امیر: غلط کردن همشون، دنبالم میگردن که باز منو یا زندانی کنن و یا منو کتک بزنن، من دیگه تو اون خونه نمیرم محسن: حالا کجا بودی؟ امیر: رفته بودم دنبال کامیون اسباب کشی، نتونستم بهش برسم و سوت شد و من دیگه نتونستم دنبالش برم محسن: حالا میخوای چیکار کنی؟ امیر: گفتم که برنمیگردم اون خونه محسن هم این صحبتهای امیر رو شوخی...
ساعت نزدیکای 11 بود که دوچرخه محسن رو از دور دید، انگار دنیا رو بهش دادن، ولی محسن سرکوچه امیر اینا که رسید راهشو کج کرد و به یک طرف دیگه رفت، انگار دنیا رو رو سر امیر خراب کرده باشن، نمیدونست چیکار باید بکنه، اگر داد هم میزد، صداش به محسن نمیرسید، تو نا امیدی بود که دید باز محسن برگشت، اومد دم خونه امیر اینا، خواست...
امیر: باشه، حتما " میام پیدات میکنم، خداحافظ و دستش رو برد طرف لباش و یه بوسه برای مریم فرستاد مریم هم به نشانه علاقه دستش رو برد طرف لباش و برای امیر بوسه فرستاد، دیگه امیر سر از پا نمیشناخت، محسن هم که شاهد این ماجرا ها بود انگار یه چیز خارق العاده دیده باشه، داشت از تعجب شاخ دار میاورد محسن: امیر!!!، یزید من...
امیر بی اختیار رو به سمت مریم کرد و گفت مریم خانم ؟ مریم رو به سمت امیر کرد و نیگاهش کرد و گفت بله امیر: شما یه دوست پسر خوشگل، با فیش آب و برق مجانی نمیخواین؟ لوله کشی گاز هم تازه کردیم ولی هنوز وصل نشده مریم: این حرفت شوخی بود یا متلک و یا جدی میگی؟ امیر: والا در میون علما ء دو روایت هست، یکیش اینکه فقط یه مزاحی...
امیر: اول تو اینجاهائی که من میگم عصر بیا و بگو که کم آوردی تا بعد یه فکری برات بکنم ببینم چیکار میشه برات کرد محسن: امیر، جان مادرت شماره تلفن اینا رو به من بده امیر: مگه من شماره تلفن دارم؟ محسن: امیر، میدونم در حق تو نا رفیقی کردم ، ولی تو بیا و مردونگی کن شماره این بابا رو واسه من گیر بیار امیر: هنوز نگفتی روت کم...
همونطور که تو داستانهای پیشین، اون هم با لحاظ کردن نظر یکی از خوانندگان گرامی نفرات داستان رو معرفی کرده بودم، تو این داستان هم اجازه بدین ابتدای امر به معرفی نفرات داستان و عادات اونها بپردازم امیر: امیر یک پسر بچه سبزه رو بود و تو زمان قصه ما 14، 15 سال داشت، امیر بچه بسیار تیز هوش ولی احساساتی بود، امیر تو یه...
سلام به تمامی دوستان عزیز که از ابتدای قصه " تو اون روزا بود که شروع شد " با من همراه بودن همینجا میخواستم یه خسته نباشید به همتون بگم و تشکر کنم به خاطر نظرات دوستانه و خالصانه همگی شماها در آینده میخوام یه داستان واقعی به نام تقدیر حبیب براتون بنویسم، البته اگر این دردهای مفاصلم امان بده امیدوارم که درس...