خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ورود الهام به زندگی - قسمت دوم

اون شب وقتی برگشتم خونه مهمونای فرح رفته بودن، فرح همسرم بود، ولی خونه یه ریخت و پاشی بود که نگو و نپرس، فرح هم یه طرف خسته رو مبل داشت چرت میزد، به محض اینکه درآپارتمان رو وا کردم متوجه ورودم شد و چشماشو وا کرد

فرح: سلام، کی اومدی

من: سلام، میبینی که ، همین الان

فرح: با طعنه ، خوش گذشت

من: تو مثل اینکه اگر جونت رو هم بگیرن اون زبون عین نیشت همیشه کار میکنه، واقعا نمیتونی یه جمله محبت آمیز بگی؟ نمیتونی یا غرور بی دلیلت بهت اجازه نمیده؟ یا دوستات یادت دادند که با همسرت وقتی از راه میرسه و خسته هست با این لحن صحبت کنی

فرح: من نمیدونم مشکل تو با دوستای من چیه؟

من: من اگر با دوستات مشکل داشتم که نمیگفتم من میرم بیرون تا شما ها راحت باشین، اصلا نمیذاشتم این مهمونی سر بگیره

فرح: ببخشین ها مثل اینکه من صاحب خونه هستم و خونه به نام من هست

من: فرح!!!، میشه ضر نزنی؟، آخه نه اینکه خانم دختر نخست وزیر بورگینا فاسو هستن و باباشون ایشون رو با هلی کوپتر هلی برد میکردن به همین دلیل خانم از حساب شخصیشون مبلغ این منزل رو پرداخت کردن، برو فرح خجالت بکش، خودت میدونی و من میدونم مشکل کجاست، تقصیر منه که به خاطر تشکر از زحمتای تو تو مدت زندگیمون اومدم این خونه رو به نام تو کردم و الان باید هم نیش و کنایه بشنوم

فرح: مسعود بس کن، خسته هستم و حال جر و بحث رو ندارم

من: آره خوبه که حال نداری وگرنه منو الان باید درسته قورت میدادی، خدایا ؟ چرا ما نمیتونیم 5 دقیقه با هم درست مثل آدم صحبت کنیم؟ یعنی میشه رنگ اون روز رو ببینم ؟

فرح : الهی آمین

رفتم طرف اطاق خودم و لباس هامو درآوردم و یه شلوارک پوشیدم و رفتم تو رختخوابم، نگاهای الهام همش میامد جلوی چشمم، شیطون رو لعنت میکردم ولی  هر کاری میکردم اون دوتا چشم که عین آتیش میدرخشیدن هی میومد جلوی چشمم رو فراموش کنم نمیشد، به خودم نهیب میزدم که مسعود، عنتر اون شوهر داره، تو زن داری، این چه افکاری که تو سر داری؟ جالب اینجا بود که خودم هم جواب وجدان خودم رو میدادم و میگفتم، خوب من که کاری نکردم، من که شروع نکردم، من که.... و همش داشتم خودم رو تبرئه میکردم، بلند شدم برای خودم یه چائی بریزم، بد جور تشنم شده بود، وقتی اومدم بیرون دیدم فرح رو زمین پیش بردیا خوابش برده بود و فرشید هم داشت پای کامپیوتر چت میکرد، رفتم کتری رو آب ریختم و دکمشو زدم، قل قل قل، نمیدونم چرا به جای اینکه آب جوش بیاد به جاش، صدای قل قل کتری بلندمیشه، بله، سر و صدای حاصله از کتری باعث شد تا فرح با غرغر بیدار بشه و بره سرجاش،

فرح: این وقت شب چائی نمیخوردی میمردی؟

من: عزیزم قرصاتو خوردی؟ یا داری تو خواب هذیون میگی؟

فرشید: بخدا شدت علاقه شما دوتا رو من رو هیچ جای کره زمین ندیدم

من: باباجون تا آخر عمرت هم نخواهی دید

فرح: مامانی علاقه هست دیگه هیچ کاریش هم نمیشه کرد

من: آره بابا، غلظت علاقه مون از توش خودمونو کشته از بیرون هم مردم و آشنا ها رو

فرشید: مامان، اونجا وانستا و تو افکارت دنبال جواب نباش، توروخدا برو بخواب و بزارین این همسایه هامون یه شب بدون سر وصدای دعوا مرافه شماها سرشون رو زمین بزارن

من: فرشید؟ با مامانت درست صحبت کن بچه، چتت رو بکن و به این کارا دخالت نکن، اصلا ببینم کی به تو گفته تا این وقت شب بیدار باشی؟

فرشید: بابا کتری جوش اومد

من: بله، خیلی ممنون که محترمانه میگی خفه شو

فرح: از تو اطاق خواب با صدای بلند گفت آخه باباش خیلی مودبه ، بچم هم به باباش رفته

من: گفتم که داری خواب میبینی برو بقیه خوابتو ببین ، ببین لیلی جون چی گفت، اونوقت نازی جون چی جوابشو داد، بعد اختر جون و عنتر جون و بقیه چی گفتن و کمی هم فکر کن ببین چه جوابی الان به من بدی منو چزوندی، بخواب عزیزم بخواب

فرح: مرده شور همه تونو ببرن

من: خدایا تو کمکم کن صبور باشم

چائی رو ریختم و باز رفتم تو اطاق خودم، باز دوباره اون نگاها و اون خنده ها میومد جلوی چشمم، دوتا فلورازپام 15 خوردم تا خوابم ببره، بعد از چائی یه سیگار روشن کردم و همونجوری سیگار به دست خوابم برد و از سوزش انگشتام بیدار شدم و دیدم سیگارم رو به انتها هست و داره انگشتامو میسوزونه، بلافاصله سیگار رو گذاشتم تو جا سیگاری و باز خوابم برد، چه خواب سنگین و راحتی، خیلی وقت بود که به یه همچین خوابی نیاز داشتم، صبح زود بلند شدم و خونه رو نگاه کردم دیدم که ظرفای دیشب همینجوری وسط خونه رو مبل و میز ناهار خوری مونده بود، بعضی از میوه ها پلاسیده شده بودن، رفتم یه موز ورداشتم و حرکت کردم به طرف دفتر، توی راه یه نوشیدنی گرفتم و با یه کیک که مثلا" میشد صبحانه من خودم رو سیر کردم و از پله ها رفتم بالا،

همکارا: سلام ، سلام ، سلام

من: سلام ، صبح به خیر

الهام: سلام

من: سلام خانم ، صبح به خیر، آقای مهندس کی میان؟ برای جلسه ساعت 10 که حضور دارن؟ به اطلاعشون رسوندین؟

الهام: بله جناب مهندس، هم براشون یادداشت گذاشتم و هم دیشب شفاهی به خودشون گوش زد کردم

من: ممنون،

رفتم طرف اطاق خودم و در رو به صورت نیمه بسته، بستم

کارهای اون روزم کم بود ولی هر کاری میکردم انگار دستم از حرکت وا مونده بود، نمیدونم این اتفاق براتون پیش افتاده که گاهی کار شما میتونه ظرف یک ساعت انجام بشه ولی حسش نیست و اون کار میمونه رو میزتون گاهی به چند روز هم میکشه، اون روز هم از همون روزا بود، اصلا نمیدونستم بهانم برای این حس و حال چی بوده، مدارک رو گذاشتم جلوی روم و حدود نیم ساعت فقط خیره شدم، الهام اومد تو و توی قسمتی که در بسته بود ایستاد و گفت وقت دارین ؟

من: خانم سالار کیا الان وقت مناسبی نیست، میبینید که من کلی کار دارم

الهام: بله دیدم که نیم ساعته خیره موندین

من: امرتون

الهام: نه، مثل اینکه الان عصبانی هستین، بزارین بعدا میگم، فقط یه خواهش

من: بفرمائین

الهام: فردا که نیمه وقت هستیم ، میشه یکساعت به من تخصیص بدین؟ میخوام یه موضوعی رو با شما در میون بگذارم

من: بسیار خوب، موضوع کاری هست؟

الهام: نه ، همون موقع بهتون میگم

 

 

ورود الهام به زندگی - قسمت اول

موضوع برمیگرده به درست 7 سال پیش و قتی که تو شرکت سازه اندیشان مشغول به کار بودم ، عصر یه روز داغ بود که الهام  وارد دفتر شد، آگهی استخدام منشی داده بودن، خانمها رنگ و وارنگ تو صف منتظر مصاحبه بودن تا مسئول مربوطه با اونا مصاحبه رو انجام بده ولی نمیدونم چرا الهام ما بین اونا متمایز بود نه اینکه تیپ خاصی و یا مشخصه خاصی داشته باشه ولی ... بگذریم  و بعد از یک ساعت بالاخره شخص مربوطه مشخص شد و به مابقی گروه منتظران خبر دادن که شخص مورد نظر مشخص شد و بقیه به سلامت،

اسمش الهام بود، الهام سالار کیا، از روز اولی که اومد با یه تیپ معمولی و کاملا کارمند معابانه سر کارش حاضر شد، کارمندی بود که بسیار خودش رو فعال نشون میداد ولی بعد از یکی دوباری که باهاش کار داشتم متوجه شدم دقتش بسیار کمه و کارها رو سر سری میگیره،

کنجکاو شدم در مورد الهام یه اطلاعات اولیه گیر بیارم و یه وقت وسط همکلام شدن با اون به قول امروزی ها سوتی نداده باشم، تو یکی از روزهائی که اکثرا" ساعت کاریشون تموم شده بود، رفتم سراغ پرونده پرسنلی افراد و اپلیکیشنش رو پیدا کردم و خوندم، نام، نام خانوادگی، متولد، نام...... و و و

ایشون مدت دوسالی بود که ازدواج کرده بود و همسرش کارمند یکی از بنگاههای املاک تهران بود،

تو ردیف افراد تحت تکفل و فرزندان فقط نام مادرش به چشم میخورد، متولد سال 1350

بعد از یکی دو ماهی که به عنوان منشی و پاسخگوئی تلفن ها تو شرکت مشغول به کار بود همگی مدیرای مربوطه از کار اون اظهار رضایت میکردن و همین باعث شد تا الهام رو برای دفتر مدیریت کاندید کنن، بعد از اینکه الهام رو رئیس دفتر مدیر عامل کردن ارتباط کاری من با الهام بیشتر شد، البته نا گفته نمونه که تو همین مدت کوتاه تنها بین من و الهام فقط چند تا لبخند که اون هم بین همکارا متداول هست رد و بدل شده بود ولی ته دلم یه چیز دیگه رو حس میکردم، یه حس غریبی که به من میگفت این زن میتونه به عنوان یه سنگ صبور با من همراه باشه، نمیدونم اسم این حس رو چی بزارم و یا چی صداش کنم ولی میدونستم که به غیر از حس همکار بودن یه حس دیگه ای این وسط وجود داره، یواش یواش وقتی که ارتباط کاریمون بیشتر شد، حس کردم که اون هم همین احساس رو نسبت به من داره ولی هر کدوم از ماها منتظر بودیم که اول نفر مقابل ابراز احساسات کنه ، تا اینکه شرکت تصمیم گرفت برای تشکر از پرسنلش یه جشن خانوادگی تو یکی از باغهای اطراف تهران ، تو جاده اوشان فشم، ترتیب داد و الهام اون روز یک ساعت زود تر از شرکت رفت، من هم چون میدونستم همسرم با من به هیچ وجه تو یه همچین مراسمی شرکت نمیکنه، تنها عازم اون باغ شدم، یه جورائی متوجه شده بودم که مابقی همکارا بین خودشون پچ پچ میکردن که این بابا متارکه کرده؟ چرا ما هیچ وقت زنشو رو نمیبینیم؟ چرا از بچه هاش حرفی نمیزنه، و در آخر اینکه این بابا چرا همیشه اخمو هست و و و

وقتی رسیدم دم اون باغ مسئول هماهنگی مهمونی اومد جلو و خوش آمد گفت

مسئول هماهنگی : سلام، خیلی خوش اومدین

من: سلام ، ممنون

مسئول هماهنگی : آقای مهندس پس خانواده؟ تشریف نمیارن ؟ یا اینکه بعدا به جمع ملحق میشن؟

من: نه متاسفانه ایشون مهمون داشتن و من هم به مناسبت اینکه مهمونش خانم ها بودن و در واقع جمعشون یه جمع زنانه بود ترجیح دادم که به اینصورت بیام

مسئول هماهنگی : بسیار خوب، هر جا دوست دارین انتخاب کنید و بنشینید تا ازتون پذیرائی بشه

من: ممنونم، شما برید به کارهاتون برسین و نگران من نباشین، بلد هستم چطوری باید به خودم برسم

اون رفت و من هم سعی کردم یه گوشه دنج گیر بیارم تا هم راحت بتونم سیگار بکشم و هم اینکه زیاد هم از جمع دور نباشم و بتونم به قول امروزی ها آمار بگیرم ببینم کی با کی میاد و یا کی با چی میاد،متوجه هستین که ؟

پرسنل شرکت یکی یکی پیداشون میشد، یه سریا یکی دو ساعت زود تر رفتن خونه تا لباسی عوض کنن و یا اینکه با خانواده بیان، تو آدمهائی میامدن ، یک دفعه چشمم به الهام خورد، الهام شده بود یه آدم دیگه، آخه هر وقت که من میدیدمش با لباس اداری بود و بدون آرایش، ولی اون روز تازه متوجه شدم چرا زودتر رفت خونه، به هر تقدیر الهام با شوهرش اومد و یه میز که نزدیک من خالی بود اونجا نشستن، رفتم جلو تا با اونا سلام و علیکی داشته باشم

من: رو کردم به طرف شوهر الهام، سلام، من مسعود محبی هستم و بسیار از آشنائی با شما خوشبختم

الهام: سلام آقای مهندس، رو کرد به شوهرش و ادامه داد، ایشون نفر دوم شرکت هستن ، البته تو مسائل فنی، آدم بسیار با هوش و خودمونی بگم زیرکی هستند

شوهر الهام: مختصر مفید جواب داد، سلام،

من: ببخشید، تنهاتون میزارم، خیلی خوشحال شدم از آشنائیتون

رفتم سر میز خودم و خودم رو یه جوری مشغول نشون دادم ولی حواسم بود که این دو نفر انگار با هم غریبه هستند و با هم زیاد صحبتی رد و بدل نمیکنن، البته هر از گاهی هم متوجه میشدم که الهام زیر چشمی یه نظری هم به طرف من میندازه، بلند شدم برم ته باغ تا هم یه گشتی خورده باشم و هم اطراف رو نگاهی انداخته باشم، یه سیگار روشن کردم و داشتم پشت به جمع مهمونا به درختای سر به فلک کشیده باغ نگاه میکردم یک دفعه یه صدا از پشت سرم شنیدم

الهام: سلام مهندس

من: سلام خانم، احوال شما

الهام: تنهائی سیگار میکشین؟

من: ببخشین، نمیدونستم شما هم سیگار میکشین، ورگرنه تعارفتون میکردم

الهام: من سیگاری نیستم ولی عاشق بوی سیگارم

من: همسرتون سیگاری نیست؟

الهام: نه آقای مهندس، همسر من اصولا" آدم پاستوریزه ای هست، نه اهل سیگاره ، نه مشروب میخوره و کمی هم مذهبی هست

من: خوب اینکه خیلی خوبه، خیلی از خانمها به دنبال یه همچین تیپ شوهری هستن

الهام: آره، ولی من یه کم با بقیه فرق دارم، دوست داشتم شوهرم حداقل یکی از این کارها رو میکرد

من: اینطور که دیدم آدم کم حرفی هم هست، ظاهرش هم نشون میده که آدم مظلومی باید باشه، نه؟

الهام: ای بابا، دست به دلم نزارین، اینو اینجوری نبینید، یک شیطونی هست که ابلیس باید بیاد پیشش لنگ بندازه،

من: خانم سالار کیا؟ مطمعنی غلو نمیکنی؟ من که فکر میکنم تو درسته شوهرتو قورت میدی، اون طفلی که تا الان که من میبینم بچه آروم و معقولی به نظر میرسه

الهام: نه هیچم اینطور نیست،

من: مطمعنی یک طرفه قضاوت نمیکنی؟

الهام: فرصتش اگه پیش اومد باهاتون در موردش صحبت میکنم، من دیگه باید برم؛ اجازه میدین؟

من: خواهش میکنم، بفرمائین

الهام: شما نمیاین تو جمع؟

من: اینجا راحت ترم، میام بعدا"

الهام راه افتاد و رفت به طرف میزشون، حقیقتش وقتی داشت برمیگشت بی اختیار از پشت به هیکلش نگاهی انداختم و اون هم انگار متوجه نگاه من شده بود یه مقدار لوندی کرد و رفت سر میز خودشون

اول به حرفاش زیاد توجهی نکردم و پیش خودم گفتم: ای بابا اینم از اون تیپ آدمهائی هست که یه همسر خوب گیرش اومده ولی طبق معمول همیشه از وضع موجود شاکی هستن، و اصلا"   شاید هم عین این زنائی که همیشه غرغر میکنن، همیشه ناراضی هستن، نمونش زن خودم، با اینکه همه چی داره ولی همیشه غر میزنه و به تنها چیزی که توجه نمیکنه وضعیت احساسی من هست، مگه من گناه کردم که آدم احساسی هستم، اصلا" این جور خسایس هر کس مگه دست خودشه؟ آخه اینجور عادت ها به ذات آدم ها هم برمیگرده و گاهی هم خارج از کنترل آدم هست

بگذریم، اون شب من مجددا" سر میز اونها دعوت شدم و خود الهام اومد طرف میز من و گفت شما هم تنها هستین بیاین سر میز ما با هم شام بخوریم ورفتم سر میز اونها و شام رو خوردیم، همونطور هم که گفتم شوهر الهام آدم کم حرفی بود و تقریبا بین ما به غیر از تعارف های معمولی هیچ حرفی رد و بدل نشد و آخر شب هم همگی رفتن به سمت ماشین هاشون و راه افتادن طرف تهران، وقتی داشتم با ماشینم از جلوی باغ رد میشدم، دیدم الهام و شوهرش منتظر یه ماشین هستن

من: مسیرتون کجاست؟

الهام: مزاحمتون نمیشیم، از همینجا یه ماشین میگیریم

من: نترس کرایشو ازت میگیرم، آخه تو این وقت شب اونم اینجا چطوری میخواین ماشین بگیرین؟ تعارف نکنید و بیاید بالا تا یه مسیری میبرمتون

اومدن بالا و باز سکوت، البته هر وقت از آینه عقب رو نگاه میکردم نگاهم با نگاه الهام تلاقی میکردو نمیدونم چرا یه شرمی باعث میشد که سرم رو بندازم پائین و یا روم رو به یه طرف دیگه بکنم

فرار امیر - قسمت ششم - آخر

امیر: غلط کردن همشون، دنبالم میگردن که باز منو یا زندانی کنن و یا منو کتک بزنن، من دیگه تو اون خونه نمیرم

محسن: حالا کجا بودی؟

امیر: رفته بودم دنبال کامیون اسباب کشی، نتونستم بهش برسم و سوت شد و من دیگه نتونستم دنبالش برم

محسن: حالا میخوای چیکار کنی؟

امیر: گفتم که برنمیگردم اون خونه

محسن هم این صحبتهای امیر رو شوخی فرض کرد و دوچرخه رو برد تو خونه و با امیر خداحافظی کرد، امیر میدونست با برگشتنش تو خونه باید منتظر یه کتک مفصل باشه، رفت طرف خونه مریم اینا،

دید جای اونا خیلی خالی هست، کمی به پنجره مریم خیره شد، یاد اون شب افتاد، تو همین اوضاع بود که دید مادرش داره بدو بدو میاد طرفش، امیر هم دو پا داشت و دو پا دیگه قرض کرد و دبدو، رفت و مادرش دید که نمیتونه به امیر برسه و امیر با دیدن یک اتوبوس تو ایستگاه رفت و سوارش شد، از پنجره مادرش رو میدید که مستاصل وایستاده، اتوبوس به میدون امام حسین رسید و امیر از اتوبوس پیاده شد، موقعی که داشت پیاده میشد چشمش به یه آگهی که پشت شیشه ساندویجی بغل سینما افتاد

( به یک کارگر ساده نیازمندیم ) امیر رفت تو و به سمت مردی که پشت صندوق نشسته بود و مشخص بود که صاحب ساندویجی هست کرد و گفت

امیر: سلام، من دنبال کار هستم، به دردتون میخورم

صاحب ساندویجی: یه نگاهی به سر و وضع امیر کرد و گفت، شهرستانی که نیستی؟

امیر : نه

صاحب ساندویجی: کجا تا حالا کار کردی

امیر: ساندویجی یکی از آشناها تو میدون خراسون

صاحب ساندویجی: اونجا چیکار میکردی؟

امیر: پادو بودم و گاهی پشت فر وامیستادم

صاحب ساندویجی: شناسنامت

امیر: گم کردم

صاحب ساندویجی: خوب من باید یه مدرک از تو داشته باشم

امیر: همه رو ازم زدن، پول و مدارکم همه رو دزدیدن ازم

صاحب ساندویجی: پدری مادری کسی رو داری که ضمانتت رو بکنه؟

امیر: متاسفانه من کسی رو ندارم

صاحب ساندویجی: خوب چرا پیش همون آشناتون که میگی ساندویجی داشت وانستادی؟

امیر: میخواست مغازه رو بکوبه و تعطیلش کرده بود

صاحب ساندویجی: خوب به همون بگو بیاد پیش من تورو ضمانت کنه

امیر: خوب شما بزار من مشغول بشم، کارمو ببین، اگر راضی بودی بعد میگم که بیاد اینجا

صاحب ساندویجی: خونت کجاست؟ شبا کجا میخوابی؟

امیر: خونه که ندارم، شبا رو هم همونجا میخوابیدم، اگر اجازه بدین شبا رو همین جا بخوابم

صاحب ساندویجی: ببین ، من حال و حوصله دردسر ندارم ها، از خونه که فرار نکردی؟

امیر: به من میاد پسر فراری باشم؟

صاحب ساندویجی: نمیدونم چی بگم، خیلی خوب، حالا کارت رو شروع بکن، ولی من میدونم که داری دروغ میگی، چون اصلا به قیافت نمیخوره کارگر باشی و از حرف زدنت معلومه که کارگر نیستی

امیر: آدم مودب باشه اشکالی داره؟ خوب بود به دروغ لحجه دار صحبت میکردم؟

صاحب ساندویجی: به هر حال گفته باشم، من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم

امیر : باشه، شما بزار من کارم رو شروع کنم، حتما از من راضی میمونی

امیر بلافاصله شروع کرد به تمیز کردن میز ها و شیشه مغازه، صاحب مغازه هم میدید، امیر در نهایت دقت و رعایت بهداشت کارش رو انجام میده و به اوستا کارش گفت بچه زبلی هست، شب هم همینجا میمونه، امیر هم چون گرسنش بود از صاحب مغازه اجازه گرفت تا برای خودش یه ساندویج درست کنه و بتونه یه جونی بگیره،

شب شد و ساعت از 12 گذشت و کرکره مغازه به پائین کشیده شد و امیر خسته ترین شبش رو سپری کرد و خوابید، فکرش رو نمیکرد روی یخچال مغازه خوابش ببره، فردا صبح که بیدار شدن باز شروع کردن به کار کردن و ساعت هم همینطور میگذشت، امیر دلش برای مادرش میسوخت، تو ذهنش مادرش رو مجسم میکرد و یه جورائی به خودش میگفت دیگه برنمیگردم تو اون خونه لعنتی، خودم خرج خودمو در میارم، و ....

سه روز به همین صورت گذشت و به هوای رفتن به حمام از صاحب کارش مقداری پول گرفت و رفت طرف محلشون، محسن رو همون ابتدای محل دید، محسن با دیدن امیر گفت

محسن: کجائی، مادرت داره خودشو داغون میکنه، همش داره گریه میکنه و هی دم خونه ما میاد و میگه توروخدا ازش خبری ندارین ؟

امیر: رفتم یه جا کار گیر آوردم و مشغولم، خودم هم خرج خودمو در میارم و دیگه احتیاجی به اونا نیست

محسن: امیر خر نشو، برگرد

امیر: برگردم که چی؟ بازم زندانی شم؟ بازم باهام مثل سرباز ها رفتار کنن؟

محسن: راستی صبر کن من برم تو چرخم رو ورداریم بریم تا یه جائی برگردیم

وقتی محسن رفت خونه به مادرش گفت امیر برگشته زود به مادرش تلفن بزن منم سرش رو گرم میکنم

میون صحبت کردن امیر و محسن بود که مادر محسن به خونه امیر اینا زنگ زده بود و به مادر امیر گفته بود سریع بیاین اینجا که امیر داره با پسر من صحبت میکنه،  امیر یک دفعه دید صفیه با اینکه حامله بود و پا به ماه بود بدو بدو داره میاد طرفشون، یه نگاه به محسن کرد و گفت نامرد، من به تو اعتماد کردم اومدم پیشت اونوقت تو هم منو فروختی؟

نامرد، تو هیچ وقت مرد نبودی، من رو باش برای کی شماره تلفن گرفتم، محسن خیلی نامردی

محسن: امیر من به خاطر خودت این کار رو کردم

امیر باز فرار کرد و صفیه هی داد میزد امیر جان واستا کارت دارم، امیر

امیر هم به دوئیدن خودش ادامه داد، بعد از گذشتن از چند تا محل واستاد تا نفسی تازه کنه، محسن با دوچرخه اومده بود دنبالش و بهش گفت امیر صبر کن، مریم اومده بود اینجا

امیر : دروغ میگی، دروغ نامرد بدجنس

محسن: به خدا دروغ نمیگم

امیر: اگر اومده باشه باید آدرسش رو بهت داده باشه

محسن: نه والله به من چیزی نداد، اصلا" جواب سلامم رو هم نداد

امیر: دیدی دروغ میگی، اون اگر اومده بود اینجا شماره تلفن و یا آدرسش رو میداد

محسن: بابا به چه زبونی بگم هیچ چی بهم نداد

امیر: داری وقت کشی میکنی که خواهرم به ما برسه، کورخوندی

پرید وسط خیابون و با دست به یه تاکسی اشاره کرد امام حسین دربست، تاکسیه هم کوبید رو ترمز و امیر تا سوار شد، به راننده گفت آقا جان مادرت گازشو بگیر این بابا نتونه بیاد دنبالمون، راننده هم یه نگاه به امیر کرد و گفت چیکار کردی؟ چیزی دزدیدی؟

امیر: ای بابا، مگه هر کس کچله، دزده، آقا نمیخوام این دوستم بدونه من کجا میرم

راننده از ماشین پیاده شد و رو به محسن گفت این دوستته؟

محسن: آره

راننده: دزدی که نکرده

محسن: نه آقا دزدی کدومه

راننده نشست تو ماشین و گاز ماشین رو گرفت، محسن هم تا اونجائی که توان داشت رکاب زد ولی مشخص هست که محسن هیچ وقت نمیتونست به امیر برسه

وقتی امیر برگشت سرکارش صاحبکارش گفت کدوم حمام رفتی؟ چرا اینقدر طول کشید یه حمام رفتن

امیر: گرفتار شدم، نتونستم حمام برم،

صاحب ساندویجی: چه گرفتاری؟

امیر: یکی از آشناها رو دیدم ، هی صحبت کرد و صحبت کرد، نگذاشت من به کارم برسم

صاحب ساندویجی: تو که گفتی کسی رو نداری

امیر: از زیر بته که بعمل نیومدم، بالاخره همشهری چیزی

باز امیر خودش رو مشغول کار کرد و چند روزی گذشت، یکی از روزها که امیر داشت شیشه مغازه رو پاک میکرد، سایه باباش رو پشت سرش حس کرد، بلافاصله برگشت و باباش رو دید، میخواست باز فرار کنه که باباش گفت

بابای امیر: فرار نکن، کاریت ندارم، وسایلت رو جمع کن بریم خونه

صاحب ساندویجی: آقا شما کی هستین؟

بابای امیر: من باباشم و این بچه از خونه فرار کرده بود، شما چطوری به بچه مردم کار میدین بدون دیدن شناسنامه و این چیزا؟ هان؟ بدم مغازه رو پلمب کنن؟

صاحب ساندویجی: ای بابا، حالا بیا و درستش کن، رو به امیر کرد و گفت من که گفتم حال و حوصله دردسر ندارم، من که گفتم اگر فرار کردی به من بگو

به هر تقدیر امیر با پدرش راه افتادن به سمت خونه، توی راه همش به سکوت گذشت، وقتی رسیدن توی خونه امیر به سمت اطاق مهمان فرار کرد، پدرش گفت کاریت ندارم برگرد پائین، امیر وسط پله ها واستاد، مادر امیر باشنیدن صدای اونا اومد بیرون و شروع کرد به گریه،

مادر امیر: آخه مرد چرا اینکار ها رو میکنی که بچه فراری بشه؟ حالا من جواب در و همسایه رو چی بدم؟

باز سکوت بود و سکوت، تو همین اوضاع بود که تلفن خونه به صدا در اومد و خبر فارغ شدن صفیه رو دادن، مادر خیلی خوشحال بود و اشک شادی روی گونه هاش قل میخورد میامد پائین

پدر امیر ، امیر رو صدا کرد و آروم دستش رو به علامت محبت رو سر امیر کشید و گفت باباجون، من اگر اینکارارو میکنم به خاطر خودته و .... شروع کرد به نصیحتهای پدرانه کردن، در نهایت از امیر قول گرفت که دیگه از این کارها نکنه

وقتی که امیر جویا شد چطور اونو پیدا کردن، متوجه شد وقتی به راننده تاکسی گفته امام حسین، اونا هم حدس زدن احتمالن باید اون اطراف باشه

ولی چه فایده؟ مریم رفته بود و امیر باز تنها مونده بود و فقط و فقط به تنهائی خودش فکر میکرد، شد یه آدم گوشه گیر، انگار روح نداشت، امیر ملاقاتش رو با محسن قطع کرد و خونه موندو بعد اون هر چه منتظر مریم شد، دیگه از مریم خبری نشد که نشد

از اون ماجرا مدت هاست که میگذره و امیر هنوز چشم انتظار مریم هست

 

دوستانی که داستان رو دنبال میکردن، اگر متاهل هستند بدونن که اگر بخوای بچه رو اینقدر تحت فشار قرار بدین، ممکنه قصه فرار امیر برای اونها هم تکرار بشه، البته فرار امیر ختم به خیر شد، ولی بدونید که امکان داشت اتفاقات ناگواری برای امیر و یا خانواده به واسطه این فرار پیش بیاد، پس سعی کنیم با نوجوانان و کلا" بچه هامون عاقلانه رفتار کنیم

یا علی ...

فرار امیر - قسمت پنجم

ساعت نزدیکای 11 بود که دوچرخه محسن رو از دور دید، انگار دنیا رو بهش دادن، ولی محسن سرکوچه امیر اینا که رسید راهشو کج کرد و به یک طرف دیگه رفت، انگار دنیا رو رو سر امیر خراب کرده باشن، نمیدونست چیکار باید بکنه، اگر داد هم میزد، صداش به محسن نمیرسید، تو نا امیدی بود که دید باز محسن برگشت،  اومد دم خونه امیر اینا، خواست در بزنه که امیر از بالا صداش کرد

امیر: محسن، محسن زنگ نزن

محسن: بدو بیا پائین ، پس موهات کو؟ مریم داره میره طرف پارک دم مدرسه شون

امیر: خونه زندانی هستم، دیروز هم بابام با دیدن من که سیگار میکشم این بلا رو سرم درآورد

محسن: کتکت هم زد؟

امیر: کچل کردنم از صد تا کتک بدتر بود

محسن: حالا نمیتونی بیای بیرون؟

امیر: نه ، در اطاق قفله

محسن: خوب از اون بالا بپر پائین ، میتونی؟

امیر: آره میتونم بیام، ولی چطوری برگردم این تو؟

محسن: خوب یه چیزی به مادرت بگو دیگه، چمیدونم، بهانه ای چیزی

امیر: محسن؟ یه مردونگی میکنی؟

محسن: تو جون بخواه

امیر: میری به مریم برسی و بهش بگی اینجا منتظرشم؟

محسن: همین الان پرواز میکنم و میرم

با دوچرخش به سرعت رفت، امیر هم انتظار میکشید و همش نگران بود که اگر مریم با این سر و وضع ببینتش باید چیکار کنه و یا چی بگه، تو افکار خودش غرق بود که دید مریم داره پشت سر محسن به فاصله چند متر داره میاد، وقتی رسیدن جلوی خونه امیر اینا محسن رفت اونور خیابون واستاد و اینور اونور رو میپائید، مریم هم رسید زیر پنجره و گفت

مریم: سلام، چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟

امیر: سلام، میبینی اوضاع مارو؟

مریم: قیافت خنده دار شده

امیر: تو هم منو مسخره میکنی؟

مریم: نه بخدا، قصدم این نبود، ما فردا میخوایم اسباب کشی کنیم

امیر: کجا میخواین برین؟

مریم : خودمم نمیدونم، فقط میدونم باید بریم گوهردشت کرج

امیر: پس من چیکار کنم؟ تورو چطوری پیدات کنم؟ آدرسی، شماره تلفنی، چیزی

مریم: هنوز هیچ چی نمیدونم، تازه اگر هم بریم کرج، نمیدونم چطوری بیام تهران و چطوری باید تورو ببینم؟

میون صحبتهای مریم و امیر یک دفعه صدای مادر امیر از اف اف اومد که دخترم شما کی هستی؟ نگو مادر امیر همه صحبتهای اونا رو داشت میشنید، مریم هم با شنیدن صدای مادر امیر سریع از اونجا دور شد و امیر هرچی صداش کرد، وای نستاد و رفت، امیر باز خشکش زد و به صورت محسن خیره شد، انتظار داشت محسن کاری بکنه، ولی از دست محسن چه کاری بر میامد؟

امیر: محسن برو دنبالش، یه جای خلوت که رسیدی ازش بپرس من چطوری ببینمش؟

محسن: باشه، تو نگران نباش

مادر امیر اومد در اطاق مهمونا رو وا کرد و گفت با کی داشتی حرف میزدی؟

امیر: میبینی که ، با هیچ کس، با خودم دارم حرف میزنم

مادرامیر: خودم داشتم صداتونو میشنفتم، چرا به من دروغ میگی؟ نمیخوای من کمکت کنم؟

امیر: مامان! ، اگر میخوای کمکم کنی، بزار الان برم تو کوچه، توروخدا مامان،

مادر امیر از اطاق درحالی که خارج میشد، گفت امیر جون، مادر اینا رو از من نخواه، و دستش رو برد طرف چشمش و سعی داشت قطره اشکی رو که میخواست از امیر پنهان کنه پاک کنه،

امیر باز منتظر محسن موند، دیر کرده بود، بالاخره محسن پیداش شد

امیر: کجا بودی؟ چرا اینقدر لفتش دادی؟ چی شد؟

محسن: منتظر بودم یه جای خلوت بره، هیچ چی، بهش گفتم امیر کجا و کی ببینتت؟ گفت فردا که داریم میریم، ولی به محض اینکه بتونم بیام تهران ، خودم میام محل و دنبال امیر میگردم تا پیداش کنم و رفت، امیر من برم، الان بابات یا مامانت میان بیرون و کار خراب تر میشه

امیر: نرو محسن، من الان به یکی نیاز دارم که به حرفام گوش بده

محسن: امیر اوضاع خرابه، من میرم باز برمیگردم

امیر تاعصرکه پدرش از ارتش برمیگشت، دم پنجره نشست، با دیدن پدرش پنجره رو بست و نشست تا اینکه زندان بانش بیاد ، ببینه که اون تو زندانش هست و بره و همینطور هم شد، بابای امیر اومد در اطاق مهمونی رو وا کرد و با دیدن امیر یه کم نگاهش کرد، منتظر بود که امیر بهش سلام کنه، امیر هم فقط تو چشمای پدرش یه نگاه کرد و سکوت کرد، طاقت خیره شدن به چشمای پدرش نبود، پدرش دوباره در رو بست و رفت پائین، امیر دیگه کلافه شده بود، نمیدونست باید چیکار کنه، یک دفعه یه فکری تو سرش جرقه زد، اعتصاب غذا

شب که شد، مادر امیر اومد در اطاق رو وا کرد و بهش گفت بیا پائین شامت رو بخور

امیر: شام نمیخورم

مادر امیر: مگه نگفتم شیرینی های مهمونا رو تموم نکنی؟

امیر: نترس، شیرینی هات دست نخورده مونده، تنهام بزارین، بزارین با بد بختی خودم بسوزم و بسازم

مادر امیر: کچل کردن که بد بختی نیست، حالا بیا شامت رو بخور، دلمه برگ مو درست کردم ها، از همونائی که دوست داری

امیر: اومد سمت مادرش و آهسته دست مادرش رو گرفت و به سمت در کشوندش و خودش در رو بست و گفت در رو قفل کن و برو

امیر پیش خودش تصمیم گرفته بود یا اونقدر به اعتصاب غذا ادامه بده و یا اینکه از خونه فرار کنه و بتونه بره دنبال ماشین اسباب کشی مریم اینا تا جای جدید رو پیدا کنه، تو همین افکار بود که باباش اومد تو اطاق و گفت:

بابای امیر: بچه، اینقدر جونور بازی در نیار، بیا پائین شامت رو بخور

امیر: میل ندارم

بابای امیر: میخوای به زور به خوردت بدیم؟

امیر: نه لازم نیست، وقتی میل ندارم چیکار کنم؟

بابای امیر: وقتی تو خونه سفره پهن میشه باید بیای و بشینی سر سفره، حتی اگر میل نداشته باشی

امیر: نمیخوام، فقط ولم کن، دیگه میخوای چیکارم کنی؟ کچلم که کردی، تو محل پیش بچه محل ها آبروم رو که بردی، حالا هم اگر میخوای بزنیم بیا این صورت من و تا جائی که میخورم بزن

پدر امیر کم پیش میامد که بخواد دست رو امیر بلند کنه، بد اخلاق بود، ولی دست بزن نداشت، با دیدن این صحنه غر غر کرد و در اطاق رو باز بست ولی هنوز قفل در رو نچرخونده بود که دوباره در اطاق رو وا کرد و گفت این مریم کیه؟

امیر: من چه میشناسم کیو میگی، صد تا مریم تو محلمون هست، اصلا من نمیدونم راجع به کی و چی صحبت میکنی

پدر امیر بلافاصله یه سیلی خوابوند در گوش امیر و گفت اینو به خاطر دروغ گوئیت میخوری، و یه سیلی دیگه اونور صورت امیر زد و گفت این رو هم به خاطر اینکه یادت نره که با من لجبازی نکنی

امیر بد جور از پدرش کینه به دل گرفت و تو دلش فحش خوار و مادر رو کشید به جون پدرش و وقتی که پدرش دید که اون هیچ عکس العملی انجام نداد رفت و گفت همینجا بمون و از گشنگی بمیر، بچه پر رو،

امیر دیگه تصمیم آخر رو گرفت و گفت فردا از همین بالا میپرم پائین، یا پاهام میشکنه، یا سالم میمونم و میرم دنبال ماشین مریم اینا، از محسن هم دوچرخشو قرض میگیرم و با دوچرخه میرم دنبالشون

فردای اون شب صبح اول وقت امیر منتظر بود تا پدرش از خونه بره بیرون، به محض اینکه پدرش از خونه زد بیرون، امیر هم پنجره اطاق رو وا کرد و اول خودش رو از لبه قرنیز پنجره آویزون کرد، دیگه دیر شده بود، نه میتونست برگرده، نه میتونست بپره، به پائین که نگاه میکرد میدید فاصله زیاده، دستاش هم طاقت تحمل وزن امیر رو نداشتن، بالاخره چشماش رو بست و خودش رو پرت کرد پائین، فاصله البته زیاد نبود یک طبقه بود ولی برای یه پسر بچه 15 ساله سخت بود از این ارتفاع بپره، موقع سقوط تو دلش گفت خدایا ، بزار سالم بیام پائین تا بتونم برم دنبال ماشین مریم اینا، وقتی رسید پائین، اول یه درد شدیدی رو تو کاسه لگنش حس کرد یه چند لحظه ای نشست تا درد وارده رو تحمل کنه و بعد از زمین بلند شد، یه نگاه به بالا انداخت و با دیدن سالم بودن خودش گفت خدا جون نوکرتم، کار مار رو که تا الان راه انداختی بازم نوکرتم، باقیش رو هم خودت ردیف کن

رفت طرف خونه محسن اینا و از محسن دوچرخشو قرض کرد، محسن با اینکه دوچرخش به جونش بسته بود، ولی موافقت کرد و دوچرخه رو داد به امیر، امیر هم راهش رو به سمت خونه مریم اینا کج کرد، وقتی که رسید سر کوچه مریم اینا، دید دارن اسباب اثاثیه رو بار میزنن و کارشون رو به اتمام هست ، همونجا منتظر شد تا ماشین راه بیفته و دنبال ماشین رفت، فقط پا میزد، ضعف داشت ولی نمیخواست از ماشین جا بمونه، تا یه مسیری که ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد رفت پشت کامیون و با یه دست کامیون رو گرفت و با دست دیگش فرمون دوچرخه رو گرفت هنوز مسیر زیادی رو دنبال نکرده بود که تو یه دست انداز افتاد و مجبور شد ماشین رو ول کنه و بتونه دوچرخه رو کنترل کنه، خیابون دیگه خلوت شده بود و کامیونه گاز ماشین رو گرفت، امیر پا زد و پا زد ولی کامیونه دورتر دورتر میشد، به جائی رسید که امیر دیگه کامیون رو نمیدید، رسیده بود میدان آزادی، دیگه از دنبال کردن کامیون نا امید شد، میخواست برگرده ولی حس و حالی براش نمونده بود، رفت تو چمن های میدون و سعی کرد با استراحت کمی انرژی پیدا کنه و برگرده خونه، بعد از یک ساعت برگشت طرف خونه و به هزار بدبختی خودشو رسوند به محل، رفت دم خونه محسن اینا تا چرخ محسن رو بده که محسن با دیدن امیر گفت

محسن: پسر چیکار کردی؟ مادرت داره در به در دنبالت میگرده

فرار امیر - قسمت چهارم

امیر: باشه، حتما" میام پیدات میکنم، خداحافظ و دستش رو برد طرف لباش و یه بوسه برای مریم فرستاد

مریم هم به نشانه علاقه دستش رو برد طرف لباش و برای امیر بوسه فرستاد، دیگه امیر سر از پا نمیشناخت، محسن هم که شاهد این ماجرا ها بود انگار یه چیز خارق العاده دیده باشه، داشت از تعجب شاخ دار میاورد

محسن: امیر!!!، یزید من فکر میکردم داری خالی میبندی، آخه چطوری مخش رو زدی؟

امیر: ما اینیم دیگه، بهت که گفتم ، ولی باورت نشد من دیگه مقصر نیستم

امیر و محسن با هم راه افتادند که برن طرف هیئت که معمولا تو نمیرفتن و سر کوچه ای که هیئت بود بچه محل ها جمع میشدن و از افتخارات خودشون صحبت میکردند و هی به هم دیگه پز میدادن، توی راه هم امیر و محسن از اتفاقاتی که مابین اون دونفر اتفاق افتاده بود صحبت میکردن،

آخر شب که شد، امیر محسن رو در جریان تصمیم خودش گذاشت و محسن برای اینکه لطف صبح امیر رو جبران کرده باشه گفت

محسن: امیر، میخوام کار صبحت رو جبران کنم

امیر: چطوری؟

محسن: ببین، اگر تو شیشه اونا رو بشکنی اونا فوری میریزن بیرون و میبیننت، بهتره که تو بری خونه خودتون، من که دوچرخه دارم، با سنگ شیشه خونشون رو میارم پائین و بلافاصله با دوچرخه فرار میکنم، تو هم که اون موقع خونه هستی و کسی نمیتونه به تو شک کنه،

امیر: خیلی باهالی، دمت قیژ، باشه، ممنون داداش

با هم دیگه راه افتادند و وقتی که رسیدند دم خونه امیر اینا ، امیر گفت صبر کن من برم طبقه بالای خونه ، از اطاق مهمونیمون میخوام نیگاه کنم و لذت ببرم ، فقط یه خواهش دیگه دارم ،

محسن : هان بگو

امیر: اینا بالا خره شیشه شکسته رو میخوان عوض کنن، هفته دیگه همین موقع میخوام که تکرارش کنی، ای ول؟

محسن: ای ول ولوووووووووووووووو

خداحافظی کردن و محسن منتظر ظهور امیر از پنجره اطاق مهمونیشون شد، امیر قبل اینکه بره تو اطاق مهمونی اول رفت خودش رو به بابا و مامانش نشون داد و به هوای اینکه شیرینی میخواد، از مادرش کلید اطاق مهمونی رو گرفت و رفت دم پنجره و با دست اشاره کرد به محسن و پنجره رو نیمه بسته نگه داشت و از لای پنجره به قضیه نظارت میکرد، محسن هم تو این فاصله رفته بود از سر کوچه یه سنگ درست و حسابی پیدا کرده بود و با اشاره دست امیرشروع کرد

سنگ رو که پرتاب کرد با دوچرخش شروع کرد به دوئیدن و بعدش با یه پرش پرید رو زین چرخش و فرار

صدای شکستن مهیبی اومد، بعدش تقریبا همه زدن بیرون که ببینن چه اتفاقی افتاده، دوباره خانم یوسفی اومد دم در و شروع کرد به داد و بیداد کردن و امیر هم داشت از بالا نگاه میکرد و به قول خودش داشت دلش خنک میشد ، تو همین اوضاع بود که امیر حس کرد یه سایه پشت سرش هست و برگشت دید، باباشه، بابای امیر بلافاصله دست امیر رو گرفت و بردش طرف کلید برق اطاق، چراغ رو روشن کرد و به کف دست امیر  نگاه کرد، بعد ورانداز کردن اون یکی دست امیر گفت برو پائین، امیر میدونست پدرش دنبال چی هست؟ میدونست که باباش میخواست ببینه اگر کف دست امیر خاکی باشه یعنی امیر سنگ رو پرتاب کرده و بعد اینکه باباش گفت برو پائین به عنوان کسی که پیروز قضیه باشه خیلی خونسرد رفت طبقه پائین، بابای امیر هم رو کرد به مادرش و گفت نه بابا کار امیر نبود، کف دستش فقط شیرینی بود،

مادر امیر: امیر جون مادر تو که دم پنجره بودی ندیدی کی بود؟

امیر: نه مامان، من وقتی صدای شکستن شیشه شنیدم پنجره رو وا کردم، ولی چرا بابا کف دست منو نگاه میکرد؟

مادر امیر: چون خانم یوسفی موضوع امروز تورو به بابات گفته بود، فکر کردیم کار توئه

امیر: حالا خاطر جمع شدید که من نبودم؟

مادر امیر: مامانی ، من که از اول میدونستم کار پسر گلی مثل تو نمیتونه باشه

موضوع شیشه همسایه تقریبا داشت فراموش میشد که امیر موضوع رو تکرار کرد و باز دلش خنک شد، پیش خودش میگفت دیگه آدم فروشی نمیکنه، پیره سگ

رفت طرف رختخوابش که تو ایوان خونه پهن شده بود و به فردا فکر کرد و تو همون افکار بود که خوابش برد

فردای اون روز امیر به مناسبت قراری که ساعت سه داشت از صبح علل طلوع شروع کرد به خودش رسیدن، وقتی که کاراش تموم شد، رفت سراغ ضبط صوت خونه و یکی از آنگهای داریوش رو گذاشت، صدای نوار بلند بود " برادر جان نمیدونی چه سخته وارث درد پدر بودن، برادر جان... "  امیر قصه ما بد جور عاشق شده بود و مثل همه بچه های اون دوره به محض عاشق شدن میرفتن و شروع میکردن به گوش دادن آهنگهای داریوش، مادر امیر که پسرش رو خوب میشناخت هی میامد و میرفت و یه نگاهی به امیر مینداخت، میدونست که یه اتفاقی برای امیر افتاده ولی نمیدونست که چه اتفاقی افتاده، و سعی کرد هر طور که شده بفهمه که چرا امیر اینقدر از ورجه وورجه کردن افتاده و گوشه نشین شده، به صفیه تلفن کرد و موضوع رو به صفیه گفت و خواهش کرد عصر یه سر به خونه بزنه و از امیر بپرسه که چی شده

امیر ساعت دو از خونه زد بیرون و رفت طرف پارک مدرسه مریم اینا، با دیدن مریم انگار گل از گلش شکفته باشه، با هم شروع کردن به ابراز محبت به هم و اصلا" متوجه گذشت زمان و آدم های دورو ورشون نبودن، انگار تو یه دنیای دیگه بودن،مریم گفت میخوایم از این محل بریم، برای بابام خیلی دردسر درست شده، هر کس میبینتش بهش میگه ساواکی و شبا در خونمون رو میزنن و فرار میکنن، هروقت از جای جدیدمون خبر دار شدم آدرسش رو بهت میدم،انگار آب یخ ریخته باشن رو امیر یه دفعه دکوراژه شد،  بعد از اینکه با هم حسابی درد دل کردند و قرار فردا رو گذاشتن، هر کدوم به صورت مجزا راه خونه رو پیش گرفتن، توی راه امیر به یاد محسن افتاد و رفت طرف خونه محسن اینا، سر راه هم دوتا سیگار وینستون قرمز گرفت با یه بسته کبریت، در خونه محسن اینا که رسید، زنگ خونه رو فشار داد

امیر: سلام محسن هست؟

مادر محسن: شما؟

امیر: حاجی خانم امیر هستم

مادر محسن: امیر جان خوبی مادر؟ مادرت خوبه؟ سلام منو بهش برسون، الان محسن میاد

امیر: مرسی حاجی خانم ، چشم، بزرگیتون رو میرسونم

محسن : اومد دم در، سلام بر رفیق خودم،

امیر: سلام محسن، حالم گرفته هست، میتونی با من بیای یه جا بریم ؟

محسن: کجا؟

امیر: نمیدونم، یه جائی که بتونم سیگار بکشم

محسن: تو و سیگار؟ چی شده مگه؟ ردت کرده؟

امیر: نه، فقط نمیدونم چمه؟ چرختو وردار بریم

با هم دیگه به راه افتادن و دوباره رفتن طرف مدرسه مریم اینا، به پارک که رسیدن امیر سیگار رو از جیبش درآورد و یکیشو طرف محسن گرفت و یکیش رو برای خودش روشن کرد

محسن: نه ، من دیگه سیگار نمیکشم، مارسلا که باهام صحبت کرد، پس دیگه دلیلی برای سیگار کشیدن نیست

امیر: هر طور راحتی

چند دقیقه ای به سکوت گذشت و محسن گفت

محسن: نمیخوای بگی چی شده؟

امیر: چیزی که نشده، شایدم شده من نمیدونم ، یه طوریم

محسن: امیر، اون مرده که داره میاد اینور بابات نیست؟

امیر بلا فاصله سیگار رو خاموش کرد و دودش رو سریع داد بیرون، محسن هم سوار دوچرخش شد و فرار کرد، پدر امیر چند قدمی رو دنبال محسن کرد تا شاید بگیرتش، ولی محسن تا جائی که جون داشت رکاب زد و فرار کرد، امیر هاج و واج مونده بود که باباش اینجا چیکار میکنه ؟

بابای امیر وقتی از گرفتن محسن نا امید شد، برگشت طرف نیمکتی که امیر نشسته بود

بابای امیر: پدر سوخته، مگه نگفتم حق نداری با این پسره حرف بزنی؟ میدونستم تورو هم خراب میکنه، حالا برای من سیگار میگیری لای انگشتات؟ فکر کردی خیلی بزرگ شدی؟

امیر میدید هیچ جای توجیهی نیست و فقط سکوت کرده بود

بابای امیر: نه، رحم به تو نیومده، پاشو، و به زور امیر رو کشوند تا سلمونی سر کوچه و بهش گفت مدرسه ها دارن وا میشن، سرش رو از ته بتراش

اشک تو چشمای امیر جمع شده بود ولی راهی نبود که بخواد فرار کنه، سلمونی هم که امیر رو دید دلش براش سوخت و گفت، سرکار؟ نمیشه حالا این چند روزه رو هم صبر کنید؟ آخه حیفه موهای به این قشنگی درست شده از ته بزنم

بابای امیر: شوما کار خودتون رو بکنید و منتظر شروع کار سلمونی شد

سلمونی هم اول یه چهار راه تو سر امیر وا کرد، و بابای امیر با دیدن این صحنه دیگه خیالش راحت شد که امیر دیگه موئی نداره و نشست رو صندلی و شروع کرد به خوندن روزنامه، امیر اشکاش جاری شد، و دیگه چشمهاشو بست، وقتی که کار سلمونی تموم شد، پدرش دستش رو گرفت و با خودش برد بیرون سلمونی و عین اینائی که دارن یه دزد رو میگردن شروع کرد به گشتن جیبهای امیر،

بابای امیر: به به ، کبریت، اینم یه نخ سیگار، تو از کی سیگار میکشی؟ حالا که تو اطاق مهمونی زندانیت کردم میفهمی که دیگه از این غلط ها نباید بکنی

انگاری همه چی رو باخته بود امیر، عین آدمهائی که تسلیم هستن، سرش رو نداخت پائین و میخواست هر چه زود تر برسن خونه تا یه وقت مریم اونو با سر کچل نبینه، یکی دو تا از بچه محل ها با دیدن اون وضع امیر شروع کردن به گفتن" کچل ، کچل ، کلاچه، روغن کله پاچه ...."   

وقتی وارد خونه شدن صفیه اومده بود و با دیدن پدرش به سمت پدر رفت تا باهم روبوسی کنن، وقتی امیر رو با اون وضع دید

صفیه: چی شده؟ چرا گریه کردی؟ بابا این چرا این شکلی شده؟

بابای امیر: داداشت بزرگ شده، سیگار میکشه، منم این کارو کردم و تا باز شدن مدرسه ها ایشون تو خونه زندانی هستن

مادر امیر: آقا اینقدر به این بچه سخت نگیر، خوب نیست ها

بابای امیر: باز من خواستم یه کاری بکنم و تو طرف این بچه ها رو گرفتی زن؟

صفیه دستش رو انداخت گردن امیر و اونو با خودش برد تو،

صفیه: امیر جون؟ داداش گلم ؟ آخه این چه کاری بود تو کردی؟ میدونی سیگار چقدر بده؟ میدونی بابا چقدر به بوی سیگار حساس هست؟ حالا نگران نباش موهات به سرعت باد در میاد، مامان هم با بابا صحبت میکنه که زندانیت نکنه

امیر ساکت بود، فقط زمین رو نگاه میکرد و ساکت بود، به مریم فکر میکرد که فردا روزی چطور باید باهاش با این کله کچل روبرو بشه، نکنه مریم به خاطر اینکه کچل کرده و زشت شده دیگه نخواد باهاش صحبت کنه،اگر تو مدتی که تو خونه زندانی هست و مریم اینا از این خونه برن اون باید کجا دنبالش بگرده؟ اصلا انگار هیچ کس دورو ورش نیست،

صفیه: امیر جان ؟ نمیخوای حرفی بزنی ؟ اتفاق دیگه ای افتاده؟

امیر: نه آبجی، فقط تنهام بزار، بزار با درد خودم بسازم

صفیه: موضوع موهاته؟

امیر: نه آبجی ، خسته شدم از این رفتار بابا، کاشکی میشد من یه مدت بیام خونه شما تا این بابا رو نبینم

صفیه: میخوای بیای خونه ما بیا داداشی، ولی نگو این حرفو، یه روز میشه غصه همین روزا رو میخوری ها

امیر: ولم کن آبجی، خسته شدم، هر روز باید عین سرباز ها بیایم و گزارش اتفاقاتی که افتاده رو بدیم و به خاطر اشتباهات دیگران باید تنبیه بشیم و ...

صفیه: خوب میبینی که بابا حق داشت، وقتی میگه با محسن راه نرو به خاطر همین بود که یه روز تو دست تو سیگار نبینه

امیر: برای سیگار حق داره ولی مگه من جانی هستم که منو کت بسته برده سلمونی و موهام رو زده؟ اگر مریم منو اینجوری ببینه چی میگه؟

صفیه با یه لبخند : این مریم خانم کیه که دل داداش گلمو برده؟ هان؟ پس به خاطر اینه

امیر: صفیه جون، آبجی توروخدا به هیچکس نگو

صفیه: الان میرم به همه میگم که موضوع چیه

امیر: آبجی؟

صفیه: شوخی کردم داداشی

بابای امیر بد تصمیمی گرفته بود و هرکاری مادر و خواهرش کردن نتونستن پدر امیر رو از زندانی کردن امیر منصرفش کنن، به هر حال امیر تو اطاق مهمونا زندانی بود و فقط میتونست برای کارهای لازم بیاد بیرون، البته امیر میدونست که صبح که پدرش رفت بیرون میتونه از اطاق بیاد بیرون ولی با نزدیک شدن به ساعت ورود پدرش باید میرفت تو همون اطاق،  به هر تقدیر شب رو امیر گذروند، صبح که شد ، منتظر این بود که مادرش بیاد و در رو واکنه، وقتی که مادر امیر اومد در رو واکنه، امیر به مادرش گفت،:

امیر: مامان، میزاری برم تا سر کوچه برگردم؟

مادر امیر: امیر جون مادر، اگر بابات بفهمه زندگی رو برای همه تلخ میکنه، تازه نمیدونه که من در رو تو طول روز برات وا میکنم وگرنه همین رو هم قدغن میکنه

امیر: مامان؟

مادر امیر: امیر جان هیچی نگو ، بیا صبحانه رو بخور و برگرد تو اطاق

امیر داشت کلافه میشد، به عادت هر روز خواست بره موهاشو سشوار بکشه و وقتی که دستش رو به سرش کشید تازه یادش افتاد که مو نداره، رفت طرف پنجره و پنجره رو وا کرد و یه صندلی گذاشت جلوی پنجره که اگر محسن و یا مریم رو دید بتونه باهاشون صحبت کنه، منتظر موند، چقدر سخته انتظار کشیدن، اونهم انتظاری که انتهاش معلوم نیست،