خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت ششم

من: جانم؟

مریم: میشنوی صداشو؟

من: بله در خدمت دوست عزیز هاشم خان داریم از سمفونی بارون لذت میبریم

مریم: صدای دیگه ای توش نیست؟

من: بزار ببینم ؟ چرا یه صدا های دیگه ای هم هست، من میخوام یه دسته گل به آب بدم

مریم: صدای قلب من چی؟

من: ماری قرار نبود حرفی از وابستگی باشه ، خواهش میکنم،  رفتم تو حیاط زیر ایوان، من از عصر تا حالا احساس یه آدم خائن رو دارم، میدونم که کاری نکردیم، ولی خودم هم دارم وابسته میشم، این دوستی داره دیوونم میکنه، همیشه آرزوم بود یکی اینجوری درکم بکنه، حالا هم که پیدا شده من تعهد دیگه ای دارم، ماری خواهش میکنم عزیزم، نه خودت رو اذیت نه من رو ، بزار تمومش کنیم

مریم: من تازه تورو پیدا کردم، ولت کنم؟ تو که بی معرفت نبودی علی

من: خواهش میکنم، اذیتم نکن

مریم: میخوای قطع کنم؟

من: نه، ولی خواهش میکنم چیزی نگو که من از عهدش بر نیام بزار در همین حد بمونه، تمنا میکنم، امشب وقتی داشتم با دوچرخه میامدم خونه هاشم نزدیک بود دو بار ماشین بهم بزنه، اصلا حواسم پرت بود، همش چهره توموقع  خوندن اون شعر لعنتی تو ذهنم بود

مریم: باشه، پس امشب میرم به یاد تو همون آهنگ رو گوش میدم

من: اون آهنگ نه، برو تو فولدر انگلیش و آهنگای توماس کوهن رو گوش کن، نمیخوام تو هم اذیت بشی

مریم : من که زبانم به اندازه تو خوب نیست

من: آروم میخونه و شمرده، حتما میفهمی، من برم ماری؟ دارم خیس میشم

مریم: وای بمیرم من ، برو، برو که سرما نخوری

من: خدا نکنه، خدا حافظ دوست من

مریم: علی؟

من: جانم؟

مریم: دوستت دارم، خداحافظ

من دیگه جوابی ندادم و زیر بارون گوشی تو دستم ماتم برد، چند لحظه ای ایستادم و صدای هاشم من رو به خودم آورد

هاشم: آهای کجائی؟ چی گفت که اینجوری ماتت برده، خیس شدی بابا، بیا تو

 من : اومدم اینجا که به درد دل تو گوش کنم مثل اینکه خودم بیشتر محتاجم تا یکی درد خودم رو گوش کنه

هاشم: من داداش گوشم همیشه مال تو هست

من: هاشم احساس یه آدم خائن رو دارم، حس میکنم دارم به زندگیم خیانت میکنم، من به دنبال یه دوست میگشتم، بدور از احساس جنسی و عشقی ولی حس میکنم بودن با  ماری داره اذیتم میکنه، میدونم که رو زندگیم هم اثر خودش رو میزاره، تو برخوردم با زنم ، بچم،

هاشم: علی تو حق داری از یه دوستی پاک بهره مند باشی، دلیلی هم نداره که بخوای جای دیگه ای عنوانش کنی

من: توجیه خوبیه

هاشم: ول کن اینا رو بیا لباست رو بزار اینجا تاخشک بشه یه کم هم بریم تو نت ببینیم تو چت روم ها چه خبره

من: عین مرده متحرک ، باشه

سیم تلفن رو وصل کردیم و دو تا لپ تاپ هامون رو شبکه کردیم و رفتیم تو نت، اون زمان یادمه رومی به نام 30+ بود و همه اونائی که سنشون از 30 سال به بالا بود و بچه های تهران بودن میامدن اونجا، پاتوق هممون هم کافی شاپ آئینه ونک بود و معمولا ماهی یکی دو بار همدیگه اونجا میدیدم، همه تیپ آدمی توشون پیدا میشد، عوضی، خوب، سالم، ناسالم، هر کس بنا به سلیقه خودش با یکی بر میخورد دیگه

تا رفتم تو روم ، همگی ببببببببببببببببه ببین کی اینجاست، خوش اومدی Don_

من: سلام دوستان

بچه ها: WB Don_ یا بهتره بگم Welcom Back Don_Corleone

هاشم رو دستش رو بند کردم با یکی از دخترای رووم چت کنه و خودم نوشتمBBL یا Be Back Later

هاشم وب کمش رو روشن کرده بود و تو حال خودش بود و داشت تکست های روم رو میخوند، رفتم برای خودم یه لیوان ویسکی ریختم و نشستم لب ایوون، نمیدونستم باید چه غلطی بکنم

هاشم از پشت پنجره زد به شیشه و گفت تنها تنها؟ صبر کن منم بیام به سلامتی هم بزنیم، با دست اشاره کردم بیا

بعد از اینکه پکمون خالی شد باز رفتیم تو من هم چند تا چک میل انجام دادم و برگشتم تو رووم و خدا حافظی کردم و رو کردم به هاشم

من: داداش ما دیگه بریم، الان یه پرونده به چه کلفتی برامون پیش مملی درست کردن

هاشم: علی فردا راجع به این خانم با هم صحبت میکنیم

من: هاشم جون من هیچ چی نمیخوام بشنوم، هر چی بین شماها گذشت بزار بگذره، حالشو ببر داداش، بای

هاشم: مراقب باش، زمین ها خیسه، ماشینها نمیتونن ترمز بگیرن ها

من: باشه ، ممنون و بای تا فردا

برگشتم تو خوابگاه، وقتی تو تختم دراز کشیده بودم بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد، پتو رو کشیدم رو صورتم که شاپور متوجه نشه، ولی اون جونور با کوچکترین صدا بیدار میشد،

شاپور: آه، چیه؟ چرا گریه میکنی؟

من: پاهام درد میکنه

شاپور: خب بلند شو یه کم تریاک بکش دردش ساکت شه

من: نه نمیخوام

شاپور: کو.... من که میدونم دلت درد میکنه، علی مواظب خودت باش، اشکالی نداره، خودتو خالی کن

من: شاپور، به گذشته‌ام که نگاه می‌کنم، می‌بینم انگار تمام این سال‌ها بیش‌تر شیفته‌گی کرده‌ام تا عاشقی. برای همینه که وقتی شیفته‌گیم که تمام می‌شه، تب و تاب‌اش که از سرم می‌پره، یک عاشقیِ لِنگ‌دراز می‌مونه روی دستم، که بلد نیستم با پاهایش چه‌کار کنم

شاپور : خب لنگش رو بده بالا

من: عنتر

شاپور: علی من مثل تو از این حرفای غلنبه بلد نیستم، ولی باید تصمیم بگیری یا اینوری یا اونوری، راه وسط نداره این قضیه ،وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد ، بیشتر تنهاست . چون نمی تونه به هیچ کس جز همان آدم بگوید که چه حسی داره ... و اگر آن آدم کسی باشه که تو را به سکوت تشویق می کند ، تنهایی تو کامل می شود .‏

من: سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و به شاپور خیره شدم و به حرفش فکر کردم، به سقف اطاق خیره موندم و نفهمیدم کی صبح شد

صبح با بی حوصلگی رفتم سوار سرویس شدم ، تا محل کارم چشمام رو روی هم گذاشتم ، رفتم تو دفتر خودم و در رو از تو قفل کردم، حال کار نداشتم، دیدیم در اطاقم سه ضربه خورد، علی؟ منم مملی

در رو باز کردم، جونم داداش

مملی : یه نیگاه بهم انداخت، حالت خوبه؟

من: جسمم آره، ولی روحم داغونه مملی، حال و حوصله بیان کردنش رو هم ندارم

مملی: خوب من اومدم گزارش کار دیروز بچه ها رو بدم بیا

من: من هم از همون پنجره اطاقم گزارش رو دادم به پرسنلم تا با جمع بندی کلی آمادش کنن، مملی قهوه میخوری؟

مملی: نه، امروز نصب دارم و باید الان برم دنبال جرثقیل و ابزار، بعد از اتمام کارم میام اون موقع یه قهوه تلخ با هم میزنیم، فعلا

من: یا حق

ترجیح دادم کمی موبایلم خاموش باشه، له له این رو میزدم که با ماری صحبت کنم و حس خودم رو بهش بگم، ولی نمیخواستم یه امیدواری کاذب برای اون و خودم درست کنم، نمیخواستم با گفتن یک دوستت دارم شبهه ای براش درست بشه، از طرفی حس یک خیانت داشت خفم میکرد، همش توجیه برای خودم میاوردم ، تو که کاری نکردی، به یک نفر کمک کردی که کمی آرامش بدست بیاره، ولی آیا این حرفا از نظر زنم قابل توجیه بود؟ آیا مقابله به مثلش برام قابل پذیرش بود؟ اگر نه پس چرا؟ چه دلیلی داشت که ادامه بدم؟ چرا نمیتونستم خواسته هام رو اون جائی که باید یعنی تو خونه خودم پیدا کنم، چرا همش جنگ ؟ سرم رو بین دو ستم گرفته بودم و به همین افکار مشغول بودم، صدای در زدن، در باز شد، اجازه هست؟

من: بفرمائید

مهران: سلااااااااااااااام بر پدر خوانده عزیز

من: سید کی اومدی از تهران

مهران: همین الان رسیدم

من: خبر نداشتم میخوای بیای

مهران: فردا قراره معاون وزیر بیاد، من هم اومدم تا با هم یه گزارش توپ تهیه کنیم و بدیم دست مدیر عامل

من : سید نخود آوردی ؟ مهمونا منتظرن

مهران: چند تا آلبوم قشنگ دانلود کردم ، بیا اینو بریز  هر جا خواستی ، تا من هم یه سر به مهندس بزنم

مهران مسئول روابط عمومی دفتر تهران بود، تو پروفایل یاهو اسم مستعارش رو سید زده بود و من هم به رسم بچه های جبهه و جنگ سید صداش میکردم، منظور از نخود هم آهنگ بود، وقتی تو جبهه طرف مهمات کم میاورد، پشت بیسیم میگفتن نخود بریزین، مهمونا هم همون دشمن بودند، اون روز رو شدیدا گرفتار تهیه گزارشات برای معاون وزیر شدیم و همیشه گزارشات ما رو نشون ما بقی پیمانکاران میداد و میگفت به این میگن گزارش، نمیخواستم وجهه ای که پیدا کرده بودم رو از دست بدم ، به خاطر همین همه حواسم رو منعطف این گزارش کردم، آخرای روز بود که منشی مدیر پروژه گفت شما رو پای بیسیم میخوان،

من: کی کار داره؟

منشی: از منزل تماس گرفتن و نگران هستن که چرا از صبح موبایلتون خاموشه

من: بسیار خوب ، بگو خودش تماس میگیره

با خونه تماس گرفتم،

من: الو سلام

آنا: سلام، چرا گوشیت خاموشه؟ نگران شدم

من: نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره، کارم زیاده باید زوم میکردم رو کارم، جانم چی کار داشتی؟

آنا: راستش با ماشین تصادف کردم و ماشین رو داغون کردم

من: فدای سرت

آنا: چی چی ؟ میگم داغون شده

من: فدای یه تار موت، خودت که سالمی؟

آنا: آره، فردا میای؟

من: آره میام، ولی هنوز ساعت پرواز مشخص نیست، شما منتظر من برای شام نباشین، نگران ماشینت هم نباش میام میدم درستش کنن

آنا: شام درست نمیکنم، منتظر میشیم تا بیای با هم بریم بیرون

من: بچه ها چطورن؟

آنا: خودت میدونی چقدر اذیت میکنن، اینا رو انداختی به جون منو خودت رفتی اونجا صفا میکنی

من: آنا؟ بازم ؟ مگه من عاشق آفتاب جنوب هستم که اومدم تو این گرما؟ مگه با هم صحبت نکردیم که این وضع رو تحمل کنیم برای اینکه زودتر صاحب خونه و زندگی بشیم؟ مگه من از شام گرم خونه بدم میاد که اومدم تو این بیابون و هزار جور چیز دیگه رو تحمل میکنم؟ ما با هم توافق کردیم، پس دیگه این غر زدن ها برای چیه؟

آنا: اگر به تو نگم پس به کی باید بگم

من: عزیزم ، خوشگلم، درد دلت رو بگو، کی میگه نگی؟، ولی غر زدن با درد دل کردن خیلی فرق داره

آنا: علی الان دعوامون میشه، مثل اینکه ما زبون مشترکی نداریم تا 5 دقیقه با هم حرف بزنیم، فردا منتظرم، ببین پدرام چی میگه،خدا حافظ

من: خدانگهدار

پدرام: سلام بابا

من: سلام خوشگلم، جون دلم بابائی؟

پدرام: بابا از فرودگاه یه سی دی بازی برام میخری؟

من: بابا جون فرودگاه نداره، ولی میام خونه با هم میریم بازار سی دی هر چی دلت خواست از اونجا برات میخرم ، باشه بابا؟

پدرام: باشه، خداحافظ

من: پدر سوخته اول یه بوس بده بابا

پدرام از پشت گوشی برام بوس فرستاد و خداحافظی کردیم

مهران: حال میکنی با این پسرت ها، دیدمش خیلی خوشگل و نازه، موهای بور و زبون باز عین باباشه

من: من با این موهای فرفریم کجاش عینه منه؟

مهران : زبون بازیش که به خودت رفته

من: اگر زبون باز بودم کارم پیش زنم گیر نمیکرد

مهران: داداش هممون پیش زنامون باید لنگ بندازیم ، باید حرف آخر رو تو بزنی، میدونی که چشششممم

من: آقا من خسته شدم میرم یه دوری تو سایت بزنم و برمیگردم، بیا این هم کلید دفتر که پشت در نمونی

مهران : برو داداش

یک جرعه مهربانی - قسمت پنجم

من: نمیخوام که دیگه خودم رو گول بزنم، نمیخوام ماسک به صورتم بزنم، هر کس که من رو میخواد، باید من رو همونطوری که هستم بپذیره، در غیر اینصورت طرف مقابلم رو فریب دادم، به خاطر رسیدن به اهدافم اونقدر چاخان کنم که چی بشه؟ بعد اگر یکی با خودم همینجوری تا کنه و ببینم بازیم دادن چه حالی میشم؟ تازه وجدانم که عین چی بگم همیشه بالا سرمه چیکار کنم؟ وجدان درد خیلی درد بدی هست که فقط بعضی ها بهش دچار میشن و بعضی ها اصلا یه همچین دردی رو تا حالا تجربه نکردن و نخواهند کرد، چون اعتقادی نیست

مریم: میبینی علی؟ مگه اینطور صحبتها سازنده نیست؟ پس چرا ماها به خاطر اینکه جامعه اینطور نمیپسنده و همه فکرای ناجور میکنن باید خودمون رو از این آرامش محروم کنیم؟ باور کن علی دارم آروم میشم، حس میکنم یکی من رو میفهمه

من: مهم این نیست که من تورو بفهمم، مهم این هست که برای از بین بردن این چیزا چه قدمی میتونی برداری، جامعه رو که نمیتونی عوض کنی، بچه مایه دار هم که نیستی بگی مایه خرج میکنم میرم اونور و راحت به زندگی و عشقم میرسم، پس میمونه قبول حقایق جامعه و اگر زرنگ باشی موتور خاموش کار خودت رو بکنی ، نه ؟ نمیخوای خلاف جریان جامعه شنا کنی پس تو هم هم رنگ جماعت شو اونوقت میبینی که نه زیاد هم درد آور نیست، میشه اینطوری هم زندگی کرد، تو همه نعمتهائی که دور و برت هستن رو نمیبینی و از یه چیز کوچیک برای خودت کوهی ساختی و با همون نداشته هات روزات رو شب میکنی، من میگم کمی دل خودت رو به داشته هات خوش کن، زیبا هستی، درس خوندی، مامان به این باهالی داری،

مریم: به بابام میگم به مامانم میگی باحال ها

من: آره عزیزم کمی به داشته هات فکر کن، بشین یه کاغذ بزار جلوت، دو قسمتش کن، داشته هات و نداشته هات، ببین کفه ترازوی به کدوم ور خم شده، اونوقت بشین برای خواسته هات برنامه بریز و سعیت رو بکن تا بدست بیاریشون و تو همه این مراحل خدا رو فراموش نکن

مریم: علی 180 کیلومتر دور شدیم، موافقی برگردیم؟

من: من در خدمت تو هستم، فعلا که ما راننده شما هستیم، دستور بدید قربان

دور زدم و همون راهی رو که رفته بودیم برگشتیم، ولی موقع برگشتن یه سی دی که برای مریم زده بودم رو گذاشتم، آهنگهای لایت ایرانی و لاتین، یکیشون آهنگ سیب که توسط سیمین غانم بود رو خیلی پسندید و میگفت : من از آسمون آبی میخوام، من از اون شبهای مهتابی میخوام، من میخوام یه دسته گل به آب بدم، آرزو هام رو به یک حباب بدم، .

چند بار این آهنگ رو از اول گذاشت، و من بخاطر اینکه از اون حال بیارمش بیرون و مزاحی کرده باشیم میگفتم مواظب باش دسته گل زیاد به آب ندی (:

مریم : کی موقع مرخصیت هست؟

من: نزدیکه، هفته آینده

مریم: چه روزی؟

من: شنبه

مریم: یعنی دو روز دیگه؟

من: دقیقا

مریم: میشه من بیام خوابگاه دنبالت با هم بریم فرودگاه؟

من: نمیخوام مزاحمت باشم

مریم: مزاحم نیستی، من خودم میخوام بیام

من: باشه ، خوب دیگه رسیدیم به شهر،  اشکالی نداره باهات دم در خونتون بیام ؟ میخوام دختر مامانی رو دست مامانش بسپارم و برم

مریم: بهتره نری، چون این ساعت همه دم در هستن، بهش زنگ بزن

من: باشه ، الان کجا برم؟

مریم: برو طرف خوابگاه

من: پش بشین که رفتیم

وقتی رسیدم دم خوابگاه مریم گفت علی ممنونم از وقتی که میزاری، من دیگه بهت اعتماد کردم، هیچ حرف بی ربطی و یا حرفی که من رو ناراحت کنه و یا چیزی که باعث بشه من حس کنم تو منظور دیگه ای داری رد و بدل نشد، به همین خاطر ازت میخوام اجازه بدی به عنوان یک دوست روت حساب کنم

من: باشه عزیز، فقط یه خواهش

مریم: جونم، بگو

من: وقتی تهران هستم با موبایلم تماس نگیر، میخوام که هوامو داشته باشی

مریم: علی جون من که بچه نیستم، میفهمم، از همین الان دلم برات تنگ میشه، ولی نمیخوام زندگی تو رو خراب کنم، مطمعن باش

با هم دست دادیم و من زنگ در خوابگاه رو زدم و رفتم تو

شاپور: خوش گذشت؟

من: جای دوستان خالی

شاپور: دنیا به آخر میرسید من رو هم میبردی؟ حوصلم سر رفت از بس در و دیوار دیدم

من: شاپور جون جمع خانوادگی بود، مطمعن باش اگر امکانش بود تو اولین کسی بودی که بهت میگفتم بیا

شاپور: خودتو ساختی یا نه؟

من: دیدی که بعد از حمام یه شام نصفه نیمه خوردم و بلند شدم رفتم، بچه ها کجا هستن؟

شاپور: اونا رفتن لب دریاچه

من: پس بنواز آقا که دلم بد جور گرفته

نشستیم و با شاپور هم مشغول شدیم و بعد از نیم ساعت گفتم

من: حالا که میزون شدیم پاشو بریم یه قدمی بزنیم

شاپور: کی حالشو داره تو این شرجی بریم ، با ماشین اگر میای بریم

من: پاشو بریم سینما

شاپور : نچ ، سینما کیلو چنده، همینجا بشین برا هم ورراجی کنیم، امروز تو کارگاه فلانی ....

من: شاپور چرا فکر میکنی اخبار کارگاه برای من جذابه؟ بابا ول کن، شب تو خوابگاه حرف کارگاه، صبح تو کارگاه حرف خوابگاه، بیا بیرون از این مود

بزار دو تا آهنگ برات بزارم تا از این حالت بیرون بیای، سیاهه کچل ،

شاپور : ای کو....

یه آهنگ بابا کرم براش گذاشتم و خودم هم براش شروع کردم به رقصیدن، اون هم بلند بلند دست میزد، ساقی امشب مثل هر شب اختیارم دستته....

صدای تلفن: بله؟ سلام داداش، چاکرم، والا چی بگم؟ الان اینجا یه یتیم دارم که دارم براش میرقصم ، تو پاشو بیا اینجا

شاپور: کیه؟

من: هاشم

اوکی بزار ببینم چی میشه، فعلا

شاپور: نیومده داری در میری؟

من: داداش تو اول پول این رقص باحاله منو حساب کن

شاپور: پول ضد حال رو کی حساب میکنه؟

من: هاشم، فردا تو کارگاه پولشو ازش بگیر

روی شاپور رو بوسیدم و گفتم بابت عصر ازت معذرت میخوام، بابات الان هم کو... لقت

شاپور: جون به جونت کنن بچه پر رو هستی، برو خوش باشی

من: شاپور خداوکیلی خبری نیست، بچه دلش گرفته میخواد کمی درد دل کنه همین،  خدایا پس به درد دل من کی گوش میده؟ باز لباس پوشیدم و این سری با دوچرخه روونه خونه هاشم شدم، توی راه اصلا نمیتونستم حواسم رو جمع کنم همش بی اختیار چهره اون جلوی چشمم میومد و در یک آن به خودم نهیب میزدم، عنتر، تو زن داری و بچه، بی خود حساب وا نکن روش، اصلا بهتره تا زیاد بد تر نشده کات کنی

رسیدم دم خونه هاشم اینا و زنگ در رو زدم

هاشم: سلام جوون، شام خوردی یا نه؟

من: شام خوابگاه رو کوفت کردم

هاشم: یعنی با من یه لقمه هم نمیزنی

من: آخه من اگر یه لقمه با تو بزنم شامت رو تموم میکنم و خودت گرسنه میمونی ها؟

هاشم: بیا تو ضر نزن

رفتیم تو آشپزخونه و یه اسلایس از پیتزاش برداشتم و هاشم اشاره کرد به گازش

من: نه داداش، نیستم

هاشم: مشروب چی؟

من: بریز

با هاشم سری گرم کردم و دیدم اشک تو چشمای هاشم پر شده

من: باز چی شده؟

هاشم: علی هیچ چی جواب کارم رو نمیده، با هیچ کس نمیتونم بیشتر از 5 یا 6 ماه باشم، شدم یه افسرده کامل،

من: بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم و گفتم داداش من سنگ صبورتم، میخوای اشک بریزی ؟ یا علی، میخوای منو بوکو... یا علی، فقط دور دهنت رو پاک میکردی تی شرتم سسی نشه، سرش رو از رو شونم برداشت و خندید

هاشم: خیلی باحالی

من: بگو ببینم داداش چته

هاشم: امروز دکتر زنگ زده و میگه شاید دیگه همدیگه رو نبینیم

من: خوب این که اشکالی نداره ولی دلیلش

هاشم: تو تهران خواستگار توپ داره

من: اونوقت تو انتظار داری آیندشو به خاطر دوستی با تو فنا کنه؟ اگر دوستش داری تو برو جلو

هاشم: منو کی با این وضع به عنوان همسر قبول میکنه؟

من: هاشم!!! تو خیلی چیزا داری که خیلی ها حسرتش رو میخورن، عمل تریاکت رو هم من برات یک روزه حل میکنم، میبرمت تهران ، دکتر هم سراغ دارم، خونت رو سم زدائی میکنن، فرداش عین روز اول پاک و سالم میشی و هیچ دردی نداری، ولی قبل این کار اول باید تصمیم بگیری یا بهتره بگم برای آینده چه برنامه ای داری؟ وگرنه اگر باز بیای اینجا و تنها باشی میدونم که بی انگیزه میشی برای پاکیت و باز شروع میکنی

هاشم: کمی فکر کرد و گفت نمیدونم، نمیدونم، میدونی من خودم بچه طلاق هستم، هیچ کس هیچ جا منتظرم نیست،

من: ولی تو شغلت آدم موفقی هستی، داری برجی یک و نیم میلیون هم حقوق میگیری، تازه ، خوش تیپ هم هستی، ماشین داری و تو کرج هم خونه داری، خوب دیگه چه مرگته؟ چرا نداشته هات رو همش میبینی، حوصلت اگر سر میره برو یه کلاسی چیزی، خودت رو سرگرم کن

هاشم: علی؟ میای یه مدت با من زندگی کنی؟

من: والا نمیدونم چی باید جواب بدم، ولی این رو میگم که تو برادر کوچیک من هستی ، هر وقت به من نیاز باشه میام پیشت

هاشم: تو میتونی با سوادی که داری من رو بکشی بالاتر، میتونی تو کامپیوتر من رو بکشی بالا

من: باشه داداش، بعد از مرخصیم، هفته ای 2 جلسه با هم کامپیوتر کار میکنم، اوکی؟

هاشم: استکانش رو بالا برد و گفت به سلامتیه هر چی مرده

من: به سلامتی هر چی خیاره، نه به خاطر خش بلکه به خاطر یارش

هاشم: یزید ، امشب کجا رفتی؟ چیکار کردی؟

من: اول تو بگو اون سر و صداها تو آشپزخونه اون شب مال چی بود تا من هم بگم

هاشم: خیلی نامردی، یزید

بارون زد و جفتمون نشستیم دم پنجره و به صدای بارون گوش دادیم، صدای زنگ تلفن

یک جرعه مهربانی - قسمت چهارم

ماری: من با مادرم خیلی دوستم، اون هم به من اعتماد کامل داره و من هیچوقت از این اعتمادش سو استفاده نکردم

من: اعتماد، چه کلمه کلیدی

مریم: خوب پس بریم لب دریاچه نه؟

من: نه

مریم: چطور؟

من: میدونی که شب ها اکثر بچه های پتروشیمی ها میان لب دریاچه، مضاف بر اینکه اینجا با این محیط کوچیک همه بابای تو رو حتما میشناسن، نمیخوام برای تو هم مشکلی پیش بیاد، بهتره که همینطور رانندگی کنی و بریم بیرون شهر

مریم: علی تو چه خوب فکر من رو میخونی، راستش من هم نگران همین موضوعات بودم، ولی روم نمیشد بهت بگم

من: قرارمون این بود که با هم راحت باشیم نه؟

مریم: خوب علی آقا از خودت بگو

من: من علی هستم، نزدیک چهل سالمه، دیگه دارم چل میشم، ازدواج کردم، دو تا بچه دارم، بچه آخر خونه هستم، بابام فوت شده، مامانم منو لوس بار آورده، بازم بگم

مریم: غش کرد از خنده و گفت شوخ هم که هستی

من: ماری ترجیح میدم تو از خودت بگی

مریم: من از سن 18 سالگیم که خودم رو شناختم فکر میکردم باید تافته جدا بافته باشم، نازی خواهرم زود تر از من ازدواج کرد و رفت کانادا، وقتی که اون رفت من هم هوائی شدم،

من: اون الان اونجا راحته؟

مریم: نه بابا، اون هم رفت اونجا و بعد از پنج سال از شوهرش جدا شد، خودش هم شد صندوقدار یه فروشگاه و به بچه هاش رسید

من: علت جدائیشون چی بود؟

مریم: شوهرش بابک هر روز با یکی بود، یه جورائی هرزه شده بود و الکلیست

من: ماری؟ یه چیزی بگم؟ خواهرت واقعا خواسته های شوهرش رو برآرورده میکرد یا نه؟ میدونی فرق داره بین مردی که زیاده خواه هست و مردی که به کم هم قانع هست و هیچ چی گیرش نمیاد

مریم: میشه بیشتر توضیح بدی؟

من: ببین، یه مرد اگر خواسته های معقولش رو توی خونش که با دست خودش همه چیزش رو بنا کرده ، پیدا کنه امکان نداره بیرون از محیط خونه به دنبال چیزی باشه، بعضی ها میتونن جلوی نفس خودشون رو بگیرن ولی بعضی ها ضعیف هستن و زود میدوئن میرن بیرون خونه شاید بتونن چند کلمه محبت آمیز ، یه نگاه محبت آمیز رو که همسرشون ازشون دریغ کرده بخرن میفهمی که چی میگم

مریم: من خودم به دنبالشم

من: من نمیدونم این خانم ها چرا فکر میکنن اگر یه ذره به شوهرشون یا دوست پسرشون توجه کنن حس میکنن طرف پر رو میشه؟ میدونی مثل این میمونه که کسی رو به دلیل جرمی که در آینده میخواد مرتکب بشه یعنی همون پر روئی قصاص کنن و محبت هاشونو ازشون دریغ میکنن

وسط صحبتهامون بود که حس کردم ماری دستم رو گرفت و به گرمی فشار داد، نگاهش کردم ، نمیدونم چرا اکراهی نداشتم از اینکه دستم تو دستاش بمونه، بعد از سه یا چهار دقیقه که بینمون سکوت برقرار شد

مریم: علی ، دستات یه جور احساس امنیت بهم میده، میخواستم امتحانت کنم، ببینم اگر من این کار رو بکنم تو تا کجا میخوای پیش بری؟

من: ماری؟ من که گفتم ما متعلق به هم نیستیم و نمیتونیم بیشتر از اینی که هستیم پیش بریم، شاید صمیمی تر بشیم ولی با اینکه خیلی از سکس لذت میبرم، البته هر کسی از سکس لذت میبره، نمیخوام دوستیمون آلوده به گناه بشه، میخوام همیشه به نیکی از دوستیمون یاد کنیم، میخوام تو ذهن همدیگه یه یادگاری خوب از دوستیمون بمونه، دوستی من و تو بدور از جنسیتمون یه دوستی هست که میتونه کمبود هامونو پر کنه

ماری دستش رو از تو دستم بیرون آورد و صورتم رو نوازش کرد

من: ماری دیگه شیطون نشو ، شاید نتونم مثل الان خودمو کنترل کنم و از همین پنجره خودمو پرت کنم بیرون که نه تو بغلت ها

خنده ای بینمون رد و بدل شد و دو باره دستم رو گرفت

من: میتونی یه دستی دنده عوض کنی؟

مریم: میخوای تو بشینی پشت رل؟

من: آره ، فکر کنم اینطوری بهتره

زد کنار جاده و جا هامون رو عوض کردیم،

من: اشکالی نداره یه سیگار بکشم؟

مریم: راحت باش

سیگارم رو روشن کردم و ماری هم یه وری نشسته بود و خیره به جلو و گاهی هم خیره به من

مریم : میدونی علی، گاهی میشه که لازم نیست هیچ اتفاقی بین دو نفر بیفته و فقط حضور اون شخص میتونه تسکین دهنده باشه

من: ماری تو تنها هستی

مریم: تو از کجا میدونی این چیزا رو؟ با اینکه دو جلسه هست با هم آشنا شدیم ولی عین یه آدمی که مدتهاست با من و خانوادم و خلق و خوم آشناست حرف میزنی

من: میدونی، گاهی میشه که دور و برت هم خیلی شلوغه ولی احساس تنهائی میکنی، تو نیاز داری یه طوری خودت رو تخلیه کنی، کسی که وقتی میگی تنها هستم و نیاز به آرامش دارم کاملا درکت بکنه

مریم: بهتر بود اسم تورو به جای علی میزاشتن ای کی یو سان

من: اون آهنگ داریوش رو گوش دادی که میگه ما بین 100 میلیون بازم تنها میمونه، دنیای زندونی دیواره؟

مریم : میدونی دارم به چی فکر میکنم

من: حتما به همون فکری که من میکنم ، جوکش رو که شنیدی؟

مریم : نه

من: نمیگم ، کمی بی تربیتی هست، البته من که بی تربیت نیستم ولی قهرمانهای این جوک اینطوری هستن دیگه من هم فقط میتونم راوی باشم

مریم: حالا این یه بار رو بشو { منظورم بی تربیت هست }

من: یه روز عبود با حلیمه رفته بودن زیر نخل ها و سرش رو گذاشته بود رو پای حلیمه، به حلیمه گفت : حلیمه؟

حلیمه: ها ولک

عبود:  وولک تو چه فکری؟

حلیمه: وولک تو همون فکری که تو هستی

عبود: چهار چنگولی میپره و میگه ها وولک یعنی میخوای چونم بزاری؟ { با عرض پوزش از خوانندگان عزیز  من که بی تربیت نیستم جوکه جوک بدی هست دیگه شما به با ادبی خودتون ببخشید}

مریم : غش غش زد زیر خنده و گفت خدا نکشتت علی

من: البته بازم هست ولی بعدا میگم

مریم : نه الان بگو

من: قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم فکر کنم برای صحبتهای جدی تر اومدیم اینجا ها، نیومدیم که برای هم جوک بگیم

مریم : آره راست میگی

من: خوب ماری بگو ببینم خودت میدونی علت نداشتن آرامشت چی هست یا نه؟

مریم: راستش علی موضوع یکی دو تا نیست، چند تا عامل باعث شده که من بی آرامش هستم

من: یه چیز بگم؟

مریم: برای همین اومدیم اینجا

من: یه کم رویائی فکر نمیکنی؟

مریم: چطور؟

من: ببین تو دو بار سعی کردی بری کانادا و اقامت بگیری، واقعا فکر کردی اونجا چه خبره؟ میدونی که برای یه زندگی معمولی اونجا چقدر باید کار کنی؟ فقط به صرف اینکه فک و فامیل بگن مریم تو کانادا زندگی میکنه؟

مریم: نه بخدا، من میخوام این روابط رو همونجا داشته باشم، اینجا زندگی نمیکنی مگه؟ اصلا ما برای چی اومدیم بیرون شهر؟ خودت که دلیلش رو عنوان کردی، اینجا همه مناسبات اجتماعی رو با روابط دوست دختر پسری و غیره اشتباه میگیرن و هر روز سرکوفت اون رو میخوان به خانوادم بزنن

من: طبیعت جاهای کوچیک همینه

مریم: اگر بخوام تحمل کنم خوب اینجوری میشه که آرامش ندارم، هیچ چی نیست که بخوام تخلیه شم، منم هیجان میخوام، منم احساس دارم، نمیخوام هرزه بشم، میخوام زندگی کنم، میخوام یک باشه که حرفای من رو بشنوه و اگر من هم قابل بودم حرفای اون رو بشنوم، میدونی یه رابطه دوطرفه

من: میفهمم، از ازدواج هات بگو، آیا اونجا رفتی یا اینکه بهت ویزا ندادن؟

مریم: نه بهم ویزا ندادن

من: حالا چرا از میونه این همه کشور کانادا؟

مریم: شرایط کاری و مردمش، چون اونجا اکثرا مهاجر هستن و زیاد کسی آدم رو زیر ذره بین نمیبره

من: ولی من جای تو بودم به کشوری میرفتم که هم ارزون باشه، هم اگر یه وقتی نتونستم بمونم زود برگردم، میدونی اونائی که الان به هزار جور بدبختی رفتن اونجا و اوضاع رو اونطوری که فکر میکردن ندیدن دارن چه زجری رو تحمل میکنن؟ روشون هم نمیشه برگردن، چون بعضی هاشون زندگی و دست رنج چندین سالشون رو برای این کار هزینه کردن

مریم: من هم دست رنج چندین سال کارکردنم رو برای کسانی فرستادم که شوهر سوری من میشدن، تلفنی صیغه عقد جاری شده و پول به حساب آقا ریخته شده ولی سفارت ویزا رو نمیده

من: شاید خواست خدا بوده

مریم: یه لبخند تلخ میزنه و میگه خدا!!!

من: با هر کس قهر کردی با دو نفر قهر نکن، یکی خودت، یکی خدا، من بچه مومنی نیستم، ولی خدا رو یه جورایه دیگه تو زندگیم حس میکنم و بهش اعتقاد دارم

مریم: بابا بچه مثبت

من: اشتباه نکن، بچه مثبت نیستم، شاید پاش بیفته خیلی هم منفی بشم، ولی سعی میکنم آزارم به کسی نرسه، شاید موقعیتی که برای خیلی ها پیش میاد، اگر برای من پیش بیاد، بد تر و منفی تر از بقیه عمل کنم

مریم: تو خیلی صادقی

یک جرعه مهربانی - قسمت سوم

مریم: تو خیلی خوبی علی، پس تا امشب، خداحافظ

هاشم: نخیر ، طرف عاشق شد و رفت ، تازه ما رو هم قال میزاره و تک خوری دیگه

من: عجب ها، دست وردار هاشم

هاشم: ندا امروز رفته تهران، تا 5 روز دیگه نیست، منم حوصلم سر میره

من: وقتی به صحبتهای اون گوش دادم شب میام پیش تو به صحبتهای تو هم گوش میدم

هاشم: لبخندی زد و گفت جووووووووووووون همین مهربونیت منو کشته و از در رفت بیرون

حس میکردم حالم کمی عوض شده، خدایا چه اتفاقی داره می افته؟ خودت بخیر کن

جلسه کاری داشتم و باید یه سری مدارک برای جلسه آماده میکردم، رفتم تو دفتر فنی و از مسئولین دیسیپلین ها گزارش کارشون رو خواستم ، برادرم من رو دید و گفت : هان چی شده ؟ لبخند رو لبت میبینم ، آسمون خونه آفتابی شده؟

من: داداش دست رو دلم نزار، طرف هنوز که هنوزه قرص هاشو نخورده و هوای خونه بد جور مه آلوده طوری که اصلا هم دیگه رو نمیبینیم

محمد: نمیبینید یا نمیخواین ببینین؟

من: شاید همینطوری باشه که میگی، دیگه خسته شدم مملی، خسته!!!

محمد: خدا بهت صبر بده

من: کاشکی منم میتونستم مثل تو صبور باشم، کاشکی یه دفعه منفجر نمیشدم، مملی میترسم از انفجار، میترسم موجش تا مدتها بعد آزارام بده

محمد: آروم باش، همون لبخند رو لبت قشنگ تره، بدو که مهندس از تهران اومده و منتظر ما هستن

من: بریم

راستی یادم رفت بگم که من و برادرم تو یه شرکت کار میکنیم، بگذریم، جلسه به پایان رسید و مدیر عامل از زحمات همه قدر دانی کرد { البته بی مایه فطیر بود } و قول پاداش آخر کار رو داد، من هم میدونستم که همه این قول ها یعنی پ ش م ، {عذر میخوام}، عصر شد و مملی گفت

مملی: علی صبر کن تا با هم بریم خوابگاه

من: تو که همیشه با آقای حسابی میرفتی

مملی: اون با مهندس میخواد بره ، حتما توی راه میخوان حرفائی بزنن که من نباید بشنوم

من: بریم داداش

توی راه برگشتن مملی خیلی سعی کرد که در لفافه به من بگه شبا بیرون خوابگاه شیطونی نکن و از اینجور حرفا

من: مملی ؟ تو برای من بپا گذاشتی؟ یعنی من نمیتونم یه شب که دلم از همه دنیا گرفته بزنم بیرون؟ یعنی هر جا میخوام برم باید اجازه بگیرم؟ یعنی حق مهمونی رفتن ندارم؟

مملی: زد کنار ، یه نگاه بهم کرد ، علی تو میدونی و من هم میدونم، میخوام خراب نشی، همین، بخدا من فضول نیستم، فقط میگم تو زن و بچه داری حیفی، میفهمی، حیف

من: مملی ، دلم میخواد از همه این داشته هام خلاص شم، دارن آزارم میدن، همه رو میبینم که دارن از زندگیشون لذت میبرن و مال من عینهو جهنمه، آخه چقدر صبر؟ کاشکی همون موقع که مجتمع فولاد بودیم میزاشتی طلاق بگیریم و پشیمونم نمیکردی، اون موقع نه بچه ای بود و نه تعهدی، همش صبر همش صبر

مملی: تو فکر میکنی بقیه از این چیزا ندارن، منتها بعضی ها مثل تو تا یه سیخونک میخورن جیغشون بلند میشه ، بعضی ها هم کلنگ تو سرشون میخوره ولی دم نمیزنن

من: حق داری مملی ، حق داری، تو که تو زندگی من نیستی بدونی چی بهم میگذره ، همه این مشکلات رو هم سیخونک میبینی

مملی: من تو این موندم ، تو با زبونت یه کارگاه رو خر میکنی، ولی از پس زنت بر نمیای؟ چرا ؟

من: ما فقط همدیگه رو دوست داریم همین، ولی ذهنمون، فکرمون، سلیقه مون، همه چیزمون با هم کیلومتر ها فاصله داره

مملی: سعی کن این راه رو پیاده طی کنی و فاصله ها رو کم کنی

من: مثل اینکه این وسط فقط من هستم که باید قدم بردارم

مملی: داداش هر کاری که میکنی بکن فقط خودت رو آلوده نکن، یادت نره خودت رو فراموش نکن

من: چشم مممممممم!!!

مملی: خوب آقا پسر خوش تیپ ، میخوای من با خونه تماس بگیرم؟

من: این همه صحبت کردی چه اتفاق خاصی اتفاق افتاد؟ دو روز خوبه دوباره روز از نو روزی از نو

مملی: بسیار خوب، امشب بریم هتل؟

من: شام نمیخورم مملی، دلم گرفته، باید به غذای روحم برسم

مملی: باشه، دیگه اذیتت نمیکنم، میدونم دوست نداری راجع به این موضوع صحبتی کنیم، بریم؟

من: مملی من رو ببخش، تو داداش گلمی، کاشکی بابا جون زنده بود و میرفتم تو بغلش گریه هامو میکردم و راحت میشدم

مملی: بیا تو بغل داداش ناز نازی مامانی، ته طاقاری، خجالت بکش نزدیک چهل سالته، بچه شدی؟ یه سیگار روشن کن با هم بکشیم

من: مملی تو 20 ساله که سیگار نمیکشی

مملی: الان هم نمیکشم، میگیریم لای انگشتمون ژستشو میایم

خنده ای بینمون رد و بدل شد و دو تا سیگار روشن کردم و یکیشو دادم به مملی و یکیشو خودم با پک هائی که میزدم داشتم میجوئیدم

رسیدیم دم خوابگاه و مملی روم رو بوسید و گفت مراقب خودت باش و رفت ، واستادم و رفتنش رو نگاه میکردم، رانندگیش هم یه آرامشی داشت، از تو آینه نیگام میکرد

زنگ در رو زدم و خدمتکار خونه در رو باز کرد و رفتم تو ، یه راست رفتم تو حمام و نشستم زیر دوش به حال خودم گریه کردن، در حموم زده شد،

شاپور هم اطاقیم، : بابا مگه حموم دومادی رفتی که اینقدر لفتش میدی، بدنمون بوی گند گرفته، د بیا بیرون

من: در رو باز کردم و لخت مادر زاد واستادم جلوش و گفتم آره میخوام دوماد بشم عروس کیه؟ بگو بیاد تو

شاپور: یه نیگاه انداخت و اصلا یه همچین حرکتی از من انتظار نداشت ، گفت خیر سرت، بی حیا، سرش رو انداخت پائین و رفت

دیگه موندن تو حمام جایز نبود، 5 نفر دیگه باید میرفتن و دوش میگرفتن، اون روز هوا خیلی شرجی شده بود و تقریبا لباس هامون خیس شده بود، ولی با تاریک شدن هوا داشت باد خوبی میامد و هوای لطیفی شده بود، لباس هامو عوض کردم و نشستم سر میز شام، وسط های غذام بود که دیدم گوشی زنگ میخوره،

من: بله؟

ماری: سلام، مریم هستم

من: سلام عزیز، خوبی؟

ماری: علی من دارم حرکت میکنم آماده هستی؟

من: کی میرسی اینجا؟

ماری: فکر کنم 10 دقیقه دیگه

من: بسیار خوب من حاضرم

بقیه غذا رو نصفه نیمه رها کردم و یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم تو حیاط خوابگاه منتظر واستادم و یه سیگار روشن کردم، شاپور اومد تو حیاط و نیگام کرد، از من 12 سال بزرگتر بود،

من: شاپور معذرت میخوام، یه کم عصبی بودم

شاپور: پس اگر خیلی عصبی بشی دیگه ما رو ....

من: لبخندی زدم و بوسیدمش و گفتم بازم معذرت میخوام

شاپور: کو.... کجا؟

من: هیچ جا میخوام برم لب دریاچه

شاپور: با کی؟ منم میام

من: شرمندتم داداش، این یه جا رو همیشه تنها رفتم، ولی قول میدم یه شب دیگه با هم بریم، یه ودکا توپ با هم میزنیم، باشه؟

شاپور: همیشه دو دره بازی

من: بزار دهنم بسته باشه

شاپور رفت تو ، صدای ماشین اومد، رفتم دم در، دیدم یه پراید هاچ بک سفید واستاد و ماری با یه خانم مسن دم خونه ایستادن

من: سلام

ماری: سلام، ایشون مادرم هستن

من: خانم خیلی خوشبختم، عذر میخوام تعارف نمیکنم تشریف بیارید تو، چون اینجا خوابگاه هست

مادر ماری: سلام عزیزم، اشکالی نداره مادر

ماری: نمیای بالا؟

رفتم عقب ماشین نشستم

مادر ماری: مریم جون مادر من رو ببر دم خونه پیاده کن، رو کرد به من ، آقای مهندس اگر مایلید تشریف بیارید منزل ما

من: لطف شما رو میرسونه ، ولی من تو خونه معذب هستم، اگر اشکالی نداره من با مریم میریم لب دریاچه

مادر مریم: باشه عزیزم، مراقب باشید، اگر هم مشکلی بوجود اومد با خونه تماس بگیرین

من: باشه ، ممنونم از لطفتون

دیگه رسیده بودیم دم خونه مریم اینا و مادرش پیاده شد و رو کرد به مریم و گفت مراقب باشید، خدانگه دار آقای مهندس

من: ببخشید، میتونم مامان صداتون کنم؟

مادر مریم: تو هم جای پسر منی عزیزم

من: پس لطفا دیگه من رو مهندس خطاب نکنید و همون علی بگین راحت ترم ، مرسی مامان، خدا حافظ

مادر مریم: خداحافظ پسرم

مریم: نمیای جلو بشینی؟ میخوای تو رانندگی کنی؟

من: جلو که نمیام، آخه این روزا شخصیت ها عقب ماشین میشینن

یه خنده ای رد و بدل شد و اومدم جلو،

من: خودت رانندگی کن، در ضمن تو باید به داشتن یه همچین مادری با یه همچین ذهن بازی افتخار کنی

یک جرعه مهربانی - قسمت دوم

مریم: شما چند نفرید؟

من: دو تا خواهر بزرگتر از خودم، یه برادر بزرگتر از خودم

مریم: پس ته طاقاری هستی

من: آره

مریم: مجردی یا متاهل؟

من: متاهلم،  دو تا هم بچه دارم، یکیشون چهارده سالشه و یکی دیگشون هشت سال کوچیکتره

مریم: هپی هستین؟

من: راستش، همسرم خوبیهای زیادی داره، ولی روی هم رفته نه، راضی نیستم

مریم: چرا؟ به خاطر دود؟

من: اون هم یکیشون محسوب میشه ولی مشکلات ما مربوط به قبل از ازدواجمون میشه

مریم: میشه برام بازش کنی؟ البته اگر فضولی نیست

من: آره چرا که نه، من با زنم به مدت شش سال قبل از عروسیمون دوست بودیم و معمولا همدیگه رو به خاطر حرکات قبل از ازدواج تنبیه میکنیم

مریم: تنبیه تون بدنی که نیست

من: با صدای بلند خندیدم ، نه به هیچ وجه، بلکه روح همدیگه رو خراش میدیم

مریم: اینجوریشو دیگه نشنیده بودم

من: ما نه مشکلی با خانوادهامون داریم، نه مشکلمون هم دیگه هست، البته الان کمی هم دیگه شدیم، ولی قبلا به خاطر اینکه چرا تو اون پارتی با اون دختره رقصیدی و یا اینکه چرا اون روز سر قرار من رو کاشتی همدیگه رو اذیت میکردیم

مریم: چند سالتون هست؟

من: سرم رو از روی مانیتوربلند کردم ، چند سال بهم میخوره؟

مریم : یه نیگاهی به صورتم کرد و گفت خیلی که بخوره بیست و هشت سال

من: صاف زدی به هدف، یعنی من با داشتن بچه 14 ساله باید 13 سالگی ازدواج میکردم ؟ من سی و نه سالمه

مریم: اصلا بهتون نمیاد

من: خوب چون من ریز نقشم، مریم جون اون هارد رو میدی بهم؟

مریم: بفرما

من: خوب شما چی؟ متاهلید یا مجرد

مریم: دو بار ازدواج کردم، البته به صورت سوری و طلاق گرفتم

من: منم اینجوریشو نشنیده بودم

مریم: آخه من میخواستم ساکن کانادا بشم و مجبور بودم با کسانی که اونجا مقیم هستن ...

من: آهان ، متوجه شدم، گرفتم مطلب رو

مریم : خوب نمیخوای از خودت بیشتر بگی برام؟

من: مثل اینکه قصه من باب طبع شما واقع شده نه؟

مریم: آره

من: سرگرم تعریف از گذشته و وضعیت فعلی شدم و اون هم هر وقت سرم رو بالا میگرفتم فقط تو چشمام نیگاه میکرد، انگار به دنبال جواب سوالی میگشت، و سکوت اختیار کرده بود و فقط گاهی با گفتن اوهوم، و تکون دادن سر به علامت تائید حرفامو دنبال میکرد

مریم: خیلی بچه راحتی هستی

من: دلیلی برای پنهان کاری ندارم

مریم: ولی من نمیتونم خیلی راحت به اطرافیانم اعتماد کنم

من: خوب تو کار خوبی میکنی، من چوب این اعتماد نا بجا رو خیلی وقتا خوردم، ولی تو نمیخوای چوب بخوری و این خوبه که

مریم : شاید داشتن یک ذهن زیبا خوشایند باشد ، اما کشف یک قلب زیبا، موهبت بزرگتریست

من: تا حالا کشفش کردین؟

مریم: هنوز به دنبالشم ولی مثل اینکه داره یه اتفاقائی می افته

من: به صورتش خیره شدم و گفتم آره؟

مریم هم با لبخندی جواب من رو داد و گفت اوهوم، از راستید خوشم میاد، از بی شیله بودنت خوشم میاد، از اینکه نمیخوای ماسک به صورتت بزنی خوشم میاد

من: خیره به چشماش نیگاه کردم، یک دقیقه سکوت، میشه یه ذره راحت تر باشم؟

یک دفعه صداهای ناجور از آشپزخونه بلند شد و جفتمون خندمون گرفت

مریم: اینجوری راحت باشی؟

من: شیطون شدی ها، نه منظورم این نبود، میخوام بدونم با گفتن این جملات اخیر میخوای به کجا برسی؟

مریم: بلند شد و گونه صورتم رو بوسید و گفت به هیچ چی برای من همین کافیه

من: مریم میدونی ما نمیتونیم به هم دیگه تعلق داشته باشیم؟

مریم: من فقط میخوام تو سنگ صبورم باشی، از تو هیچ انتظار دیگه ای ندارم، نمیدونم چرا دارم اعتماد میکنم و این بوسه هم فقط به خاطر این بود که اعتمادم رو بهت برسونم

من: مطمعنی از اینجا جلوتر نمیره؟ مطمعنی که من یه دفعه سو استفاده نمیکنم

مریم: اگر آدم سو استفاده کنی بودی میگفتی مجردی و سعی میکردی من رو به طرف خودت جلب کنی، ولی میبینم که نه، مثل دو تا آدم به دور از جنسیتمون داری با من صحبت میکنی

من: بسیار خوب، میتونی رو من مثل یه دوست بدور از جنسیتمون حساب کنی ولی من میترسم

مریم: از چی؟

من: از این که این دوستی باعث بشه من به همسرم خیانت کنم و یا اینکه نسبت به هم وابسته بشیم

مریم: علی؟ ما دو تا آدم بزرگ هستیم، و میخوایم به هم دیگه کمک کنیم، تو صادقی و این برای من یه نعمته، اگر هم بین ما اتفاقی بیفته، میدونم که میتونیم خیلی راحت همونطور که داره شروع میشه تموم بشه، ما قرار نیست به خاطر با هم بودن خودمون رو اذیت کنیم، هر وقت احساس کردی که با من بودن اذیتت میکنه فقط خواهش میکنم با همین منطق صادقانت بهم بگو

من: بلند شدم و مریم رو بغل کردم و پیشانیشو بوسیدم و گفتم مطمعن باش از این اعتمادت هیچ وقت پشیمون نمیشی، من هم نیاز دارم حرفام رو یه جا باز گو کنم، ولی گاهی این حس خیانت بد جور اذیتم میکنه

مریم دستای من رو گرفت و گفت: علی من از این دست ها بوی خیانت حس نمیکنم، مثل یه بچه که دستش رو به یه بزرگتر داده احساس امنیت میکنم، میدونم که میشه روی تو حساب باز کرد،  در ضمن مطمعن باش که من اونقدر پر رو هستم که به محض اینکه بوی سو استفاده بشنوم ، اون رو متذکر بشم

من: مثل اینکه شامه تو خیلی تیزه،  چون بوی همه چی رو تشخیص میدی

هاشم و ندا با هم دیگه وارد پذیرائی شدن و ورود خودشون رو با یک سرفه توسط هاشم اطلاع دادن،

ندا: به ما رو باش، فکر کردیم الان دیگه لپ تاپ ما کارش تمومه، نگو کار مریم خانم تمومه

مریم: خوش گذشت؟

ندا: جای شما خالی، خوب به کجا رسیدید؟

من: والا داشتیم به جاهای خوب خوبش میرسیدیم که ...

هاشم: که ما مزاحم شدیم؟

مریم: ای بابا، حالا نمیشه از تیکه پرونی دست بردارید؟

هاشم: هیچکس تو تیکه پرونی حریف علی نمیشه، حالا چرا زبون به دهن گرفته اللله و اعلم، ولی تو کارگاه هیچ کس به حاضر جوابی علی نمیرسه

مریم: این علی آقای شما با چهار تا جمله ما رو کیش و مات کرده

ندا: با دهنش صدای آهنگ بادا بادا مبارک باد رو زد

من: ندا جون مطمعنی کانالو اشتباه نگرفتی؟

هاشم: بعدا خودشون همدیگه رو روشن میکنن

از هر دری صحبت به میون اومد و کارهای لپ تاپ دیگه تموم شد و نرم افزار تخصصی که ندا میخواست رو هم با هزار جور بد بختی نصب کردم، ساعت 23:30 رو نشون میداد و ندا به مریم اشاره کرد که دیگه باید بریم و کلی تشکر و گرفتن وعده ملاقات بعدی

من: با هاشم ردیف کن، امیدوارم که تو مرخصی نباشم

هاشم: هم آهنگیم، نگران نباشید، شب خوبی بود، ببخشید وسایل پذیرائی کم بود، آخه خونه مجردی بهتر از این نمیشه

و اونها رفتند و من هاشم با هم رفتیم پای بساط

بعد از اتمام مواد زدنمون

هاشم: چطور بود؟

من: چی؟

هاشم: ای بابا، هنوز میخوای ...

من: هاشم من هیچ چی نمیخوام قایم کنم،  باور کن هیچ اتفاقی بین من و اون نیفتاد، فقط یه بوسه رد و بدل شد و یه سری درد دل

هاشم: درد جای دیگه که نبود؟

من: مطمعن باش داداش، خوب اگر اجازه بدی من هم برم خوابگاه که الانه همه میگن این که تو این شهر کسی رو نداره و کجا رفته ، میدونی که نمیخوام فردا بشم نقل و نبات غیبت کن ها، لطفا زنگ بزن یه آژانس بیاد

هاشم: حال دادی داداش، حال کردیم، باشه، زنگ زد و بعد از دو دقیقه آژانس در خونه بود

وقتی رسیدم خوابگاه، حرفای مریم بد جور فکرم رو مشغول کرده بود، بعد از کمی به خودم گفتم، احمق بی خود روش حساب باز نکن، تو زندگی داری ، چرا میخوای خیانت کنی؟ خوبه زنت هم بره با یکی دیگه درد دل کنه؟ چیزی رو که برای خودت نمی پسندی برای اون هم نخواه، بعد تو ذهن خودم حرکاتم رو تو جیح میکردم، من که کاری نداشتم، اون شروع کرد، تازه قرار نیست بین ماها اتفاقی بیفته، گفتم که ما به هم دیگه نمیتونیم تعلق داشته باشیم و از اینجور توجیهات، نمیدونم کی خوابم برد، ولی فردا صبح حال خوبی رو تجربه نمیکردم و خیلی عصبی با پرسنلم برخورد میکردم و گاهی هم حواسم نبود ، نمیتونستم تمرکز کنم، بعد از ناهار بود که هاشم اومد تو اطاقم و گوشیشو داد دستم

من: کیه؟

هاشم: بگیر صحبت کن

من: جانم؟

مریم: سلام، مریم هستم

من: سلام ماری، خوبی؟

مریم: خوبم، یعنی الان خوبم، علی؟ می شه شماره موبایلت رو به من بدی؟

من: اگر هوا مو داری باشه، میدونی که چقدر دارم بهت اعتماد میکنم

مریم: قول میدم وقتی که اینجا هستی باهات تماس بگیرم

من: خوب یادداشت کن 0912.....

مریم: علی؟ یه چیزی رو میدونی؟

من: چه چیزی رو ؟

مریم: صدات خیلی آرامش دهنده هست

من: من باید با تو یه صحبت درست و حسابی داشته باشم و ببینم چه اتفاقی افتاده که تو نیاز به این همه آرامش داری

مریم: امشب خوبه بیام دم خوابگاه دنبالت؟

من: باشه، ساعت نه بیا به این آدرس ....