن میزارم

منصور : باشه، خداحافظ

من: خدانگهدار

نانا: چی شده؟ جریان چیه؟

من: حمید یکی از پرسنل کارگاه هست که زیر دست من محسوب میشه، تو کرمان با یه دانشجو مطلقه طرح دوستی میریزه و با هم سکس داشتن

نانا: برای چی طلاق گرفته بوده؟

من: طرف پسر عموش بوده،  عشیره لر هستن، بچه دار نشدن و هر چی دوا درمون کردن افاقه نکرد و به خاطر همین طلاق گرفتن

نانا: خوب

من: هیچی دیگه تو محرم وقتی حمید و همین منصور که داشتم باهاش حرف میزدم ، داشتن غذا نذری میدادن با این دختره آشنا میشه و چون خوزستانی بوده با هم صحبت میکنن و میخواد که رو حساب هم شهری بودن براش غذای بیشتری بده، اینجوری  آشنا میشن و با هم گرم میگیرن و همینطور بیشتر با هم گرم میگیرن و شماره رد و بدل میشه و همین کارائی که جوونها انجام میدن دیگه ، بعدش هم کار به دیدار های بعدی و علاقه مند شدن به هم دیگه و بعدش هم همخوابگی و تو همین حین طرف هم حامله میشه

نانا: من نمیدونم آخه اینا به چی فکر کردن که به این راحتی دست به یه همچین کاری زدن، تازه اینجور آدما زرنگ تر از این هستن و معمولا میدونن از چی استفاده کنن که باردار نشن

من: آخه تقصیر این حمید احمق هست که به طرف قول ازدواج میده خوب اون هم اعتماد میکنه و خودش رو در اختیار اون میزراه

نانا: تو هم با چه آدمائی رفاقت میکنی ها

من: رفاقت نکردم، اون پرسنل زیر دستم هست و من رو امین دونسته که به من زنگ زده، آخه من با زیر دستام حساب رئیس و مرئوسی نداریم، چون اگر بخوام طبق ظوابط ازشون کار بکشم کلاهم پس معرکه هست، به همین خاطر از روابط بیشتر استفاده میکنم و جواب گرفتم

نانا: حالا زنگ زده به تو که چی ؟ مثلا ماله کشی کنی؟ گناه داره، دختر مردم ، بزار قانون هر کاری قرار هست بکنه انجام بده، تازه تو هر راهی هم جلوی پای پسره بزاری که من نمیزارم، به قول تو داداش طرف که عشیره هست اون هم لر اوه اوه ، تا خون طرف رو نریزه ول کن نیست، خودتو قاطی نکن و واسه خودت شر اون دنیا رو نخر، تو دختره رو دیده بودی؟

من: آره، واسه بدرقه من با حمید اومده بود فرودگاه

نانا: یعنی تو این چند ساعته این اتفاق افتاده؟

من: آره، انگار با آمپول اول خونریزی شروع نشده بود و آمپول دوم رو زده که اینجوری شده بود

نانا: خوب اون کسی که تزریق رو انجام داده چی؟

من: الان منصور میگفت ازش قبلش رضایت نامه کامل گرفته و هیچ گونه مسئولیتی رو در قبال اینکار گردن نگرفته دیگه، ولش کن، خوب حالا از موضوع با خبر شدی بریم خونه؟

نانا: تو به من گفتی سر صورتت چی اومده ولی من باور نمیکنم،

من: پس جلسه بازجوئی هست دیگه نه؟

نانا: نمیدونم چرا باورم نمیشه ولی چون تازه برگشتی نمیخوام بهت پیله کنم، اوکی اصلا من خرم و فرض میکنم راست گفته باشی، بریم خونه

رفتیم خونه، میدونستم نانا به هیچ وجه از توضیحی که بابت صورتم دادم قانع نشده و یه جورائی بابت اتفاقی که بین من و اسماء افتاده بود پیش وجدانم خود خوری میکردم ، شب از خوابیدن رو تخت اون امتناع کردم و گفتم من میخوام سیگار بکشم ، اعصابم به هم ریخته هست، خیلی هم خسته هستم، میترسم تقلا کنم تورو هم بی خواب کنم،  شب بخیر

نانا: کاشکی از خدا یه چیز دیگه میخواستم

من: ای نامرد

خنده نخودی کرد و رفت، پولاد که تارسیده بود خونه خوابیده بود و پویا اومد تو اتاقم

پویا: بابا نخوابیدی؟

من: نه بابا

پویا: جریان بچه بعد از من چیه؟

من: بابا جان خواهش میکنم فضولی نکن، اصلا مامانت هم اشتباه کرد این رو گفت

پویا: بابا باور کن تا آخر عمرم برام علامت سوال میمونه، چون یه بار هم از عزیز این رو شنیده بودم

من: بعد از به دنیا اومدن تو چهار ماهه  بودی  مادرت دوباره حامله شد، براش خیلی سخت بود که دوتا بچه رو بزرگ کنه، تو هم بیماری تشنج داشتی، نمیخواستیم یکی دیگه با مشخصات تو بدنیا بیاد، حقوقم کفاف زندگیمون رو نمیداد، تو همیشه شیر خشک میخوردی از اون گروناش، تقریبا یک سوم حقوقم صرف شکم تو و دکترت و مریضی هات میشد، به همین خاطر مادرت تصمیم گرفت اون بچه رو از بین ببریم، جنین 45 روزه بود که مادرت با کمک یه دکتر که عمت معرفی کرده بود جنین رو انداخت، این کل ماجرا بود، لطفا دیگه سوالی نکن، هر چی شنیدی همینجا چالش کن و دیگه نمیخوام راجع به این موضوع چیزی بشنوم ، باشه بابا؟

پویا: سرش رو انداخت پائین و کمی فکر کرد و گفت چشم و اطاقم رو ترک کرد

نمیدونم تا صبح چند تا سیگار کشیدم، همش فکرم پیش اون بچه ها بود، به بدبختی که گرفتارش شده بودند، یه اس ام اس به اسماء زدم که ببینم این موضوع باعث نشده که اون دوباره مواد بزنه، که خوشبختانه دیدم این یکی لا اقل تو زرد از آب در نیومده بود و مقاومت میکرد، نوشته بود پاهام و دستام بی قرارن ولی تحمل میکنن، براش نوشتم که میخوام این دفعه که برگشتم برق چشمات رو ببینم که داد بزنه و بگه من پاکم، در مورد موضوع مریم هم نوشت که من خودمو تو این موضوع مقصر میدونم، دیدم سرزنش کردن دیگه جایز نیست، نوشتم که تو که تقصیری نداشتی، اونا هم بچه نبودن که ، فکر کردن رو کارشون، گرچه آخر بی فکری بودن، حالا هم دیگه این اتفاق افتاده ، به فکر سلامتی خودت باش و شب بخیر

روزانه - 154

تنها جایی که “حجاب” داشت، هنگام نماز خواندن بود؛ گویا تنها کسی که به او “محرم” نبود، “خدا” بود!

ستاره کویر - قسمت هشتم

من: به اینکه تو کابوس من میشی یا وسیله شادی من

اسماء: خودت به چی معتقدی؟

من: نمیدونم ولی جنبه کابوسش بیشتره

اسماء: چرا؟

من: چون من مثل بقیه آزاد نیستم و باید به یه سری چیزا پابند باشم و نمیتونم با تو بیشتر از این جلو بیام

اسماء: یعنی اگر مجرد بودی بیشتر جلو میومدی؟

من: حتی بیشتر از اون شاید خودم رو منقل میکردم کرمان ولی حیف که نمیشه و همش تقصیر خودمه که وا دادم

اسماء: از کارش دست کشید و اومد جلوم زانو زد، تو خیلی ماهی، شاید خیلی از زنها آرزوی داشتن پارتنری مثل تو رو داشته باشن، شاید اگر همسرت میدونست که اینقدر پابندشی ...

من: اسماء اسم اون رو نیار که از وقتی اون اتفاق بینمون افتاد نمیتونم خجالتم رو از اون قایم کنم، نمیدونم شاید سهم من هم از این دنیا این بوده دیگه، نمیتونم راه آخر رو هم پیش بگیرم و ازش جدا شم، همونطور که تو با مملی اوقات خوش داشتی من هم داشتم و وقتی از هم دوریم بدیهاش از یادم میره و همیشه همون اوقات خوش جلوی چشمام میاد

اسماء: بلند شد و گفت درست میگی همینطوره

من: خوب ، کی میخوای شروع کنی ؟

اسماء: هر وقت که تو داروها رو آوردی

من: شاید من به این زودی ها نتونم بیام ولی دارو ها رو برات یه طوری ارسال میکنم که به دستت برسه اونوقت دیگه خودت با بهجت هماهنگ کن ببین کجا باید بری و چیکار باید بکنی شاید هم من هم خودم رو رسوندم ، تو هیچ نسبتی با من نداری ولی برای نجات تو از شر مواد هر کاری که از دستم بر بیاد میکنم ، اینو بهت قول میدم

اسماء: رو قولت حساب باز کردم

رفتم اطاق خواب و به بحجت زنگ زدم

من: سلام

بحجت: سلام علی، این کی هست و تا کجا میخوای باهاش باشی

من: بحجت جون فرض کن یه دوست ، اصلا تو فرض کن یه غریبه که من میخوام بهش کمک کنم تا ترک کنه

بحجت: دلیلش برای ترک چیه؟

من: عزیزم دلیلش مهم نیست، مهم این هست که میخواد تعطیل کنه

بحجت: علی جان ، اتفاقا دلیلش مهم هست و باید دلیلش محکم باشه، چون اگر دلیل محکمی نداشته باشه خیلی راحت دوباره بازگشت خواهد داشت و لغزش میکنه

من: سعی میکنم بعد از یک هفته از ترکش با بچه های NA آشناش کنم و بقیش دیگه به عهده خودشه

بحجت: نمیدونم فقط میخواستم بگم اگر برات این آدم مهم هست، همونطور که میدونی بعد از ترک احساساتی میشن و باید مثل یک بچه دستش رو بگیری ببریش بیرون و بگردونیش تا تنها نباشه

من: نه اون تنها نخواهد بود، البته از اون تیپهائی هست که اگر مابین 100 میلیون هم قرار بگیره باز هم تنهاست

بحجت: اصلا کی هست؟ شیطون شدی ها علی

من: وقتی دیدمت برات قصه اش رو تعریف میکنم الان وقت مناسبی نیست

بحجت: کی میای تهران؟

من: فردا میبینمت، تو داروها رو بگیر میام دفترت

بحجت: باشه، خدا نگهدار

بعد از خوردن غذا با اسماء راه افتادیم طرف شهر تا داروهائی رو که برای مریم لازم داشتیم بگیریم و مریم رو آماده کنیم تا برای چند روزی بیاد خونه اسماء سر راه به حمید هم زنگ زدم و از اون هم خواستم که خودش هم حضور داشته باشه چون میدونم که حضور حمید تو اون وضعیت میتونست خیلی از نظر روحی برای مریم کار ساز باشه و دردش کمتر خواهد بود، بهش گفتم دو روز مرخصی تشویقی برات مینویسم و این دو روز رو کنارش باش و اون هم قبول کرد، دارو ها رو که گرفتیم اسماء به مریم زنگ زد و ازش خواست تا آماده بشه و بریم دنبالش که مریم گفت حمید زنگ زده و گفته خودش میاد دنبالم، شماها برید من با حمید میام اونجا

وقتی برگشتیم خونه

من: اسماء مسئولیت این کاری رو که میخوای انجام بدی به عهده میگیری؟ خطری برای دختر مردم نداشته باشه

اسماء: مریم دختر نیست و مطلقه هست، به خاطر اینکه بچه دار نمیشدن طلاق گرفته بود

من: طفلی عجب بد شانسه این بیچاره، حالا هم که بچه دار شده اینطوری از آب در اومده، نکنه دیگه نتونه باردار بشه و برای خودت دردسر درست نکنی

اسماء: من که تزریق رو انجام نمیدم و طرف دکتر هست، میاد خونه و تزریق هاش رو انجام میده و دستورات لازم برای مراقبت هاشو میده و میره، قبلا برای یکی از دوستام سرویس داده و کارش خوبه

من: به هر حال گفت که اینا عشیره ای هستن، اگر مشکلی براش پیش بیاد شر میشن برات ها

اسماء: میگی چیکارش کنم؟ ولش کنم یه جور بد بختی داره، کمکش بخوام بکنم اینجوری میگی

من: من نمیگم کمکش نکن، میگم از راه مطمعن کمکش کن

اسماء: من این وسط یه واسطه هستم، خودشون میدونن و دکتر، البته اون قبل از اینکه این کار رو انجام بده تو یه برگه تمام موارد رو متذکر میشه و ازشون امضاء میگیره

اون شب حمید و مریم اومدن خونه اسماء، تا صبح با هم صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم، من دیگه رمقی برام نمونده بود کمی استراحت کردم تا صبح تو کارگاه بتونم سر پا بمونم، صبح رفتم کارگاه و کارهای خودم رو تا ساعت 10 تمام کردم و دیگه کاری نداشتم تا ساعت 3 بعدازظهر که باید برمیگشتم تهران

مدیر پروژه هم دید که کاری نداریم و اون هم با من هم پرواز بود، پیشنهاد داد که بریم کرمان و استراحت کنیم تا ساعت پرواز، خوب به طبع من هم استقبال کردم توی راه برگشت به کرمان به حوادثی که برام اتفاق افتاده بود فکر میکردم و فکر اون شب بد جور وجدانم رو به درد میآورد و همش خودم رو با نجات اسماء از منجلاب اعتیاد توجیح میکردم غرق در افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد

من: بله؟

پولاد: سلام بابا

من: سلاااااااااااااااام پسر گلم، جونم بابا؟

پولاد: بابا کی میای؟ دلم برات تنگ شده

من: آخ من قربون اون دل کوچیکت برم، امروز عصر حرکت میکنم ، شب خونه هستم

پولاد: هورااااااااااااااااااااااا، پس من به مامان میگم شام درست نکنه امشب بریم پیتزا بوف یا بریم درکه

من: چشم بابا

مدیر پروژه: چیه مهندس؟ هر چی ماموریت درآوردی باید بری تهران خرجش کنی؟

فقط لبخندی تحویلش دادم و با پولاد خداحافظی کردم و دوباره  غرق در افکار خودم شدم، نفهمیدم کی رسیدیم کرمان و دم هتل

من: مهندس من اینجا باید برم به یکی از آشناها سر بزنم تو فرودگاه میبنمتون

مدیرپروژه: آشناتون محترمه هستن؟

من: مهندس؟ بابا فامیلمون هست، شما هم شیطونی ها

مدیرپروژه: یه لبخند ژوکوند تحویلم داد و گفت اگر ماشین رو میخوای با خودت ببر

من: نه ، من رو تا بازار برسونه کافیه، فقط باید وسایلم رو جمع کنم

وسایلم رو جمع کردم و به اسماء زنگ زدم و گفتم من کرمان هستم

اسماء: میام الان دنبالت

من: نه اینجا نه، بیا دم بازار و دم همون قنادی معروفتون که کلمپه میفروشه

نیم ساعت بعد جلوی همون مغازه

اسماء: سلام، دیر که نکردم

من: نه بموقع اومدی، چه خبر؟

اسماء: از چی؟ یا از کی؟

من: مریم رو چیکار کردی؟

اسماء: برگه رو امضا کرد و با خواهرش تماس گرفت و اون رو در جریان قرار داد، خواهرش خواسته بود که بیاد کرمان ازش مراقبت کنه، اون هم گفته بود نه لازم نیست چون مامان میفهمه، اینجا یکی از دوستان مراقبم هست و نگران نباش، امروز اولین آمپولش رو زد

من: خدا به خیر بکنه

اسماء: امشب باید خونریزیش شروع بشه در غیر اینصورت باید یه آمپول دیگه بزنه

من: که اینطور، حالا برنامت چیه؟

اسماء : هیچ چی بریم خونه ما، عصر هم خودم میرسونمت فرودگاه

روونه خونه اسماء شدیم و حمید هم از کارگاه جیم زده بود و خودش رو رسونده بود خونه اسماء، مزاحمشون نشدم و گذاشتم دوتا کفتر با هم تو خلوتشون راحت باشن و من و اسماء هم تو حال نشسته بودیم،

اسماء: علی جان ، امیدوارم که این لطفت رو یک روز جبران کنم

من: میخوای جبران کنی؟

اسماء: آره، هر طور که شده

من: تو اراده ای که کردی مصمم باش و بعدش میبرمت با بچه های انجمن معتادان گمنام آشنات میکنم و باید حرف اونها رو گوش بدی چون برای بهبودیت لازمه که به حرف یه با تجربه گوش بدی

اسماء: تو اونا رو از کجا میشناسی

من: لازم نیست کسی رو بشناسی، میتونی به عنوان ناشناس هم باقی بمونی، فقط به راهکارهائی که میگن گوش بده، امروز بحجت دکتر رو هم معرفی کرد، قرار هم باهاش گذاشته ساعت 1 بعداز ظهر میریم پیشش و از شانست باید بگم که دارو ها رو هم خودش داره

اسماء: چه خوب، ولی اگر من هم شروع کنم، کی از مریم مراقبت کنه؟

من: اولین بارت هست ترک میکنی؟

اسماء: آره

من: نگران نباش، داروها اصلا اجازه بهت نمیده درد بکشی و بطور سرپائی درمان میشی و میتونی به کارهای روز مره خودت برسی

اسماء: چه جالب

من: البته یه کمی بی قرار خواهی بود ولی خوب باید تحمل کنی

بلند شدیم و رفتیم پیش کسی که بحجت آدرسش رو برام اس ام اس کرده بود و بعد از معرفی کلی تحویلمون گرفت و یه سری دارو داد و میزان مصرف هر کدوم رو هم رو یه کاغذ برامون نوشت و نیم ساعت هم مشاوره کرد با اسماء و قرار شد از همون شب شروع کنه

برگشتیم خونه و توی راه

اسماء: علی نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم

من: اصلا به تشکر نیازی نیست

اسماء: تو برای من شدی انگیزه

من: میدونی، خودم مشکل زیاد دارم، ولی از اینکه تو داری پاک میشی خوشحالم

اسماء: دوری تو نمیتونم تحمل کنم

من: سر شب و بد مستی؟، قرار نبود وابستگی ایجاد بشه، گرچه خودم هم یه دلبستگی پیدا کردم، شاید نباید این رو بهت میگفتم ولی گفتم که بدونی این رابطه هوس نیست، عشق هم که نمیتونه باشه چون متعلق به کس دیگه ای هستم، پس بزار به همین صورت بمونه و خرابش نکن

زد کنار و شروع کرد به گریه کردن

من: دختر چیکار داری میکنی؟ ماشینت که تابلو هست، گریه هم که میکنی الان ملت میگن چه خبره، بیا اینور تا خودم رانندگی کنم، عجب بابا

اسماء: خوب بهت علاقه پیدا کردم

من: شما بیجا میکنی، خودت رو کنترل کن تا برسیم خونه، اگر اینطوری بکنی نمیام خونه و یه راست میرم فرودگاه ها

اسماء: باشه، ببخشید، ولی دلم برات تنگ میشه، قول بده که زود بر میگردی

من: اسماجان بسه، اون چشمای قشنگت رو قرمز نکن، سفید برفی و یک دفعه تو ماشینش باز صدای الاغ درآوردم تا دوباره نره تو اون حالت که خیره میموند و خشکش میزد

خنده ی بلندی کرد و تو ماشین بغلم کرد و گفت الهی ...

رسیدیم خونه و اولین قرص هاش رو میخواست مصرف کنه که گفتم

من: تو خونه جنس داری؟

اسماء آره، برای چی؟

من: اگر میخوای همین الان مصرفش کن تا تموم بشه و دیگه نداشته باشی تا وسوسه بشی بخوای بکشی

اسماء: آخه زیاده

من: خوب من هم چند تا دود باهات میگیرم تا تموم بشه

اسماء: آخه تو ترک بودی که

من: به برکت وجود تو پاکیم رو خراب کردم و دوباره وقتی رفتم تهران باید جلسات 90 گانم رو از اول شروع کنم

اسماء: نمیدونم هر طور خودت صلاح میدونی

نشستیم و جفتمون کشیدیم و حرفای پا منقلی برای هم زدیم، از بوی تریاک و شیره حمید و مریم از اطاق اومدن بیرون و به مریم گفتم تو برو اونور که حتی بوش با داروهات سازگاری نداره چه برسه به اینکه بخوای هم دود ما بشی

حمید هم خواست بیاد جلو که به اون هم اشاره کردم تو هم برو پیش اون که تنها نباشه وقتی من رفتم هر غلطی خواستی بکن، فقط اگر اسماء خواست شروع کنه به من زنگ بزن

اسماء: نه دیگه دارم باهاش خداحافظی میکنم

حمید: مهندس شما که تعطیل بودین

من: خراب کردم حمید جان، باید دوباره شروع کنم

ساعت دیگه نزدیک به دو بود، جمع کردیم و به حمید گفتم تا ما میریم فرودگاه تو هم کارت رو انجام بده تا وقتی اسماء برمیگرده دیگه جنسی تو خونه نمونده باشه اگر چیزی باقی موند ببر خونه خودت و دیگه اینجا چیزی نمونه

با بچه ها خداحافظی کردم و مریم هم مثل یک برادر بزرگتر بغلم کرد و گفت از همه چی ممنونم

من: خیلی مراقب خودت باش

مریم: زود برگردین، دلم براتون تنگ میشه

من: منم دلم برات تنگ میشه، من رو از احوال خودت بی خبر نزار

مریم: به خانمتون سلام برسونید

من: دوست دارم ولی اگر سلام تورو برسونم مساوی با اینه که کله من کنده بشه

مریم: خندید و گوشه چشمش اشک جمع شده بود

من: چرا دیگه اشک؟

مریم: نمیدونم ، انگار یکی از عزیزای خودم داره میره

من: تو هم عزیزی و هم زیبا، مراقب خودت باش{ نمیدونم چرا دلم برای مریم هم میسوخت و هم اینکه یه جورائی نگرانش بودم، حس میکردم بار آخری هست که میبینمش }

دوباره اومد دم در و من رو بوسید و به زبان لری گفت زود برگرد، دلم برات تنگ میشه

با دیدن این صحنه اسماء هم گوشه چشم خودش رو پاک کرد

من: ای بابا، داره دیگه فیلم هندی میشه، حمید تو نمیخوای گریه کنی؟

حمید اومد جلو و من رو بغل کرد، تو مثل برادر بزرگمی، دوباره ماموریت جور کن بیا اینجا

من: ببینم چیکار میشه کرد، مراقب خودتون باشید، از منصور و نسرین هم خداحافظی کنید، البته خودم از فرودگاه باهاشون تماس میگیرم