-
ادبیات بنی هندل - قسمت چهارم
چهارشنبه 5 خرداد 1389 10:14
و باز هم تازه رسیده داغ داغ از خواننده خاموش عزیز 1- نگام نکن آب میشم 2- منتظرم برگردی 3- بیمه ابوالفضل 4- جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زندکانی را و گم کردم جوانی را 5- عجب صبری خدا دارد 6- در این دنیا که مردانش عصا از کورمی دزدند من از خوش باوری اینجا محبت جستجو کردم
-
ادبیات بنی هندل - قسمت سوم
چهارشنبه 5 خرداد 1389 10:13
این هم ارسالی از دوست عزیزمون خواننده خاموش - خدایا محافظم باش که حسودان در کمینند 2- بنام عشق ، زیباترین خطای انسان 3- مردی و مردانگی افسانه شد 4- فرقون کوچولوی من 5- به جهنم که دوستم نداری 6- برای زنده بودن دلیل آخرینم باش 7- ما در پی روزی ، اجل در پی ما میتازد 8- خلاف ارزش اشک مادر را ندارد 9- سرسجاده ات دعایم کن ،...
-
یک تشکر ویژه
چهارشنبه 5 خرداد 1389 10:12
سلام دوستان همینجا خیلی صمیمانه از خوانندگانی که برام مطلب ارسال میکنن ( علی الخصوص خواننده خاموش ) تشکر میکنم و دوست دارم بقیه هم تو این حرکت اگر میتونن گام بردارن یا علی
-
قصه عشق گمشده - قسمت دوم
دوشنبه 3 خرداد 1389 15:10
تو زمانی که قل اول در دستان لیلا بود ، یک مرتبه شروع به گریه کرد و لیلا هم بدون داشتن هیچ گونه تجربه ای فقط انگشتش رو با بطری آب خیس میکرد و میزاشت تو دهن بچه ، { به قول فیلم ساز ها یه فلش بک بریم } در همین لحظه قل دوم هم با اینکه بچه ساکتی به نظر میامد یکدفعه شروع به گریه سختی کرد ولی تکنسین آمبولانس تونسته بود با...
-
ادبیات بنی هندل - قسمت دوم
دوشنبه 3 خرداد 1389 15:08
1- نوش جان 2- نگووووووووووووووووووووو 3- رفیق بی کلک با جناق 4- به روی دریچه قلبم نوشتم ورود عشق ممنوع عشق آمد و گفت بیسواتم 5- وقتی رفتی نمیدونستم کی رفته حالا که برگشتی میدونم کی برگشته 6- چشمان منتظر 7- بیمه ابوالفضل 8- بیمه دعای عمه 9 یادگار پدرم 10- فقط همین یه بار
-
قصه عشق گمشده - قسمت اول
یکشنبه 2 خرداد 1389 17:58
سال 1349 اهواز اداره پست تلفن زنگ زد ، علی: بله ؟ اونور خط: کجائی ؟ وقتشه علی: اومدم علی منتظر تولد فرزندش بود، تارسید در خونه تاکسی رو نگه داشت و گفت علی : کا دمت گرم همین جا بمون ، زنم وقتشه باید ببریمش بیمارستان راننده: هستم کا علی: حلیمه ، عزیزم بمیروم برات پاشو، په ننه کو؟ حلیمه: رفت سر کوچه تا باز زنگ بزنه به تو...
-
ادبیات بنی هندل - قسمت اول
یکشنبه 2 خرداد 1389 14:00
سلام دوستان امروز داشتم میامدم سر کار که پشت نوشته یه ماشینی توجهم رو جلب کرد و ترجیح دادم که برای خالی نبودن عریضه یک موضوع با عنوان ادبیات بنی هندل درست بشه و هر چه که پشت این ماشینها میبینم برای شماها بنویسم البته بعضی از اونها اگر تو بهرش بری میشه باهاش یه کتاب نوشت و اما اولین قسمت این ادبیات 1- سلطان غم مادر 2-...
-
باران
یکشنبه 2 خرداد 1389 13:41
سلام دوستان یکی از دوستان لطف کردن و یه شعر زیبا برام ارسال کردن من دیدم حیفه که شما ها ازش محروم باشین این هم شعر دوست خوبمون لیلا وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای ، باران باران ؛ پر مرغان...
-
سلام
شنبه 1 خرداد 1389 07:07
دوستان سلام من برگشتم ولی هنوز دوران نقاهتم تموم نشده منتظر داستان جذابی که براتون آماده میشه باشین قصه عشق گمشده
-
یک خداحافظی کوتاه مدت
سهشنبه 21 اردیبهشت 1389 16:29
دوستان گلم سلام من روز 5 شنبه یه جراحی دارم که باید برم بیمارستان امیدوارم که بتونم برگردم و دوباره برای اول شما دوم برای دل خودم بنویسم پس تا اون موقع { حدود 10 روز } یا حق
-
عذر خواهی
یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 15:33
دوستان گلم سلام چند روز رفته بودم سراغ دالان سبز وقتی قهرمان قبلی رو اونجا دیدم ، بهش اطلاع دادم که دارم راجع به این پارک و آدمهای مطلب مینویسم، اون هم طفلی شدیدا خواهش کرد که از ادامه این داستان خودداری کنم و محل کسب ایشون رو تابلو نکنم، من هم چون به اون قول قطع نوشتن این داستان رو دادم ، لذا اینجا از همگی عذر میخوام...
-
دالان سبز - قسمت اول
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389 16:43
مثل هر روز از دالون ورودی پارک که با گیاه هائی که احاطش کرده بود رد میشدم، اسمشو گذاشته بودم دالان سبز، مثل تونل بود ، لازم نبود که با نگاه سبزی اون دالون رو ببینی، بلکه اگر چشمات رو هم میبستی ، میتونستی از بوش، از خنکی سایه ش بفهمی که وارد یه جای سبز شدی، پاتق علی شهرستانی همیشه آخرین صندلی دالون بود، کاسب حشیش بود و...
-
بچه محل - قسمت دوم
سهشنبه 14 اردیبهشت 1389 13:16
چند روزی از اون حرکت محمود گذشت و بعضی از بچه ها سعی میکردن هرطور شده ماهارو با هم آشتی بدن، نمیدونم چرا آشتی کردن با محمود برام اونقدر ثقیل بود، راستش یه جورائی پیشش احساس کوچیک بودن میکردم، میون بچه محل هام فقط من یکی بودم که داشتم ساز مخالف میزدم و تیپ و لباسم با همه بر و بچه های اون زمون فرق داشت، تیپ مورد پسند...
-
بچه محل - قسمت اول
شنبه 11 اردیبهشت 1389 17:52
دو سه سالی از انقلاب گذشته بود، سر کوچه با محسن یعقوبیان و محمود تهرانی نشسته بودیم و راجع به اوضاع مملکت صحبت میکردیم، اون موقع ما بیشتر از 17 یا فوقش 18 سال بیشتر نداشتیم ولی چون نقل و نبات هر جمعی رو که میدیدی موضوع حرفاشون یا جنگ بود و یا اینکه وضع ممکلکت با این اوضاع به کجا میکشه، خوب ما هم مثلا میخواستیم به روز...
-
کابوس - قسمت ششم
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 17:01
صبح که بیدار شدم یه تصویری دیدم که فوری محو شد و خیال کردم که اثرات مشروب زیادی بود که دیشب خورده بودم، خانم ف رو میدیدم که بدن انسان داره ولی یک دم کوچک هم پشتش داره و سر اون شبیه به یه موجودی بود که تا حالا ندیده بودم، کمی نیم خیز شدم و صدای جیر و جیر تخت دراومد و من میخواستم چشمام رو بمالم ببینم خوابم یا بیدار که...
-
کابوس - قسمت پنجم
سهشنبه 7 اردیبهشت 1389 15:26
دیگه نمیشنیدم حجت چی میگفت فقط عین اینائی که به یک جا خیره موندن و به قول خودمونی ها هنگ کرده بودم، از حرفائی که به گوشم میرسید چیزی دست گیرم نمیشد، فقط میدونستم که یه چیزائی داره توسط حجت زمزمه میشه، وقتی به خودم اومدم که دم در خونمون خشکم زده بود و همسرم به خاطر دیر کردم نگران شده بود و از در خونه زد بیرون که من رو...
-
من از دست خدا هم گله دارم
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 16:54
همیشه یاد و خاطره عشق بازیمون رو به یاد دارم، وقتی که من پر از احساس نیاز بودم و تو هم از سر بی نیازی ، حسابی کیفم رو کیفور میکردی، یادته اون شبها رو ؟ شبهائی که تا نزدیکی های صبح، تو فقط شنونده بودی و همش من صحبت میکردم؟ یادته اتفاقاتی رو که باعث میشد من بیام پیش تو ؟ میدونم که همشو به خوبی به یاد داری ، لحظه به لحظه...
-
کابوس - قسمت چهارم
چهارشنبه 18 فروردین 1389 14:20
بعد از دو سه روز هاراطونیان با دکتر برگشتن عسلویه و نوبت مرخصی من شده بود، بعد از اینکه کارها رو بهشون تحویل دادم آماده رفتن شدم، متاسفانه به علت بد بودن هوا پرواز تهران لغو وبه فردا موکول شد، باز هم کابوس و کابوس، مثل جهنم شده بود همه جا، اینبار اشباح بیشتر از یکی شده بودن، باز هم از خواب پریدم، اومدم بیرون اطاقم تا...
-
کابوس - قسمت سوم
دوشنبه 24 اسفند 1388 17:20
فردا صبح وقتی رفتیم سرکار، باز شروع کردم به خوندن مدارکی که اونجا بود و ظرف مدت 3 روز تونستم تمام چم و خم کار اونها رو بفهمم، در واقع کار اونها نیازی به حسابدار نداشت بلکه به یک نفر هماهنگ کننده و پیگیر مطالبات نیاز داشتن، دوره یک هفته ای آزمایشی من تموم شد و شب که میخواستیم برگردیم خوابگاه به جفتشون گفتم من: آقای...
-
کابوس - قسمت دوم
یکشنبه 23 اسفند 1388 13:06
خیلی خوشحال بودم، دکتر یه میز نشونم داد و گفت اینم میز کارت شروع کن ببینیم چند مرده حلاجی، گفتم قبل اینکه کارم رو شروع کنم اجازه میخوام به خانوادم زنگ بزنم و اونا رو از این خبر خوش مطلع کنم و زنگ زدم خونه من: سلام بهاره: سلام علی ، تو کجائی؟ چیکار کردی؟ من: فعلا بدون که سالمم، کار گیر آوردم، جام هم راحته، مشکلی نیست،...
-
کابوس - قسمت اول
شنبه 22 اسفند 1388 19:03
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود ، از کاری که کرده بودم پشیمون بودم، ولی دیگه راه برگشتی وجود نداشت، اون دیگه نفس نمیکشید، دستم رو گذاشتم روی شاه رگش ، نبضش نمیزد، با چشمای باز فقط منو نگاه میکرد، نگاهش سنگین بود، طاقت اون نگاه سرد و بی روح رو نداشتم به خاطر همین سعی میکردم مستقیم تو چشماش نگاه نکنم ، نگاهم رو منعطف دور...
-
یک نکته
شنبه 22 اسفند 1388 15:27
سلام نوشته های من باعث شده تا بعضی از دوستان که با بنده آشنائی دارن ، به دلیل تشابهات اسمی و یا حتی اتفاقات خانوادگی که تو قصه هام از اونها اسم بردن خواستار تعویض نام و یا تغییرات دیگه بودن یک بار دیگه اینجا تاکید میکنم هر آنچه که اینجا میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی کاملا اتفاقی و فرضی انتخاب شدن اگر برای...
-
ورود الهام به زندگی - قسمت هشتم- آخرین قسمت
سهشنبه 18 اسفند 1388 13:40
فردای اون روز جلسه سنگینی بود ولی نتیجه جلسه بسیار رضایت بخش بود و قرار شد که ما هم یک جلسه توی دبی برای تکمیل کارها داشته باشیم و اونجا بود که من هم کمی شیطنت کردم و گفتم یکی از منشی های دفتر رو هم برای حفظ ظاهر هم که شده باید با خودمون همراه کنیم، اونجا به کارهای تایپ و غیره مون رسیدگی کنه، دمیر چی گفت تو خودت کی رو...
-
ورود الهام به زندگی - قسمت هفتم
دوشنبه 17 اسفند 1388 13:46
من: سلام به همگی، صبح به خیر همکارا: سلام سلام سلام من: رو به الهام ولی طرف صحبتم همکار الهام بود، خانم کارتابل من رو بیارین الهام: با یه لبخند شیطنت آمیز، سلام جناب مهندس من: با سردی هر چه تمام تر ، سلام خانم سالارکیا رفتم طرف دفتر و وقتی که کامپیوترم رو روشن کردم ، دیدم الهام با مسنجر پیام داد که اتفاقی افتاده؟ از...
-
ورود الهام به زندگی - قسمت ششم
یکشنبه 16 اسفند 1388 19:04
صابر: مسعود، من یه چیز میگم، اگر هم میخوای ادامه بدی، خیلی خیلی باید مراقب باشی، شاید این بابا فرستاده خود فرح باشه و بخواد تورو امتحان کنه، داداش این زنها شیطون رو گول میزنن چه برسه آدم ساده ای مثل تو من: میدونم کار فرح نیست، چون اگر کار اون بود که وسط قضیه میومد جلو تا مثلا مچ منو بگیره، ولی وجدان درد دارم و میدونم...
-
ورود الهام به زندگی - قسمت پنجم
شنبه 15 اسفند 1388 16:17
وقتی از الهام خداحافظی کردم و از آینه داشتم اونو نگاه میکردم دیدم با دست اشاره میکنه که به ایست، برگشتم و گفت الهام: مسعود، توروخدا مراقب جسم و روحت باش، من دوست دارم همیشه لبخند رو لبات باشه، اخه میدونی همه خانمای دفتر میگن وقتی اخم میکنی زشت میشی ولی لبخند که رو لبات هست یه چیز دیگه میشی من: خوب حالا من باید این رو...
-
ورود الهام به زندگی - قسمت چهارم
چهارشنبه 12 اسفند 1388 18:48
انگاری همه چی دست به دست هم میداد که از این ملاقات بهترین بهره رو ببریم و همه چی ردیف میشد و وقت هم به طبع اون اضافه هم میاوردیم وقتی که دکتر داشت روی دندونم کار میکرد، به دنبال پاسخی برای ری اکشن های همسر الهام میگشتم و برام راستش ثقیل بود باور اینکه مردی 6 ماه با همسرش نزدیکی نکرده باشه و ... اومدم پائین و وقتی رفتم...
-
ورود الهام به زندگی - قسمت سوم
سهشنبه 11 اسفند 1388 19:43
متوجه گذشت زمان نبودم، یک دفعه دیدم که هوا تاریک شده و یکی دو نفر بیشتر تو دفتر نموندن، بند و بساط رو جمع کردم و راهی خونه شدم، من: سلام، دشمن فرضی وارد شد، هر کس از صبح جلوی خودشو برای متلک انداختن گرفته بیاد که آماده دریافت زخم زبوناتون هستیم، نبووووووووووووووووووود ؟ فرح: سلام، چائی میخوری؟ من: بله، چائی که شما...
-
ورود الهام به زندگی - قسمت دوم
دوشنبه 10 اسفند 1388 14:16
اون شب وقتی برگشتم خونه مهمونای فرح رفته بودن، فرح همسرم بود، ولی خونه یه ریخت و پاشی بود که نگو و نپرس، فرح هم یه طرف خسته رو مبل داشت چرت میزد، به محض اینکه درآپارتمان رو وا کردم متوجه ورودم شد و چشماشو وا کرد فرح: سلام، کی اومدی من: سلام، میبینی که ، همین الان فرح: با طعنه ، خوش گذشت من: تو مثل اینکه اگر جونت رو هم...
-
ورود الهام به زندگی - قسمت اول
یکشنبه 9 اسفند 1388 19:21
موضوع برمیگرده به درست 7 سال پیش و قتی که تو شرکت سازه اندیشان مشغول به کار بودم ، عصر یه روز داغ بود که الهام وارد دفتر شد، آگهی استخدام منشی داده بودن، خانمها رنگ و وارنگ تو صف منتظر مصاحبه بودن تا مسئول مربوطه با اونا مصاحبه رو انجام بده ولی نمیدونم چرا الهام ما بین اونا متمایز بود نه اینکه تیپ خاصی و یا مشخصه خاصی...