-
یک جرعه مهربانی - قسمت ششم
دوشنبه 10 آبان 1389 11:39
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 من: جانم؟ مریم: میشنوی صداشو؟ من: بله در خدمت دوست عزیز هاشم خان داریم از سمفونی بارون لذت میبریم مریم: صدای دیگه ای توش نیست؟ من: بزار ببینم ؟ چرا یه صدا های دیگه ای هم هست، من میخوام یه دسته گل به آب بدم مریم: صدای قلب من چی؟ من: ماری قرار نبود حرفی از وابستگی...
-
گله دارم - 13
یکشنبه 9 آبان 1389 14:07
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست
-
یک جرعه مهربانی - قسمت پنجم
شنبه 8 آبان 1389 14:21
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 من: نمیخوام که دیگه خودم رو گول بزنم، نمیخوام ماسک به صورتم بزنم، هر کس که من رو میخواد، باید من رو همونطوری که هستم بپذیره، در غیر اینصورت طرف مقابلم رو فریب دادم، به خاطر رسیدن به اهدافم اونقدر چاخان کنم که چی بشه؟ بعد اگر یکی با خودم همینجوری تا کنه و ببینم...
-
یک جرعه مهربانی - قسمت چهارم
چهارشنبه 5 آبان 1389 16:17
ماری: من با مادرم خیلی دوستم، اون هم به من اعتماد کامل داره و من هیچوقت از این اعتمادش سو استفاده نکردم من: اعتماد، چه کلمه کلیدی مریم: خوب پس بریم لب دریاچه نه؟ من: نه مریم: چطور؟ من: میدونی که شب ها اکثر بچه های پتروشیمی ها میان لب دریاچه، مضاف بر اینکه اینجا با این محیط کوچیک همه بابای تو رو حتما میشناسن، نمیخوام...
-
یک جرعه مهربانی - قسمت سوم
سهشنبه 4 آبان 1389 16:02
مریم: تو خیلی خوبی علی، پس تا امشب، خداحافظ هاشم: نخیر ، طرف عاشق شد و رفت ، تازه ما رو هم قال میزاره و تک خوری دیگه من: عجب ها، دست وردار هاشم هاشم: ندا امروز رفته تهران، تا 5 روز دیگه نیست، منم حوصلم سر میره من: وقتی به صحبتهای اون گوش دادم شب میام پیش تو به صحبتهای تو هم گوش میدم هاشم: لبخندی زد و گفت...
-
یک جرعه مهربانی - قسمت دوم
دوشنبه 3 آبان 1389 16:14
مریم: شما چند نفرید؟ من: دو تا خواهر بزرگتر از خودم، یه برادر بزرگتر از خودم مریم: پس ته طاقاری هستی من: آره مریم: مجردی یا متاهل؟ من: متاهلم، دو تا هم بچه دارم، یکیشون چهارده سالشه و یکی دیگشون هشت سال کوچیکتره مریم: هپی هستین؟ من: راستش، همسرم خوبیهای زیادی داره، ولی روی هم رفته نه، راضی نیستم مریم: چرا؟ به خاطر...
-
یک جرعه مهربانی - قسمت اول
یکشنبه 2 آبان 1389 12:16
صدای زنگ موبایل، نگاه کردم خودش بود، نمیدونستم چیکار داشت، بعد از سه سال چه کاری میتونست داشته باشه، دو دل مونده بودم جواب بدم یا نه؟ تو همین فاصله کم هزار جور فکر از سرم رد شد، یعنی چیکار میتونست داشته باشه؟ من: بفرمائید ماری: سلام علی، خوبی؟ من: خودم رو زدم به اون راه که این شماره برام نا آشناست، شما ؟ ماری: خیلی بی...
-
مهربان باش
شنبه 1 آبان 1389 13:05
مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند,ولی آنان را ببخش . اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند,ولی مهربان باش . اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت,ولی موفق باش . اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند,ولی شریف و درستکار باش . آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه...
-
گله دارم - 12
جمعه 30 مهر 1389 01:06
تا حالا شده براتون این اتفاق بیفته ؟ که وقتی منتظرید عزیزی از در برسه، بلند شید و تو همون برخورد اول، با تمام احساساستون بخواین ببوسینش ؟ و ایشون در جواب اولا ناجور ب ر ی ن ه تواحساسات شما که در حال غلیان هست : صورتشو از شما دور بکنه و بگه عزیزم از بیرون اومدم صورتم کثیفه بزار صورتمو بشورم بعدا من رو ببوس بابا آخه...
-
گله دارم 11
پنجشنبه 29 مهر 1389 21:59
قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین
-
گله دارم - 10
دوشنبه 26 مهر 1389 14:55
تا که بودیم ، نبودیم کسی، کشت ما را غم بی هم نفسی، تا که رفتیم همه یار شدند، خفته ایم ما، همه بیدار شدند، قدر آئینه بدانیم چو هست ، نه در آن وقت که افتاد و شکست
-
گله دارم - 9
دوشنبه 26 مهر 1389 14:36
زندگی من یعنی ورود به قنادی و دست خالی برگشتن !!! تو همیشه میدونستی چطوری باید من رو بازی بدی
-
گله دارم - 8
یکشنبه 25 مهر 1389 15:37
در فراق یار ، دو چشم تر ، ما را بس ...
-
گله دارم - 7
شنبه 24 مهر 1389 14:33
کاشکی راهی وجود داشت تا زخمائی که به دل و روحم میزنی ، به جسمم میزدی چون یه دلخوشی هست که زخمای جسم یه روزی خوب میشه، ولی زخم دل ....
-
گله دارم - 6
پنجشنبه 22 مهر 1389 08:08
بی گمان روزی میرسه که بفهمی منی به نام من هم وجود داشت خوش گمان امیدوارم اون روز دیگه برای فهمیدن دیر نباشه چون تو توذهنم ، تو قلبم داری میمری و من به سوگ ازدست دادنت به چله نشستم، جسمت اینجاست ولی دیگه نمیتونم جلوی مرگت رو تو ذهنم بگیرم، تورو خدا نمیر، اگه بخوای ( اگر !!! ) میتونی فقط با دو کلمه باز تو ذهن و قلبم...
-
گله دارم - 5
چهارشنبه 21 مهر 1389 15:36
جز دل و هر چه در او هست ، عزیز نگاه داشتنی است جهان و هر چه در او هست ، وا گذاشتنی است
-
حباب روی آب - قسمت ششم ( آخر )
دوشنبه 19 مهر 1389 14:10
مهتاب: راستش میخوام سوال اون شبم رو تکرار کنم، نمیخوای خودت رو خالی کنی؟ نمیخوای از این حالت روحی بیای بیرون؟ اون شب من و عباس با اینکه خودمون دلمون خون بود ولی تو آغوش گرمتون احساس امنیت میکردیم، با اون نوازشی که مثل یه برادر یا پدر انجام میدادی، ولی وقتی اشکای شما رو دیدیم دیگه ... اشک باز از چشمای مهتاب بیرون اومد...
-
حباب روی آب - قسمت پنجم
یکشنبه 18 مهر 1389 16:08
اون شب تقریبا همگیمون یه جورائی مست کردیم، نفهمیدیم کی ساعت دو شد و برگشتیم خونه، فردا صبح تو کارگاه من خیلی بد اخلاقی میکردم بد جور اعصابم به هم ریخته بود، نه به خاطر مشروب زیادی که دیشب خورده بودم، بلکه چند تا سوال بود که بد جور اذیتم میکرد، البته میدونستم مسئولش کی بوده، خودم، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، سوال ها...
-
حباب روی آب - قسمت چهارم
شنبه 17 مهر 1389 13:56
من: والا برام سوال بود، ولی نمیخواستم وارد مسائل خصوصیت بشم، گفتم شاید موقش که بشه شما خودتون میگین و یا من از شما سوال خواهم کرد مهتاب: اسمش وحید بود، با هم همکار بودیم ، من تو یه شرکت که کارش ساخت پمپ های لجن کش بود کار میکردیم، اون بازار یاب بود و من مسئول فنی، تو روابط کاریمون یواش یواش کارمون به شوخی های معقول...
-
حباب روی آب - قسمت سوم
پنجشنبه 15 مهر 1389 11:48
یک دفعه به خودم اومدم و دیدم نصف دیگه شیشه رو به تنهائی خوردم، حسابی سرم گرم شده بود، تعجب میکردم ، با اینکه تازه از سفر بیرون ایران برگشته بودم و جلوی خودم رو اونجا هم میگرفتم و کلاس ان ای میرفتم و حتی مشروب هم نخوردم چطوری یه شبه به همه پاکی خودم پشت پا زدم و نشستم مشروب خوردم، باد خنکی میامد، مهتاب : عباس من رو سر...
-
حباب روی آب - قسمت دوم
چهارشنبه 14 مهر 1389 13:47
عباس: جریان داره مهندس، یه جورائی دوستمون هست، یه مدت با هم خونم رفیق بود، یه مدت هم با من ، حالا داره آدم جدید میبینه حتما میخواد با شما دوست بشه، آدم خوش تیپ باشه همینه دیگه، خدا شانس بده من : ضر نزن عباس عباس: این همسایه ما یه جوون 26 27 ساله هست، وضعش توپه، ماشین درستی و وضع درستی، اینجا خونه عیاشیش هست، هر شب با...
-
حباب روی آب - قسمت اول
سهشنبه 13 مهر 1389 15:49
دلم خیلی گرفته بود و از پاک موندنم داشتم زجر میکشیدم، به قول یکی از بچه ها از یه طرف مثل خر تو گل گیر کردم که چیکار کنم تا از این حالت بیرون بیام، از طرفی هم بابت اشتباهات و خسارتهائی که به خودم زده بود مثل سگ پشیمون، بیکاری بعد از ساعت کاری که عین خوره افتاده بود به جونم بد جور شکار بودم، همش مخم رو میپیچوند، تا...
-
انتخاب شما کدام است ؟
چهارشنبه 7 مهر 1389 12:11
شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ " شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و...
-
لولو
شنبه 27 شهریور 1389 15:48
با سلام مجدد خدمت دوستان خاموش و روشن در پی اعلام ریاست محترم جمهور در خصوص برده شدن ممه توسط لولو ، و افسردگی آقایان محترم و بی قراری کودکان و نا آرامی جوانان ، اینجانب ضمن سفری که به دیار کفر داشتم بر آن برآمدم تا بالا خره این لولو رو پیدا کنم و آرامش رو به جامعه اسلامیمون برگردونم و باید بگم که موفق به پیدا کردن...
-
خداحافظی کوتاه
جمعه 12 شهریور 1389 01:18
به علت سفر به بلاد کفر این وبلاگ تا انتهای شهریور ماه تعطیل میباشد
-
مصطفی کلانتر - قسمت هفتم - آخر
یکشنبه 7 شهریور 1389 14:07
مصطفی برگشت خونه ولی هر چی میگذشت آروم و قرارشو از دست میداد و به آتیش انتقامش افزوده میشد، میخواست بزنه بیرون باز ولی پدرش اون رو نصیحت میکرد که خونه بمونه، چون تو اون موقع شبها فقط آدم های معدودی میتونستن بیان بیرون خونه، سپیده صبح رو دید و یادش افتاد که اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف تو کمیته بازار عضو هستن و سعی...
-
مصطفی کلانتر - قسمت ششم
چهارشنبه 3 شهریور 1389 16:12
مصطفی توی انتظارش هر وقت که تنها میشد به تنها چیزی که فکر میکرد انتقام بود، تو همین افکار بود که صدای در آروم اومد، سریع رفت و قاسم رو صدا کرد مصطفی: داش قاسم دارن در میزنن قاسم: اگر سه تا زدن به در خودشه، رفت و در رو واکرد خود مهدی خر ابرو بود مهدی خر ابرو: د ببند اون لامصب رو الانه منو میبنن، مهدی خر ابرو با چهره ای...
-
مصطفی کلانتر - قسمت پنجم
سهشنبه 2 شهریور 1389 17:08
تو اون دوران کمیته های انقلاب اسلامی شده بود پاتوقی برای چند نوع آدم، یکی اونائی که واقعا قصد شون دفاع از آرمان و اهداف انقلاب بود، یکی اونائی که تحت پوشش کمیته میخواستن به کارهای خلافشون سرپوش بزارن و یه سری هم علاف بودن و بی کس و کار، مصطفی یه مدت خودش رو تو خونه حبس کرد، دلش نمیخواست بیاد بیرون و با در و همسایه...
-
مصطفی کلانتر - قسمت چهارم
یکشنبه 31 مرداد 1389 17:13
وقتی رسیدن در کارخونه همگی با هم رفتن دم اطاق نگهبانی به محض ورود اونها به نگهبانی یک دفعه همه چراغهای محوطه روشن شد و بعد عین فیلمها چراغهای ماشین های پلیس روشن شد، انگار منتظر بودن، خائن اونها یعنی ناصر خرسه اونها رو فروخته بود. هر کدوم میخواستن از یه طرف در برن ، مصی تو یه چشم به هم زدن از بالای نرده ها پرید اونور...
-
مصطفی کلانتر - قسمت سوم
چهارشنبه 27 مرداد 1389 11:41
اکبر نون خالی خور: مصی طرف رو که خط خطیش نکردی شر بشه واسمون؟ مصطفی: نه داش اکبر، با دسته ضامن دار 4 تا خوابوندم تو کلش حسن خشتک : چه شود امشب، آق مهدی رو روشنش میکنیم با این امانتی وقتی رسیدن میدون خراسون یه راست رفتن سراغ مهدی خر ابرو تو گاراژ خونساریا اسمال یه دست دم در واستاده بود و داشت با یه چاقو بازی میکرد،...