-
مصطفی کلانتر - قسمت دوم
سهشنبه 26 مرداد 1389 14:50
روز بعد نزدیکای غروب بود که مصطفی از خونه اومد بیرون و دم در خونه منتظر حسن خشتک و اکبر نون خالی خور بود، حس میکرد گنده شده، بابای مصطفی از توی دخمش بیرون اومد و مصطفی رو صدا کرد تو خونه، با هم رفتن زیر درخت انار رو تخت نشستن پدر مصطفی: دیشب ددر خوش گذشت؟ مصطفی : همونطور که با ضامن دارش میکوبید رو تخت، بد نبود پدر...
-
مصطفی کلانتر - قسمت اول
یکشنبه 24 مرداد 1389 16:54
مصطفی بچه تخس میدون خراسون تهران بود،از همون بچگی شر بود و همیشه همه ازش به خاطر خر بازیهاش حساب میبردن، وقتی مصطفی 10 سالش شده بود یه روز تو خیابون دست یه بچه باقلوا میبینه و میره جلوی بچه رو میگیره مصطفی : یه تیکه از این باقلوا رو بده به من بچه غریبه: برو بینم، از صبح شیشه ماشین ها رو پاک کردم و الان هم اونقدر گشنمه...
-
دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت آخر
چهارشنبه 20 مرداد 1389 11:37
شب شد و فرشاد هنوز مثل یه بچه خواب بود، یا بهتره بگم نشئه بود و دکتر با ویلچیرش اومد دم اطاق فرشاد و با اشاره به حمید گفت بیا که موقع شام هست، حمید رفت تو دفتر کار دکتر و دید یه میز کوچولو دوتا ظرف غذا اونجا چیده شده و نشست حمید: دکتر شما از این بیمارستان بیرون هم میرید؟ دکتر : منزل خودم تو نیاوران هست ولی بیشتر وقتم...
-
دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت دوم
سهشنبه 19 مرداد 1389 15:27
تو این مدت یه نفر که با لباس سفید و گوشی مثل دکترها با کراوات میگشت توجه حمید رو به خودش جلب کرد چون این آقای دکتر با یه ویلچیر و یه دست کوتاه نسبت به دست دیگش از اینور سالن به اونور سالن میرفت، حوصلشون سر رفته بود، فرشاد داشت خمار میشد و درد اومده بود سراغش، فرشاد جلوی ویلچیر اون بابا رو گرفت و گفت ببخشید پس دکتر بخش...
-
دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت اول
دوشنبه 18 مرداد 1389 15:26
حمید خیلی وقت بود که منتظر یه همچین روزی بود، روزی که استطاعت مالیش به حدی بشه که بتونه پدر و مادرش رو به سفر حج بفرسته ، آخه همیشه مادرش میگفت آرزو میکنم تا نمردم یه سفر حج برم ، اون خونه خدا رو ببینم ، بعد از 10 سال کار شرافتمندانه تونسته بود کارگاه تراشکاری خودش رو بعد از سالها راه بندازه و از پولی که اضافه اومده...
-
من از دست خدا هم گله دارم - 2
چهارشنبه 13 مرداد 1389 12:38
شب که مثل همیشه اومدم تو تختم و میخواستم بخوابم، باز طبق معمول به سقف اطاق خیره شدم و دوباره یاد تو اومد تو ذهنم، یادی که گاهی عینهو عسل کامم رو شیرین میکنه و گاهی فحش خوار و مادر رو یادم میاره، دیگه خسته شدم ، چطوری باید اینو بهت بگم، کاشکی تو خلقتت کمی دست میبردی و برای اونائی که جرات تموم کردن زندگیشون رو ندارن یه...
-
داغ دل تازه شد - قسمت چهارم - قسمت آخر
دوشنبه 4 مرداد 1389 16:44
بعد از عروسی منتظر بودم تا شاید تو یکی از مهمونی ها بتونم باز هم زهره رو ببینم ولی دیگه مهمونی تو کار نبود تنها چیزی که از عروسی تونستم بفهمم آدرس پستی زهره اینا بود یکماه میگذشت و من همچنان منتظر یه خبر از زهره بودم، تابستون هم بود و زهره و فرح دیگه مدرسه نمیرفتن که بتونن از هم خبر دار بشن، بالاخره دل رو زدم به دریا...
-
داغ دل تازه شد - قسمت سوم
یکشنبه 3 مرداد 1389 15:14
مجددا هفته بعد هم مهمونی بود و این بار قرار بود که قرار عقد و عروسی رو بزارن چون تو مهمونی قبلی بله رو از دختر خالم گرفته بودن، این بار اصلا دیگه به موضوع مهمونی فکر نمیکردم بلکه به نامه ای که قرار بود از طرف زهره از فرح بگیرم فکر میکردم ، بلاخره فرح رو دیدم و با چشم بهم اشاره کرد برو طبقه بالا، این اشاره از دید دختر...
-
داغ دل تازه شد - قسمت دوم
شنبه 2 مرداد 1389 13:25
روز شماری میکردم تو روز موعود برسه و همش چهره اون تو ذهنم بود، میدونستم رنگ چشماش هم روشن بود ولی نمیدونستم سبز بود، زاغ بود، آبی بود؟ تا اون موقع زیاد توجهی تو اینجور مواقع به خدا نداشتم ولی نمیدونم چی شد که از خدا دائم طلب اون رو میکردم ، انگاری برام یه فرقی با بقیه میکرد، روز موعود رسید و ما تقریبا دو ساعت زود تر...
-
داغ دل تازه شد - قسمت اول
شنبه 2 مرداد 1389 09:32
خواستگاری سومین دختر خالم بود، یادم میاد که اون موقع 16 سال بیشتر نداشتم، چون شوهر خالم فوت شده بود باجناقهاش که پدر من هم یکی از باجناقها میشد به عنوان بزرگتر تو مجلس خواستگاری شرکت کرده بودن، چه روزائی بود، یادمه تو زیر سیگاری های چینی سیگار وینستون 4 خط میزاشتن تا مهمونا بتونن از اون سیگارها بکشن، بگذریم که من هم...
-
سلام
شنبه 2 مرداد 1389 02:20
سلام من برگشتم امید که دستم به قلم بره برام دعا کنید حال روحیه خوبی ندارم
-
خداحافظی کوتاه
شنبه 26 تیر 1389 02:53
سلام چند روزی نیستم و باید یه ماموریت علی رغم میل باطنیم برم تا 10 روز آینده خدا نگه دار همگی
-
حالیته؟
چهارشنبه 23 تیر 1389 15:47
سلام این دکلمه مال شهر قصه هست، داستانی که خره تو شهر قصه ( بعضی ها اون رو با نام خاله سوسکه میشناسن ) برای خاله سوسکه میگفت که کاتب بنویسه یاد اون ایام افتادم و خاطرات خوشش ، گفتم شاید باز خونیش برای شما هم جالب باشه آره . . . داشتیم چی میگفتیم. . ؟ بنویس : ما رو دیوونه و رسوا کردی. . . حالیته؟ ما رو آوارۀ صحرا...
-
شب زدگان - قسمت هفتم _ آخر
سهشنبه 22 تیر 1389 14:49
اون شب و شبهای بعدی به سرعت سپری میشدن و من یواش یواش داشتم بهبودی خودم رو پیدا میکردم ، البته بهبودی از نظر اینکه دیگه نیاز به مواد برام کم رنگ میشد و خانواده هم تقریبا من رو پذیرفته بودن، ولی از نظر عقلی هنوز بهبود پیدا نکرده بودم و گاهی که دوستان موقع مصرف رو یاد میکردم یه کوچولو اون لذت ها برام پر رنگ میشد، جلسات...
-
شب زدگان - قسمت ششم
پنجشنبه 17 تیر 1389 10:05
اکبر: معجزه اینجا همینه دیگه، زیاد خودت رو اذیت نکن، فعلا با پاکیت حال کن، دعا کردی امشب خوابت ببره؟ من: آره اکبر: بعد از جند شب بی خوابی خوابت برد؟ من: 5 شب اکبر : بهت قول میدم یواش یواش درست بشه من: امیدوارم اکبر: اون پسره رو میبینی؟ { اشاره به یه پسر 17 ساله } من: آره اکبر: تقریبا هم سن پسر تو هست و تازه از کمپ...
-
شب زدگان - قسمت پنجم
سهشنبه 15 تیر 1389 07:09
وقتی که از حمام اومدم بیرون و رو تختم استراحت میکردم دم دمای ساعت 5 صبح خوابم برد و تا ساعت 10 صبح هیچ چی نفهمیده بودم، انگار دنیارو بهم داده بودن و اولین کاری که کردم از خدا تشکر کردم و بعدش به اکبر یه اس ام اس دادم که یه خبر خوب خوابم برد شنگول رفتم سر کارم، سرکار دیگه داشتن بهم گیر میدادن که این چه وضع سر کار اومدن...
-
شب زدگان - قسمت چهارم
یکشنبه 13 تیر 1389 13:07
گفت مهم نیست امشب میام دنبالت ، آدرس بده بیام پیشت، شب شد و اومد و کمی باهام صحبت کرد و رفتیم تو جلسه، از همه چیز خسته بودم، از خودم، از دور و برم، هیچ انگیزه ای حتی برای مواد زدن نداشتم، میگفتم پاک بشم که چی بشه؟ کجا رو میخوام بگیرم، کسی که منو آدم حساب نمیکنه، حتی بچه داداشم رو برای یه لحظه دست من نمیدن، هر وقت...
-
شب زدگان - قسمت سوم
چهارشنبه 9 تیر 1389 14:55
من: داداش تو کی حالت خوب شد؟ اکبر: والا من جر خوردم تا روبراه شدم 6 ماه طول کشید من: یعنی منم باید 6 ماه صبر کنم اکبر: صبور باش، به خدا تو کل کن، به جان مادرم همه چی درست میشه، مگه تو یه شبه معتاد شدی که یه شبه همه چی عادی بشه؟ یه دیوار رو چند ساعته خراب میکنی؟ من: 3 یا 4 ساعت اکبر : حالا همون دیوار رو بخوای درستش کنی...
-
شب زدگان - قسمت دوم
سهشنبه 8 تیر 1389 12:36
بعد از دو روز استراحت تو خونه مشتاق شدم برم ببینم اینجائی که دکتر آدرس داده کیا هستن و چکار میکنن آدرس یکی از جلسات دم خونه بود، پارک فدک تو نارمک ، خ گلستان وقتی رسیدم دیدم چند نفر که تا خرخره کشیده بودن دارن اصل رو روی ناصداقتی میزارن و همه اونائی هم که اونجا بودن میدونستن اینا نشه هستن ولی نمیدونم چرا چیزی بهشون...
-
شب زدگان - قسمت اول
دوشنبه 7 تیر 1389 15:13
زندگی ما آدما یه قصه ی قدیمیه که مثل ققنوس هی میمیره و توسط یکی دیگه این قصه تکرار میشه همیشه تازگی داره خاطره ای صمیمیه شب زده ها زیر یه سقف وقتی که با هم میشینن قصه ی زندگیشون تو آیینه ی هم میبینن با یکی بود یکی نبود با قصه های رنگارنگ شب زده ها سر میزنن به فردای خوب و قشنگ همنفس همیشگی بیا برات قصه بگم قصه های...
-
قصه عشق گمشده - قسمت چهارم - آخرین قسمت
سهشنبه 1 تیر 1389 15:09
احمد دوره های عالیه رو ظرف 5 سال پشت سر گذاشت و دیگه وقت برگشتن بود، خاطره هم شده بود یه دختر خوشگل هشت ساله که کاملا مسلط به زبان انگلیسی ، فارسی رو فقط موقعی که پدر و مادرش با هم صحبت میکردن مشنید و میفهمید ولی جواب اونها رو با همون لحجه غلیظ انگلیسی میداد چون همه همبازی ها و همکلاسی هاش انگلیسی زبان بودن، موقع...
-
حال دیشب من
شنبه 29 خرداد 1389 07:23
یه اطاق تاریک یه سکوت بهت آلود یه آرامش مبهم...... یه آهنگ ملایم یه جمله عمیق وسط آهنگ بی تو من در همه شهر غریبم یه قطره اشک که رو گونه هام لغزید که بهم بفهمونه که چقدر دلم برای داشتنت تنگ شده دیشب دستام بهونه دستاتو داشت چشام حسرت یه نگاتو یه بغض غریب تو گلوم لونه کرده بود و یه احساس غریب تر داشت تبر به ریشه بودنم...
-
ببخشید که کم میام
شنبه 22 خرداد 1389 10:21
سلام دوستای گلم این روزا حال و روز و احساس خوبی برای نوشتن ندارم، خدائیش از لحاظ جسمی زیاد مشکلی نیست، میشه تحمل کرد درد رو ، ولی از لحاظ روحی خیلی داغونم، میدونم هم نباید منتظر یکی باشم تا حال من رو عوض کنه، { البته به غیر از خواست خدا } اصلا احساس خوبی ندارم، تا میام خودم رو مشغول کنم و افکار منفی رو دور بریزم و...
-
قصه عشق گمشده - قسمت سوم
دوشنبه 17 خرداد 1389 16:06
با اومدن اون دختر بچه به زندگی عبود برکت خاصی به زندگی عبود وارد شد در حدی که عبود بعد از یکسال به درجه سرکارگری نائل شد و مقرر شد که از خانه های کارگری به خانه بهتری منتقل بشه عبود: فاطمه فاطمه: ها ولک؟ عبود: این بچه باید سواد یاد بگیره، باید افتخار ما بشه فاطمه: ها عبود، خسته شدم از بس از این و اون چیز شنیدم و باعث...
-
چند جمله زیبا
یکشنبه 16 خرداد 1389 14:55
اسراف محبت وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید میماند، ولی قلبش سیاه میشود... دوستداشتن کسی که لایق دوستداشتن نیست، اسراف محبت است . دکتر علی شریعتی طلا، زن، مرد طلا را به وسیله آتش....زن را به وسیله طلا ....و مرد را به وسیله زن امتحان کنید . فیثاغورث قطار شهر بازی در زندگی افرادی هستند که مثل...
-
روز زن
پنجشنبه 13 خرداد 1389 10:50
سلام دوستان مدتی هست که چشمام مشکل پیدا کرده و نمیتونم تا بهبودی براتون مطلب بنویسم به هر حال اومدم که روز زن رو به همگی تبریک بگم شاد و پیروز باشید
-
محله قدیمی و خونه قدیمی
شنبه 8 خرداد 1389 15:50
سلام دوستان نمیدونم چندتاتون تا حالا خونه و یا محل اقامت خودتون رو عوض کردین ولی من خودم 19 سال تو یه خونه قدیمی تو نارمک بزرگ شدم و انواع و اقسام خاطرات رو از اونجا با خودم یدک میکشم جمعه بعد از چندین و چند سال رفتم محل قدیمیمون ، گفتم شاید خوش شانس باشم بچه محل هائی که باهاشون خاطرات تلخ و شیرین رو داشتم ببینم ولی...
-
ادبیات بنی هندل - قسمت هفتم
شنبه 8 خرداد 1389 13:19
دوستان این هم داغ داغ از خواننده خاموش 1-یادت زیبا، مرامت بی همتا، دوستیمون پابرجا، به یادتم همه جا 2-تا توانی در جهان همراه اهل درد باش / یا مبر نامی زمردی یا حقیقت مرد باش 3-دلبرم در مذهب ما بی وفایی کار نیس / شمع اگر عاشق نباشد تا سحر بیدار نیست 4-قربون آدمایی که تو دریای مردونگی غرق میشن ولی از پل نامردی رد نمیشن...
-
ادبیات بنی هندل - قسمت ششم
پنجشنبه 6 خرداد 1389 11:04
و اما تازه و داغ از خواننده خاموش ۱- باید گرفتارم شوی تامن گرفتارت شوم ازجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم من نیستم چون دیگران ،بازیچه بازیگران اول بدام آرم ترا ، وانگه گرفتارت شوم 2-بسیار سفر باید تا پخته شود خامی صافی نشود صوفی ، تا سرنکشد جامی 3-خزان بنشست و گل با بادها رفت چه آسان میشود از یادها رفت
-
ادبیات بنی هندل - قسمت پنجم
چهارشنبه 5 خرداد 1389 12:57
آتشی را که به برداشت شرر در شب پیش دیدم افتاده سحر بر سر خاکستر خویش گفتم ای آتش پنهان شده بر روی تو چیست؟ گفت خاکی است که خود ریخته ام بر سر خویش